#آخرین_عروس_۱۰
او از این کشیشها مایوس شده است، اما هرگز از خدا جدا نشده است.
او از این جماعت بدش میآید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق میورزد ❤️
هرچه او به دینی که کشیشها از آن دَم میزنند بیشتر شک میکرد ،راز و نیازش با خدا بیشتر میشد.
ملیکا از خدا میخواهد او را نجات بدهد🤲
او از همه چیز و همه کس خسته شده است ولی از خدا و دوستان خدا دل نکنده است.
او منتظر است تا لطف خدا به سوی او بیاید .
او میداند که اگر با پسر عمویش ازدواج کند، تا آخر عُمر باید به وضع موجود راضی باشد.
اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قِداسَت آنها شک دارد ،چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود😱
آنها آنقدر قدرت دارند که حتی ملکه آینده روم را میتوانند به قتل برسانند😳
آنها هرگز شمشیر به دست نمیگیرند تا ملکه را به قتل برسانند ،بلکه اسلحهای بسیار قدرتمندتر از شمشیر دارند.
کافی است آنها به مردم بگویند که ملکه مُرتَد شدهاست و به دین خدا پشت کرده است.
آن وقت میبینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت و آرام بودهاند آشوب به پا کرده و به قصر حمله میکنند تا برای خوشنودی و رضایت خدا ملکه را بکشند.
فکر میکنم دیگر فهمیدی که چرا ملیکا نمیخواهد با پسر عمویش ازدواج کند؟
او از جنس این مردم نیست!
خدا به او چیزی داده که به خیلیها نداده است .
خدا به ملیکا قدرت فکر کردن داده است!👏
گویا تنها عیب او این است که فکر میکند.
امروز کسی نباید خودش فکر کند!
روحانیونی که نان حکومت را میخورند به جای همه فکر میکنند .
وظیفه مردم فقط اطاعت بیچون و چرا از آنهاست .
آنها میگویند که رضایت خدا و مسیح فقط در این دین اطاعت است
در این روزگار هر کس که میفهمد باید سکوت کند وگرنه سزایش مرگ است .
آخر چگونه ممکن است خدا کلید بهشت را به کسانی بدهد که دم از خدا میزنند و از سفره حکومت قیصر نان میخورند؟🤔
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱۵
ملیکا اعتقاد دارد که مسیح پسر خداست.
برای همین او خدا را به حق پسرش میخواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلش را حل کند.
امشب دل ملیکا خیلی گرفته است
هجران محبوب برای او سخت شده است
نیمه شب فرا میرسد!
همه اهل قصر خواب هستند.
او از جای برمیخیزد و کنار پنجره میرود.
نگاه به ستارهها میکند!
با محبوبش حسن علیه السلام سخن میگوید :
«تو کیستی که چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی؟
تو کجا هستی ؟
چرا سراغم نمیآیی ؟
آیا درست است که مرا فراموش کنی؟»
بعد به یاد مریم مقدس میافتد.
اشک در چشمانش حلقه میزند
از صمیم دل او را به یاری میخواند.
ملیکا به سوی تخت خود میرود .
هنوز صورتش خیس اشک است !
او نمیداند گِره کار در کجاست ؟
آنقدر گریه میکند تا به خواب برود.
او خواب میبیند تمام قصر نورانی شده است
نگاه میکند، هزاران فرشته به دیدارش آمده اند!
گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند
او از جای خود بلند میشود و با احترام میایستد.
ناگهان دو بانو از آسمان میآیند
بوی گل یاس به مشام ملیکا میرسد.
ملیکا نمیداند راز این بوی یاس چیست؟
ملیکا یکی از آنها را میشناسد. او مریم مقدس است .سلام میکند و جواب میشنود.
اما دیگری را نمیشناسد .
نگاه میکند.
خدای من!
او چقدر مهربان است!
چهرهاش بسیار آشناست !
مریم رو به او میکند و میگوید:« دخترم آیا این بانو را میشناسی ؟
او ✨فاطمه علیها السلام ✨دختر محمد صلی الله است. مادرِ کسی که تو را به عقد او درآوردهاند.»
