#تمرین
سلام و صلوات
بدون مقدمه میرویم سراغ تمرین امروز☺️
🤨تا حالا با کلمات نقاشی کشیدهای؟
خب هنوز دیر نشده امروز شروع کن😎
یک چیزی را انتخاب کن! (موبایل، تلویزیون، سیب، درخت...)
حالا به آن خیره شو
فکر کن میخواهی این شی را با کلمات بکشی!
تا جایی که میتوانی از کلمات عینی استفاده کن.
یادت نرود: نگو نشانم بده!
جلسات هفتگی باغ گردو موقتا و فقط همین هفته برگزار نشد.
زمان جلسات هم با توجه به حلول ماه مبارک رمضان تغییر خواهد کرد.
إن شاالله به زودی زمان برگزاری، تعیین و اطلاع رسانی خواهد شد.
با تشکر از اساتید گرانقدر💐
#آموزشی
دقت در جزئیات و تفاوت واژهها نکتۀ مهمی است که نمیتوانیم از زیر بار آن فرار کنیم، آیا تفاوت «است» و «هست» را میدانید؟
✴️سعید عقیقی نویسنده و منتقد مطرح سینما، تفاوت «است» و «هست» را اینگونه بیان کرده:
«میان است و هست تفاوت بسیار است. به بیان ساده: آن چه هست، هست، یعنی هستی دارد. اما آن چه است، هستیاش تمام نیست و شاید که نباشد. میگوییم هوا سرد است و نمیگوییم هوا سرد هست.هستی ذاتیست و استی عرضی. وقتی هستی یعنی از بود و است وخواهد بود، از دستور زبان و دستور زمان، گذشتهای. دیگر هستی. دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی.»
@nahal313
#آموزشی
✴️برای بهتر شناختن واژهها به تفاوت کلمات عینی و ذهنی توجه کنید.
♻️کلمات عینی کلماتی هستند که اغلب انسانها تصور یکسانی دربارۀ آنها دارند: مثل گوجه، کتاب، صندلی اما دربارۀ کلمات ذهنی بر خلاف کلمات عینی، برداشتهای مختلفی وجود دارد، و در ذهن هر کسی تصویر متفاوتی شکل میدهند. مثل: عدالت، عشق، شادی و…
#تمرین
✍یکی از راههای خوب برای بازی با کلمات بهرهگیری از نقشههای ذهنی است. یک کلمه را در مرکز صفحه بنویسید و حالا فکر کنید آن کلمه منفجر شده و کلمات دیگری از دل آن بیرون آمدهاند و در حال پخش شدن در جایجای صفحه هستند. تمام کلماتی که به ذهنتان تداعی میشوند را بنویسید.
@nahal313
اگر وصف ساده باشد، یعنی از زبان نویسنده باشد، نویسنده باید که در به کار بردن کلمات ، منتهای صرفهجویی را رعایت کند. به گفتهی موام:« جمله هر قدر زیبا، صحنه هر قدر درخشان، فکر هر اندازه عمیق باشد چنانچه برای داستان ضرور نباشد باید حذف شود؛ در این مورد تردید جایز نیست.»
#کتابهنرداستاننویسی
#آموزش
@nahal313
در انتخاب محیط نویسنده باید به دو نکته توجه کند:
نخست آنکه مناسب داستان باشد، چندان که اعتقاد خواننده به امکان وقوع داستان فزونی یابد و وضع عمومی داستان نیز حفظ شود
دیگر آنکه نویسندهی تازهکار جاهایی را برای وقوع حوادثِ داستان خود برگزیند که میشناسد.دور شدن از محیط آشنا، اغلب ناکامی به بار میآورد.
#کتابهنرداستاننویسی
#آموزش
@nahal313
1⃣1⃣
نوشته: سید جلال آل احمد
داستان وداع
قطار، صفیرکشان از تونل خارج شد. دور کوچکی زد و در ایستگاه «چم سنگر» از نفس افتاد.
چهارم نوروز بود. آفتاب درخشان کوهستان، گرم و مطبوع بود. پشت ایستگاه، رودخانه در زیر پل میغرید و کفکنان میگذشت. ایستگاه در دامنهی تپهای که رودخانه در پای آن میپیچید قرار داشت. و در آن دورها – به سمت جنوب – چشماندازی بسیار زیبا، تا آنجا که در زیر پردهای از مه لطیف بهار محو میشد، هویدا بود. هنوز در تنگهها و ته درههای اطراف، برف نشسته بود و سفیدی میزد. خورشید تازه از لب کوه بالا آمده بود. چمنها که از باران دیشب هنوز تر بود، میدرخشید. همه جا میدرخشید. همه چیز پرتوی مخصوص بهاری داشت، مگر کلبهی آنان…
در دامنهی تپه، نزدیک رودخانه، کلبهی گلی آنان روی خاک خیس و نمکشیدهی کنار رودخانه، قوز کرده بود و انگار پنجههای خود را به خاک فرو برده بود و در سرازیری آن جا خود را به زور روی تپه نگه میداشت. باران سر و روی آن را شسته، شیارهای بزرگی در میان کاگل طاق ودیوار آن به وجود آورده بود و شاید در داخل دخمه، همان جایی که افراد آن خانواده، شب سر به بالین مینهادند، چکه میکرد.
یک بز کوچک، در کناری، زمین را بو میکرد و دو خروس به سر و کول هم میپریدند. بچههای آنان، کوچک و بزرگ، دستههای کوچکی از بنفشههای ریز کوهی و شقایقهای چشم بازنکرده را به هم بسته بودند و در اطراف قطار میپلکیدند و دائم مسافرین را به خرید هدیههای ناچیز نوروزی خود دعوت میکردند. همه برهنه بودند. پاهای لخت آنان در آب بارانی که در گوشه و کنار جمع شده بود فرو میرفت و آنانی که دائماً سر خود را به طرف پنجرههای قطار، بالا نگه داشته بودند، هر دم به سکندری رفتن تهدید میشدند. کسی به دسته گلهای ناچیزشان توجهی نداشت. هر کس دسته گل بزرگتر و بهتری از صحرای خوزستان، از ایستگاههای اندیمشک و اطراف آن، تهیه کرده بود. عطر تازهی نرگسهای پر گل که از پشت شیشهی هر اتاق قطار پیدا بود، هوای آن جا را نیز خوشبو ساخته بود. بچهها در پای قطار میدویدند و پشت سر هم متاع خود را عرضه میداشتند و در حالی که (ق) را از مخرج (خ) ادا میکردند، بهای گل ناچیز خود را از دو قران به یک قران پایین آورده بودند و بیشک اگر قطار معطل میشد، به ده شاهی هم میرساند.
رفیق هماتاق من، شکم بزرگ خود را لب شیشهی قطار گذاشته بود
1
#لقمه_کتاب
دوستان محترم نکته و نظرات خود را در مورد داستان بیان بفرمائید.
https://eitaa.com/joinchat/550961175Caa63429193
برنامه ی ثابت و هر روزه ی بزرگسال نویسی باغ گردو