نمایشگاه انجمن باغ گردو
#داستاعکس28 برویم باغچه داستانک و از این تصویر داستانک بنویسیم. بسم الله
#داستاعکس28
پرنده ها دور کبوتر چرخیدند و گفتند: تو نمی آیی برویم بازی؟
کبوتر، نامه ها را داخل کیف گردنی اش گذاشت و گفت: من باید بروم باغ گردو.
کنجشک گفت: باغ گردو دیگر کجاست؟
کبوتر، کیفش را بست و بال هایش را باز کرد.
یاکریم جلو آمد و گفت: نگفتی باغ گردو کجاست.
کبوتر گفت: باغ گردو را باید ببینی. گفتنی نیست.
کبوتر پرواز کرد.
گنجشک ها هم.
یاکریم ها هم.
#داستاعکس
با ترس و لرز به کبوتر توی دستش نگاه کرد .
شک داشت این پرنده میتونه از پس رسوندن این نامه بربیاد یا نه .
دلشو به دریا زد کبوتر و برداشت و بوسید .
کنار گوشش چیزی را زمزمه کرد و با امید به خدا او را در هوا رها کرد .
نامه را انداخت دور گردن کبوتر، دامن بلندش را جمع کرد و از پنجره آویزان شد که از پایین صدای جک را شنید؛ امیلی چکار میکنی؟
_میخواهم که این پرنده نامه من را به آلن برساند.
جک:_ باز رفتی سراغ کبوتر های من! خوب تلفنت را بردار و به آلن زنگ بزن! صبر کن الان می آیم بالا!
پیش از اینکه جک سر برسد، سریع چیزهایی در گوش پرنده گفت و او را در هوا رها کرد!
#داستا_عکس28
امن برای همه
کبوتر سرش را بالا نگه داشت. سینهاش را جلو داد:« قربان! این نامه برای شماست»
عقاب با ابروهای گره کرده نامه را گرفت:« چی شده؟»
کبوتر همانطور صاف ایستاد:« خبرهایی به گوشمان رسیده است. قرار است با اولین برف زمستانی، گرگها حمله کنند.»
عقاب نامه را لوله کرد:« از من چه میخواهد؟»
کبوتر صدایش را آرامتر کرد:« لاکپشت پیر خواستن که از شما کمک بگیریم!»
عقاب بالش را پشتش گرفت. چند قدمی رفت و برگشت:« چه چیزی به ما میرسد؟»
کبوتر صدایش را صاف کرد:« لاکپشت پیر گفت به شما بگویم: امنیت جنگل سبز، همان امنیت جنگل چنار است. »
عقاب به کبوتر خیره شد:« همین؟»
کبوتر به نشانهی بله، سرش را تکان داد.
عقاب با سر اشاره کرد که کبوتر برود. بعد کمی قدم زد:« حرف لاک پشت درست بود! اگر گرگها از جنگل سبز بگذرند به جنگل ما میرسند.»
صبح روز بعد، عقاب با افرادش به جنگل گرگها رفت. یکی از افراد عقاب پیش او رفت:« درست است قربان! در حال آماده شدن برای حمله هستند.» تا گرگها متوجه شوند، عقابها با سنگهای بزرگ محل آذوقه و جاهای دیگر آنها را خراب کردند. گرگ پیر دستور عقب نشینی به طرف رودخانه را داد. عقاب با خیال راحت به جنگل سبز رفت. لاکپشت و بقیهی حیوانات از او تشکر کردند. لاکپشت گفت:« ما تمام سعی خود را میکنیم تا همسایگان خوبی برای شما باشیم.»
عقاب با ابروهای درهم، لبخند زد:« خیلی خوبه. از اطلاعات قبلی هم که دادید ممنونم»
همه با هم بخاطر شکست گرگها جشن گرفتند.
#داستاعکس28
سلام و صلوات
قرارمان جلسه امروز باهم نویسی ساعت 16_18
https://eitaa.com/joinchat/1899233377C2cdba55893
نمایشگاه انجمن باغ گردو
سلام و صلوات قرارمان جلسه امروز باهم نویسی ساعت 16_18 https://eitaa.com/joinchat/1899233377C2cdba
به طور کلی بگم که علامت نگارشی دیالوگ خط تیره است.