ملیکا تا این سخن را میشنود از خود بی خود میشود .
بر روی زمین مینشیند و دامن فاطمه را میگیرد و شروع به گریه میکند 😢
باید شکایت پسر را به پیش مادر برد .
_ مادر ! چرا حسن به دیدارم نمیآید؟
او چرا مرا فراموش کرده است ؟
چرا مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود که مرا فراموش کند ،چرا مرا این چنین شیفته خود کرد؟
مگر من چه گناهی کردم که باید این چنین درد هجران بکشم ؟
ملیکا همینطور گریه میکند و اشک میریزد .
فاطمه سلام الله در کنار او نشسته است و با مهربانی سخنانش اگوش میدهد.
فاطمه اشک چشمان ملیکا را پاک میکند و میگوید :« آرام باش دخترم، آرام باش!»
_ چگونه آرام باشم ؟درد عشق را درمانی نیست مادر .
_دخترم ! آیا میدانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمیآید؟
_ نه ،
_ تو بر دین مسیحیت هستی. این دین تحریف شده است. این دین ،عیسی را پسر خدا میداند. این سخن کفر است .خدا هیچ پسری ندارد. خودِ عیسی هم از این سخن بیزار است .اگر دوست داری که خدا و عیسی از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن ،به دیدار تو خواهد آمد.
_ باشد. من چگونه باید مسلمان شوم ؟
_ با تمام وجودت بگو « أشهَدُ اَنْ لّا اِلٰهَ اِلَّا الله وَ اَشهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رسولُ الله .یعنی شهادت میدهم که خدایی جز الله نیست و محمّد بنده او و فرستاده اوست »
ملیکا این کلمات را تکرار میکند.
ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس میکند.
اکنون فاطمه او را در آغوش میگیرد.
ملیکا احساس میکند گویی در آغوش بهشت است.
فاطمه در حالی که لبخند میزند رو به او میکند و میگوید :« منتظر فرزندم باش! من به او میگویم که به دیدارت بیاید.»
ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار میشود.
اشک در چشمانش حلقه میزند.
_ کجا رفتند آن عزیزان خدا ؟
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
#آخرین_عروس_۱۶
ملیکا از جا برمیخیزد و به سوی پنجره میرود .
نگاهی به آسمان میکند.
چشمانش به ستاره روشنی خیره میماند.
او با خود سخن میگوید :«بار خدایا ! مرا برای چه برگزیدهای بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بیخبر و غافل زندگی میکنند، مرا انتخاب کردی تا به دست بانویم فاطمه مسلمان بشوم ؟»
این چه سعادت بزرگی است !
او بیاختیار به سجده میرود تا خدا را شکر کند.
او منتظر است تا شب فرا برسد و محبوبش به دیدارش بیاید.
نسیم میوزد و بوی بهشت میآید.
حسن علیه السلام به دیدار ملیکا آمده است.
_ آقای من! دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی.
_ اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی.بدان که هر شب مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب حسن علیه السلام به دیدار ملیکا میآید .
ملیکا در خواب او را میبیند و با او سخن میگوید.
کم کم ملیکا میفهمد که حسن امام است.
او با مقام امام آشنا میشود و میفهمد که خدا همه هستی را در دست امام قرار داده است.
حال ملیکا روز به روز بهتر میشود .
خبر به قِیصر میرسد.
او خیلی خوشحال میشود.
ملیکا دیگر با اشتها غذا میخورد و بعد از مدتی سلامتی کامل خود را به دست میآورد.
او هر شب محبوب خود را میبیند.
اگرچه این یک رویاست اما شیرینی آن کمتر از واقعیت نیست.
او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود روزها میگذرد و او در انتظار وصال است.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱۷
امشب فکری به ذهن ملیکا میرسد .
او باید حرف دلش را به حسن علیه السلام بگوید.
او تا کی میخواهد در هجران بسوزد.
باید از محبوبش بخواهد که او را پیش خود ببرد .
رویای امشب فرا میرسد.
حسن علیه السلام به دیدار او میآید.
