﷽
[ن وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ]
✍🏻از بچگی،نوشتن را دوست داشتم .
قلم،کاغذ،زنگ نگارش و دیگر هیچ ....
بهشت من زنگ نگارش بود،جایی که بی دغدغه از قضاوتها قلمم را به دست قلبم میسپردم تا بنویسد آنچه را که عقل ادراک نمیکرد .
در دلنوشته های من رنگی از غم نبود،ابرهای تیره ی غصه همیشه در حاشیه بودند و به متن نمی آمدند؛یعنی نمیگذاشتم بیایند،دلنوشته هایم همیشه رنگی از امید و عطری از بهار را به دنبال داشتند .
آن روزها نه خبری از فراق بود و نه اثری از دلتنگی .
من اصول نویسندگی را بلد نیستم؛
اما با همه ی بلد نبودنم،یک چیزی را خیلی خوب یاد گرفتم،نوشتن از دلتنگی،سخن گفتن از صبر ...!🌱
#ادامهدارد
#امید_آینده
@nahal_khat
💌
راستش خودم هم فکر نمیکردم روزی برسد که آن همه شکوفه و بهارِ دلنوشته ها،جای خود را به زمستانِ سردِ دلتنگی دهند و پای هر کدامشان امضای [بهار بی تو زمستانترین زمستان است] بخورد و همه کلماتشان در اواخر زمستان سال ۱۴۰۰ یکصدا بخوانند که
[از عشق،دلتنگی هایش میماند ...]
واقعا درست میخواندند،از عشق دلتنگی هایش ماند ،خاطره هایش ماند و این امتحانی است برای سنجش صبر در مقابل فراق ابدی .
مثل گرفتن امتحان کلاس دوازدهم از بچه های کلاس ششم دبستان .
همانقدر پیچیده و سنگین .
و اما برنده ی امتحان فراق، کسی است که خصلت بردباری را از عقیله بنی هاشم،حضرت زینب(ع) آموخته ست ...🌱
#ادامهدارد...
#امید_آینده
@nahal_khat
🌼﷽🌼
[و اما زمستان ...]
برای ما که مقید بودیم به هر یک شب در میان منزل پدربزرگ رفتن،حضور او در آنجا نعمتی بود فرستاده از بهشت .
کلا عموها خیلی خوبند.
مانند پدرهایند،دلسوز،بامحبت،سنگ صبور و تکیه گاهی امن .
همانقدر خواستنی و همانقدر دوست داشتنی .❤️
حضورشان مایه آرامش است و نبودشان آغاز بی پناهی ..
اگر خدای نکرده و دور از جان شما روزی سایه پدر بالای سر انسان نباشد ،خیالش راحت است که عمو هست .
و خب،من هم جزو آن افرادی بودم که عمویم را مانند پدرم دوست داشتم ...🌱
#ادامهدارد...
#امید_آینده
@nahal_khat
🪴﷽✍🏻
شب آخر هم آمده بود منزل پدربزرگ، با همان آرامش و لبخند خاص خودش .
با همان چهره ی مهربان و پر نشاطش .
جزئیات شب آخر را یادم است،حتی یادم است همان شب آخرین شبی بود که با او تماس گرفتم .
و حتی یادم است آخرین وداع ،چه ساعتی بود .
و ای کاش کمی بیشتر او را میدیدم و ای کاش به او میگفتم مانند پدرم دوستش دارم .
و به راستی،چه کسی میدانست او دقیقا ۶ ساعت بعد_ساعت ۵ صبح ۲۸ اسفند سال ۱۴۰۰_ به آغوش امن الهی پرواز میکند؟!
خوب یادم است،پدر طوری خبر را به من داد که شوکه نشوم و دقیق نگفت چه رخ داده ست،اما لحظاتی بعد همه چیز آشکار شد .
از آن ثانیه بود که بهارِ کلمات من هم،جای خود را به زمستانی سخت و سرد دادند و
[سرد شد آخر اسفند و بهارم یخ زد
کمر ثانیه از داغ عظیمش تا بود...]
#ادامهدارد...
#امید_آینده
@nahal_khat
✨﷽✨
واژه ها یاری ام نمیکنند ...
دستانم هم،چشمانم هم .
آنها هم یخ زده ند و نمیتوانند جوانه بزنند .
اما خرسندم که نام او را جز به نیکی نمیبرند .
انگار زنده ست،سرزنده و پر طراوت .
هیچ وقت حس نکرده م که دیگر نیست .
درست است که جسمش اینجا نیست،اما روحش در همین جا پرسه میزند بی شک ..
جایی در همین حوالی،شاید در *مسجد صاحب الزمان ...🌱
شاید گهگاهی آمده و دقایقی کنج حیاط باصفای مسجد صاحب الزمان ساکن شده و برای نمازگزاران آن دعا کرده و با دیدن دختر بچهها و بازیشان لبخند زده و سپس برگشته ست .
همان مسجدی که از کودکی برایم دوست داشتنی بود و به آن میگفتم:
[مسجدِ عمو]❣
*مسجد صاحب الزمان واقع در خیابان کرمی خراط
#ادامهدارد...
#امید_آینده
@nahal_khat
🌼﷽🌼
مسجد عمو همیشه صفای خاص خودش را داشت .
مسجدی قدیمی و ساده،جایی که بهانه ای بود تا اهالی شهر
_از دور و نزدیک_
دور هم جمع شوند و در برابر پروردگار بلندمرتبه سجده به جای آورند و به یاد غریبی که مسجد به نام او بود_حضرت صاحب الزمان(عج)_دعای فرج را مهمان لبهایشان کنند .
شاید دلنوازی مسجد به جمع شدن همین افراد بود ...
و امّا آن شب طولانی زمستانی،مسجد صاحب الزمان هم انگار غمگین و بغض آلود بود .
من که نمیدانم
ولی آن روزی که پیکرش را به درون مسجد بردند،
شاید ...
شاید ...
شاید مسجد هم گریه کرد!
شاید گنبد و گلدسته ها هم اشک ریختند!
زیرا که حتی آنها هم فکر نمیکردند به این زودیها امام جماعتشان را از دست بدهند!
اما چه حیف که حتی محاسبات آنان نیز اشتباه بود،دقیقا مثل ما ...
#ادامهدارد...
#امید_آینده
@nahal_khat