خطبه ۱۹۳.mp3
29.05M
🦋درسهایی از نهج البلاغه
📜خطبه ۱۹۳ . خطبه متقین.
🔸جلسه اول
🔹مقدمه
🔹اولین صفت:گفتارشان صحیح و درست است....
@nahjebanoo 🦋
قسمتی از کتاب کهکشان نیستی...
شرح حال آقا سید علی قاضی...
@nahjebanoo 🦋
🔸امام امیرالمؤمنین علیه السلام:
این مورچه را بنگرید که با آن همه 🐜کوچکى و ظرافت اندام که تقریبا به چشم نمى آید، روزى اش تضمین شده و به او روزىِ فراخورِ حالش مى رسد؛
خداوند از او غافل نیست و حسابگر، محرومش نساخته است؛
اگر چه در دل تخته سنگى صاف و خشک و یا در میان صخره اى سخت باشد.🐜
📚 نهج البلاغه
#خطبه_١٨٥
🔶 @nahjebanoo 🦋
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱۹
فصل ۴
✅ در انتظار نشانی از مَحبوبم !
فاصله سامرا تا بغداد حدود ۱۲۰ کیلومتر است و ما میتوانیم این مسافت را با اسب دو روزه طی کنیم .
شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت میکنیم.
در مسیر راه بِشر به ما میگوید :« فکر میکنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم میباشد.»
_ چطور مگر ؟؟؟
_آخر امام هادی علیه السلام نامهای را به من داد تا به آن کنیز بدهم. این نامه به خط رومی نوشته شده است.
_ عجب !!!
تو نگاهی به من میکنی.
دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است.
همان بانویی که دختر قیصر روم است.!
ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم
وگرنه دروازههای شهر بسته خواهد شد.
پس به سرعت پیش میتازیم.
موقع غروب آفتاب میرسیم. چه شهر بزرگی !!!
بغداد پایتخت فرهنگی جهان اسلام است.
در این شهر شیعیان زیادی زندگی میکنند.
بِشر دوستان زیادی در این شهر دارد.
به خانه یکی از آنها میرویم.
صبح زود از خواب بیدار میشویم.
هنوز بِشر خواب است.
_ چقدر میخوابی ؟؟؟بلند شو !
مگر یادت رفته است که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟
_ هنوز وقتش نشده است .امروز سه شنبه است ما باید تا روزجمعه صبر کنیم.
_ چرا روز جمعه ؟؟
_امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است .روز جمعه کشتی کنیزاناز رود دجله به بغداد میرسد .عجله نکن !
دجله رود پر آبی است که از مرکز شهر میگذرد. از شمال بغداد وارد میشود و از جنوب این شهر خارج میشود .
کشتیهای کوچک در آن رفت و آمد میکنند.
اکنون ملیکا در راه بغداد است.
خوشا به حال او !
همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند.
درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد .
باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا برسد.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
#آخرین_عروس_۲۰
چند روز میگذرد .
همراه با بِشر به کنار رود دجله میرویم.
چند کشتی از راه میرسند.
کنیزهای رومی را از کشتی پیاده میکنند.
آنها در آخرین جنگ روم اسیر شدهاند.
کنیزان را در کنار رود دجله مینشانند.
چند نفر مامورِ فروش آنها هستند .
ما چگونه میتوانیم در میان این همه کنیز ملیکا را پیدا کنیم ؟
بِشر چ رو به من میکند و میگوید:« اینقدر عجله نکن! همه چیز درست میشود »
بِشر به سوی یکی از ماموران میرود.
از او سوال میکند:« آیا شما آقای« نَحّاس» را میشناسی؟
_ آری ،آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده است نَحّاس است.
ما به سوی او میرویم.
او مسئول فروش گروهی از کنیزان است.
بِشر از ما میخواهد تا گوشهای زیر سایه بنشینیم.
ساعتی میگذرد .
کنیزان یکی پس از دیگری فروخته میشوند.
فقط چند کنیز دیگر ماندهاند.
یکی از آنها صورت خود را با پارچه ای پوشانده است .
یک نفر به این سو میآید.
مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است .
مرد تاجر رو به نحّاس میکند و میگوید:« من آن کنیز را میخواهم بخرم .»
_برای خریدن آن چقدر پول میدهی؟؟
_ ۳۰۰ سکه طلا.
_ باشد ،قبول است، سکههای طلایت را بده تا بشمارم .
_بیا این هم سه کیسه طلا ،
در هر کیسه ۱۰۰ سکه طلاست .
صدایی به گوش میرسد:« آهای مرد عرب! اگر سلیمانِ زمان هم باشی به کنیزی تو در نمیآیم. پول خود را بیهوده خرج نکن. به سراغ کنیز دیگری برو .»
نحّاس تعجب میکند .
این کنیز رومی به عربی هم سخن میگوید.!
او جلو میآید و به کنیز میگوید :«درست شنیدم؟ تو به زبان عربی سخن میگویی؟»
_ آری!
_ نکند تو عرب هستی؟
_ نه ،من رومی هستم ولی زبان عربی را یاد گرفته ام.
مرد تاجر جلو میآید و به نحّاس میگوید:« حالا که این کنیز عربی حرف میزند حاضر هستم پول بیشتری برایش بدهم.»
بار دیگر صدای کنیز به گوش میرسد.