ملیکا سر به زیر میاندازد و آرام میگوید:«آقای من !
از همه دنیا دیدار شما مرا بس است ،اما میخواهم بدانم کِی در کنار شما خواهم بود؟ »
_ « به زودی پدربزرگ تو سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام میفرستد .گروهی از کنیزان همراه این سپاه میروند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها درآوری. »
_ سرانجام این جنگ چه میشود ؟
_ در این جنگ مسلمانان پیروز میشوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر میشوند. مسلمانان کنیزان رومی را برای فروش به بغداد میبرند. وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد . تو در آنجا منتظر پیک من باش.»
ملیکا از شوق بیدار میشود
اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود.
به راستی او چگونه میتواند از این قصر بیرون برود ؟
ملیکا فکر میکند.
به یاد یکی از کنیزان قصر میافتد که سالهاست او را میشناسد .
ملیکا میتواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد.
ملیکا با کنیز قصر صحبت کرده و قرار شده که او برای ملیکا لباس کنیزها را تهیه کند.
همه چیز با دقت برنامهریزی شده است.
خبر میرسد که سپاه روم به سوی سرزمینهای مسلمان میرود.
همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شدهاند .
قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود میدهد و برای پیروزی او دعا میکند.
سپاه حرکت میکند . اما ملیکا هنوز اینجاست .
تو رو به ملیکا میکنی و میگویی:« مگر قرار نبود که همراه آنها بروید ؟ »
_ صبر داشته باش ! من فردا از شهر خارج خواهم شد. امروز نمیشود .همه شک میکنند .
فردا فرا میرسد.
ملیکا هوس طبیعت کرده است و میخواهد به دشت و صحرا برود.
او با همان کنیز مورد اطمینان ،از قصر خارج میشود .
چند سوار نظام آماده حرکت هستند .
آنها حرکت میکنند.
ملیکا راه میانبری را انتخاب میکند تا بتواند زودتر به سپاه برسد.
آنها با سرعت میروند .
نزدیک غروب میشود و سپاه روم در آنجا اتراق کرده است.
ملیکا میخواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند.
او ابتدا به خیمه کنیزان سپاه میرود .
آنها مشغول آشپزی هستند
حواسشان نیست!
باور نمیکنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد.
ملیکا داخل خیمهای میشود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن میکند.
دیگر هیچکس نمیتواند او را شناسایی کند. او شبیه کنیزان شده است
او از خیمه بیرون میآید.
یکی از کنیزان صدایش میزند که در آشپزی به او کمک کند.
هوا دیگر تاریک شده است .
چند سربازی که همراه ملیکا بودند، خیال میکنند که ملیکا امشب میخواهد در اینجا بماند .
صبح سپاه حرکت میکند. آن سربازها هرچه منتظر میشوند، از ملیکا خبری نمیشود.
نمیدانند چه کنند؟
به هر کس میگویند که دختر قیصر روم کجا رفت ؟ همه به آنها میخندد و میگویند:« شما دیوانه شدهاید! دختر قیصر در این بیابان چه میکند؟»
سپاه به پیش میرود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیکتر میشود.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
@nahjebanoo 🦋
#آخرین_عروس_۱۸
فصل ۳
✅ در جستجوی مَلکه مُلْکِ وجود
ما الان پشت دروازه سامرا هستیم.
متاسفانه دروازه شهر بسته است.
مثل اینکه باید تا صبح اینجا بمانیم.
_ نظر تو چیست؟؟؟
_ جواب نمیدهی
وقتی نگاهت میکنم میبینم که خوابت برده است .
صدای اذان میآید.
بلند میشویم، نماز میخوانیم، من که خیلی خستهام، دوباره میخوابم.
اما تو منتظر میمانی تا دروازه شهر باز شود.
بعد از لحظاتی دروازه شهر باز میشود.
پیرمردی از شهر بیرون میآید .
او را میشناسی .
به سویش میروی.
سلام میکنی، حال او را میپرسی.
_ آقای نویسنده چقدر میخوابی؟ بلند شو.
_ بگذار اول صبح کمی بخوابم .