اگر از علامت _+×و یا هر علامت دیگهای استفاده میکنید خارج از علامتهای قرار دادیست.
دیالوگ فقط خط تیره قبل از جمله نیست.
گاهی دیالوگ کنش و حرکت کاراکتر شماست.
ایرادی نداره حتی از سکوت کاراکترتون برای ایجاد یک دیالوگ ماندگار استفاده کنید.
دیالوگ روند داستان رو سرعت میده و مجالی برای دادن اطلاعات و یا گفتن یک مفهوم عمیق و یا شناساندن کاراکتر به خواننده برای نویسنده فراهم میکنه.
خدا قوت
همگی عالی بودید.
💐🌹
نکتهی مهم و پایانی از خانم آرمین برای باهم نویسی هفته گذشته
#سیدجلال_آل_احمد
همه سرگرم بساط خرده ریز فروش ها بودند.او چیزی نگفت.کوششی کرد که مچ دست خود را رها کند و به راه خود ادامه بدهد ولی پسرک عطر فروش ول کن نبود.مچ دست او را گرفته بود و پشت سر هم لعنت می فرستاد و داد و بی داد می کرد:
_مرتیکه ی بی دین از خدا خجالت نمی کشی؟آخه شرمی...حیایی. او یک بار دیگر کوشش کرد که مچ دست خود را رها کند و پی کار خود برود ولی پسرک به این آسانی ها راضی نبود و گویا می خواست تلافی کسادی بازار خود را سر او در بیاورد. کم کم یکی دو نفر ملتفت شده بودند و دور آن دو جمع می شدند ولی هنوز کسی نمی دانست چه خبر است. هنوز کسی دخالت نمی کرد.او خیلی معطل شده بود.
پیدا بود که به زودی وقایعی رخ خواهد داد.اما سرمایی که دل او را می گرفت دو باره بر طرف شد.گرمایی در دل خود،و بعد هم در مغز خود،حس می کرد.بر افروخته شد.عنان خود را از دست داد و با دست دیگرش سیلی محکمی زیر گوش پسرک نواخت.نفس پسرک برید و لعنت ها و فحش های خود را خورد. یکدم سرش گیج رفت.مچ دست او را فراموش کرده بود و صورت خود را با دست می مالید.ولی یک مرتبه ملتفت شد و از جا پرید.او با سه تارش داشت وارد مسجد می شد که پسرک دامن کتش را چسبید و مچ دستش را دو باره گرفت.
دعوا در گرفته بود.خیلی ها دخالت کردند.پسرک هنوز فریاد می کرد، فحش می داد و به بی دین ها لعن می فرستاد و از اهانتی که به آستانه ی در خانه ی خدا وارد آمده بود جوش می خورد و مسلمانان را به کمک می خواست.
هیچ کس نفهمید چه شد.خود او هم ملتفت نشد.فقط وقتی که سه تار او با کاسه ی چوبی اش به زمین خورد و با یک صدای کوتاه و طنین دار شکست و سه پاره شد و سیم هایش،در هم پیچید و لوله شده به کناری پرید و او مات و متحیر در کناری ایستاد و به جمعیت نگریست،پسرک عطر فروش که حتم داشت وظیفه ی دینی خود را به خوبی انجام داده است آسوده خاطر شد.از ته دل شکری گفت و دوباره پشت بساط خود رفت و سر و صورت خود را مرتب کرد و تسبیح به دست مشغول ذکر گفتن شد.
تمام افکار او هم چون سیمهای تارش در هم پیچیده و لوله شده در ته سرمایی که باز به دلش راه می یافت و کم کم به مغزش نیز سرایت می کرد یخ زده بود و در گوشه ای کز کرده افتاده بود ، و پیاله ی امیدش هم چون کاسه ی این ساز نو یافته سه پاره شده بود و پاره های آن انگار قلب او را چاک می زد
پایان
نمایشگاه انجمن باغ گردو
#سیدجلال_آل_احمد همه سرگرم بساط خرده ریز فروش ها بودند.او چیزی نگفت.کوششی کرد که مچ دست خود را ر
نظرتون درباره پایان بندی این داستان از آقا جلال چیه؟
در انجمن بزرگسال بفرمایید
شاهرخ مسکوب:
«اول باید بد بنویسی، تا بعداً بتوانی بهتر بنویسی.»
@nahal313