یک بار به تو گفتم من به کنیزی تو در نمیآیم.
نحّاس رو به کنیز میکند و میگوید:« یعنی چه ؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم اینطور که نمیشود .»
_ چرا عجله میکنی ؟
من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد.
_ چه کسی خواهد آمد ؟؟ نکند منتظر هستی که جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
_ به زودی کسی برای خریدن من میآید که از خلیفه هم بالاتر است!
نحّاس تعجب میکند
نمیداند چه بگوید؟
در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۲۱
اکنون بشر از جای خود بلند میشود.
او الان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است.
خودش است!!
آری
او ملیکا را یافته است!
ملیکا همان «نرجس» است!!!
تعجب نکن!
او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است.
اگر مسلمانان میفهمیدند که او دختر قِیصر روم است هرگز نمیگذاشتند به محبوب خود برسد.
من فکر میکنم که در آن دیدارهای شبانه امام از او خواسته است تا نام نرجس را برای خود انتخاب کند.
وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند، او در جواب همین نام جدید را گفت.
آری ، تاریخ دیگر این نام را هرگز فراموش نمیکند.
به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد !
ما همدیگر نباید بانو را با نام اصلیش صدا بزنیم؛ زیرا با این کار خود باعث میشویم تا همه به راز او پی ببرند.
ما از این لحظه به بعد او را به نام جدیدش میخوانیم:
« نرجس»
چه نام زیبایی!!!
بِشر به سوی نحّاس میرود و میگوید :«من این خانم را خریدارم »
صدای کنیز به گوش میرسد:« وقت و مال خویش را تلف نکن.»
بِشر نامهای را که امام هادی علیه السلام به او داده بود در دست دارد .
با احترام جلو میرود و نامه را به بانو میدهد و میگوید:« بانوی من ! این نامه برای شماست»
نرجس نامه را میگیردو شروع به خواندن میکند.
نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد .
نرجس نامه را میخواند و اشک میریزد.
چه شوری در دل بانو به پا شده است! خدا میداند .
اکنون او پیامی از دوست دیده است ،آن هم نه در خواب بلکه در بیداری.
نحّاس رو به بانو میکند و میگوید :« تو را به این پیرمرد بفروشم ؟»
نرجس رضایت میدهد .
پیرمرد سکههای طلا را به نحّاس میدهد.
نرجس برمیخیزد و همراه بِشر حرکت میکند.
او نامه امام را بارها بر چشم میکشد و گریه میکند.
گویی که عاشقی پس از سالها نشانی از محبوب خود یافته است.
نرجس آرام و قرار ندارد.
عطر بهشت را از آن نامه استشمام میکند.
ما باید هرچه زودتر به سوی سامرّا حرکت کنیم.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
#آخرین_عروس_۲۲
فصل ۵
✅ بشارت آسمانی برای قلب من
به شهر سامرا میرسیم.
نزدیک غروب است.
وارد شهر میشویم .
حتما یادت هست که رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است.
ما باید به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانیم.
امشب هوا خیلی تاریک است و ما میتوانیم از تاریکی شب استفاده کنیم.
نیمه شب که شد آماده حرکت میشویم.
بِشر از ما میخواهد که خیلی مواظب باشیم و بدون هیچ سر و صدایی حرکت کنیم
وارد محله عسکر میشویم و نزدیک خانه امام میایستیم.
تو باور نمیکنی .لحظاتی دیگر به دیدار امام خواهی رسید. اشکت جاری میشود.
صدایی به گوش میرسد :«خوش آمدید!»
بِشر وارد خانه میشود.
زانوهای نرجس میلرزد.
بوی گل محمدی به مشامش میرسد.
اینجا بهشت نرجس است.
اشک در چشمان او حلقه زده است.
امام هادی علیه السلام به استقبال او میآید .
نرجس سلام میکند و جواب میشنود.
امام هادی علیه السلام به روی او لبخند میزند و میگوید :« آیا میخواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟»
امام میداند که نرجس در این سفر با سختیهای زیادی روبرو شده و رنج اسارت کشیده است.
اکنون باید دل او را با مژدهای شاد کرد .
«ای نرجس ! خوشنود باش و خوشحال به زودی خداوند به تو فرزندی میدهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد »
نرجس میفهمد که او مادر مَهدی علیه السلام خواهد شد .همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده دادهاند .
به راستی چه مژدهای از این بهتر؟ گوش کن نرجس سوالی میکند:« آقای من ! پدر این فرزند کیست؟ »
_ آیا آن شب را به یاد داری ؟ شبی که عیسی علیه السلام و جَدّم پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند .آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟
_ فرزندت حسن را میگویی؟
_ آری، تو به زودی همسر او خواهی شد.
اینجاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل میشکفد.
خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رأی دادن= حفظ امنیت
رأی ندادن=بخطرافتادن امنیت
بخطر افتادن امنیت =بخطر افتادن جان ومال وناموس .
بر همه حفظ امنیت واجب است ورأی دادن واجب عینی است.
رأی دادن=سربلندی کشور شیعه در دنیااست.
وسربلندی کشوری بنام امیرالمؤمنین ع بر همه مسلمین واجب است.
رأی دادن =قدرت ملی است.
بر همه حفظ قدرت اسلام واجب است.
@nahjebanoo 🦋