_ببین چه کسی به اینجا آمده است؟؟؟
_ خوب معلوم است! یکی از برادران اهل سنت است که میخواهد اول صبح به کارش برسد.
پیرمرد میگوید:« از کی تا به حال ما سنی شده ایم؟»
این صدا صدای آشنایی است
چشمانم را باز میکنم.
این پیرمرد همان بِشرِ انصاری است که قبلاً چند روزی مهمان او بودیم.
یادم میآید دفعه اولی که ما به سامرا آمدیم هیچ آشنایی نداشتیم.
او ما را به خانه اش دعوت کرد.
بلند میشوم ،بِشر را در آغوش میگیرم و از او عذرخواهی میکنم.
با تعجب میپرسد:« شما اینجا چه میکنید؟ چرا در اینجا خوابیدهاید؟ چرا به خانه من نیامدید؟»
_ ما نیمه شب به اینجا رسیدیم .دروازه شهر بسته بود. چارهای نداشتیم! باید تا صبح در اینجا میماندیم
_من خیلی دوست داشتم شما را به خانه خود میبردم اما…
_خیلی ممنون
من تعجب میکنم
بِشر که خیلی مهمان نواز بود.
چرا میخواهد ما را اینجا رها کند و برود ؟
ما هم گرسنه هستیم و هم خسته .
در این شهر آشنای دیگری نداریم.
چه کنیم ؟
حتما برای بِشر کار مهمی پیش آمده است که اینقدر عجله دارد.
خوب است از خودش سوال کنیم.
_ مثل اینکه شما میخواهید به مسافرت بروید؟
_ آری، من به بغداد میروم .
_ برای چه ؟
_امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم.
_ آن ماموریت چیست؟
_ من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم، دیدم فرستادهای از طرف امام هادی علیه السلام است.
او به من گفت که همین الان امام میخواهد تو را ببیند.
_ امام با تو چه کاری داشت؟؟
_ سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید.
وقتی نزد امام رفتم سلام کرده و نشستم.
امام به من گفت :« شما همیشه مورد اطمینان ما بودهاید. امشب میخواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد.»
_ بعد از آن چه شد ؟
امام نامه ای را با کیسهای به من داد و گفت در این کیسه ۲۲۰ سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانههای کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم .
با شنیدن این سخن مقداری به فکر فرو میروم.
امام و خریدن کنیز؟؟؟
آخر من چگونه برای جوانان بنویسم که امام میخواهد کنیزی برای خود بخرد؟
در این کار چه افتخاری وجود دارد؟
چرا امام به بِشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خواهد داشت؟؟
در همین فکرها هستم که صدای بِشر مرا به خود میآورد .
_ به چه فکر میکنی ؟
مگر نمیدانی امام هادی میخواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟
_ یعنی امام حسن عسکری علیه السلام تا به حال ازدواج نکرده است ؟؟؟
_ نه، مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود ؟؟؟
_ یعنی این کنیزی که شما برای خریدنش میروید ،قرار است همسر امام عسکری علیه السلام بشود؟
_ آری ،درست است. او امروز کنیز است اما در واقع مَلَکه هستی خواهد شد.
من دیگر جواب سوال خود را یافتهام.
به راستی که این ماموریت مایه افتخار است .
اکنون نگاهی به تو میکنم .
تو دیگر خسته نیستی میدانم میخواهی تا همراه بِشر بروی.
ما به سوی بغداد میرویم.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۱۹
فصل ۴
✅ در انتظار نشانی از مَحبوبم !
فاصله سامرا تا بغداد حدود ۱۲۰ کیلومتر است و ما میتوانیم این مسافت را با اسب دو روزه طی کنیم .
شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت میکنیم.
در مسیر راه بِشر به ما میگوید :« فکر میکنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم میباشد.»
_ چطور مگر ؟؟؟
_آخر امام هادی علیه السلام نامهای را به من داد تا به آن کنیز بدهم. این نامه به خط رومی نوشته شده است.
_ عجب !!!
تو نگاهی به من میکنی.
دیگر یقین داری این کنیزی که ما در جستجوی او هستیم همان ملیکا است.
همان بانویی که دختر قیصر روم است.!
ما باید قبل از غروب آفتاب به بغداد برسیم
وگرنه دروازههای شهر بسته خواهد شد.
پس به سرعت پیش میتازیم.
موقع غروب آفتاب میرسیم. چه شهر بزرگی !!!
بغداد پایتخت فرهنگی جهان اسلام است.
در این شهر شیعیان زیادی زندگی میکنند.
بِشر دوستان زیادی در این شهر دارد.
به خانه یکی از آنها میرویم.
صبح زود از خواب بیدار میشویم.
هنوز بِشر خواب است.
_ چقدر میخوابی ؟؟؟بلند شو !
مگر یادت رفته است که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟
_ هنوز وقتش نشده است .امروز سه شنبه است ما باید تا روزجمعه صبر کنیم.
_ چرا روز جمعه ؟؟
_امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است .روز جمعه کشتی کنیزاناز رود دجله به بغداد میرسد .عجله نکن !
دجله رود پر آبی است که از مرکز شهر میگذرد. از شمال بغداد وارد میشود و از جنوب این شهر خارج میشود .
کشتیهای کوچک در آن رفت و آمد میکنند.
اکنون ملیکا در راه بغداد است.
خوشا به حال او !
همه زنان دنیا باید به او حسرت بخورند.
درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد .
باید صبر کنیم تا روز جمعه فرا برسد.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
#آخرین_عروس_۲۰
چند روز میگذرد .
همراه با بِشر به کنار رود دجله میرویم.
چند کشتی از راه میرسند.
کنیزهای رومی را از کشتی پیاده میکنند.
آنها در آخرین جنگ روم اسیر شدهاند.
کنیزان را در کنار رود دجله مینشانند.
چند نفر مامورِ فروش آنها هستند .
ما چگونه میتوانیم در میان این همه کنیز ملیکا را پیدا کنیم ؟
بِشر چ رو به من میکند و میگوید:« اینقدر عجله نکن! همه چیز درست میشود »
بِشر به سوی یکی از ماموران میرود.
از او سوال میکند:« آیا شما آقای« نَحّاس» را میشناسی؟
_ آری ،آنجا را نگاه کن! آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده است نَحّاس است.
ما به سوی او میرویم.
او مسئول فروش گروهی از کنیزان است.
بِشر از ما میخواهد تا گوشهای زیر سایه بنشینیم.
ساعتی میگذرد .
کنیزان یکی پس از دیگری فروخته میشوند.
فقط چند کنیز دیگر ماندهاند.
یکی از آنها صورت خود را با پارچه ای پوشانده است .
یک نفر به این سو میآید.
مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است .
مرد تاجر رو به نحّاس میکند و میگوید:« من آن کنیز را میخواهم بخرم .»
_برای خریدن آن چقدر پول میدهی؟؟
_ ۳۰۰ سکه طلا.
_ باشد ،قبول است، سکههای طلایت را بده تا بشمارم .
_بیا این هم سه کیسه طلا ،
در هر کیسه ۱۰۰ سکه طلاست .
صدایی به گوش میرسد:« آهای مرد عرب! اگر سلیمانِ زمان هم باشی به کنیزی تو در نمیآیم. پول خود را بیهوده خرج نکن. به سراغ کنیز دیگری برو .»
نحّاس تعجب میکند .
این کنیز رومی به عربی هم سخن میگوید.!
او جلو میآید و به کنیز میگوید :«درست شنیدم؟ تو به زبان عربی سخن میگویی؟»
_ آری!
_ نکند تو عرب هستی؟
_ نه ،من رومی هستم ولی زبان عربی را یاد گرفته ام.
مرد تاجر جلو میآید و به نحّاس میگوید:« حالا که این کنیز عربی حرف میزند حاضر هستم پول بیشتری برایش بدهم.»
بار دیگر صدای کنیز به گوش میرسد.
یک بار به تو گفتم من به کنیزی تو در نمیآیم.
نحّاس رو به کنیز میکند و میگوید:« یعنی چه ؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم اینطور که نمیشود .»
_ چرا عجله میکنی ؟
من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد.
_ چه کسی خواهد آمد ؟؟ نکند منتظر هستی که جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
_ به زودی کسی برای خریدن من میآید که از خلیفه هم بالاتر است!
نحّاس تعجب میکند
نمیداند چه بگوید؟
در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۲۱
اکنون بشر از جای خود بلند میشود.
او الان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است.
خودش است!!
آری
او ملیکا را یافته است!
ملیکا همان «نرجس» است!!!
تعجب نکن!
او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است.
اگر مسلمانان میفهمیدند که او دختر قِیصر روم است هرگز نمیگذاشتند به محبوب خود برسد.
من فکر میکنم که در آن دیدارهای شبانه امام از او خواسته است تا نام نرجس را برای خود انتخاب کند.
وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند، او در جواب همین نام جدید را گفت.
آری ، تاریخ دیگر این نام را هرگز فراموش نمیکند.
به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد !
ما همدیگر نباید بانو را با نام اصلیش صدا بزنیم؛ زیرا با این کار خود باعث میشویم تا همه به راز او پی ببرند.
ما از این لحظه به بعد او را به نام جدیدش میخوانیم:
« نرجس»
چه نام زیبایی!!!
بِشر به سوی نحّاس میرود و میگوید :«من این خانم را خریدارم »
صدای کنیز به گوش میرسد:« وقت و مال خویش را تلف نکن.»
بِشر نامهای را که امام هادی علیه السلام به او داده بود در دست دارد .
با احترام جلو میرود و نامه را به بانو میدهد و میگوید:« بانوی من ! این نامه برای شماست»
نرجس نامه را میگیردو شروع به خواندن میکند.
نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد .
نرجس نامه را میخواند و اشک میریزد.
چه شوری در دل بانو به پا شده است! خدا میداند .
اکنون او پیامی از دوست دیده است ،آن هم نه در خواب بلکه در بیداری.
نحّاس رو به بانو میکند و میگوید :« تو را به این پیرمرد بفروشم ؟»
نرجس رضایت میدهد .
پیرمرد سکههای طلا را به نحّاس میدهد.
نرجس برمیخیزد و همراه بِشر حرکت میکند.
او نامه امام را بارها بر چشم میکشد و گریه میکند.
گویی که عاشقی پس از سالها نشانی از محبوب خود یافته است.
نرجس آرام و قرار ندارد.
عطر بهشت را از آن نامه استشمام میکند.
ما باید هرچه زودتر به سوی سامرّا حرکت کنیم.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
#آخرین_عروس_۲۲
فصل ۵
✅ بشارت آسمانی برای قلب من
به شهر سامرا میرسیم.
نزدیک غروب است.
وارد شهر میشویم .
حتما یادت هست که رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است.
ما باید به خانه بِشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانیم.
امشب هوا خیلی تاریک است و ما میتوانیم از تاریکی شب استفاده کنیم.
نیمه شب که شد آماده حرکت میشویم.
بِشر از ما میخواهد که خیلی مواظب باشیم و بدون هیچ سر و صدایی حرکت کنیم
وارد محله عسکر میشویم و نزدیک خانه امام میایستیم.
تو باور نمیکنی .لحظاتی دیگر به دیدار امام خواهی رسید. اشکت جاری میشود.
صدایی به گوش میرسد :«خوش آمدید!»
بِشر وارد خانه میشود.
زانوهای نرجس میلرزد.
بوی گل محمدی به مشامش میرسد.
اینجا بهشت نرجس است.
اشک در چشمان او حلقه زده است.
امام هادی علیه السلام به استقبال او میآید .
نرجس سلام میکند و جواب میشنود.
امام هادی علیه السلام به روی او لبخند میزند و میگوید :« آیا میخواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟»
امام میداند که نرجس در این سفر با سختیهای زیادی روبرو شده و رنج اسارت کشیده است.
اکنون باید دل او را با مژدهای شاد کرد .
«ای نرجس ! خوشنود باش و خوشحال به زودی خداوند به تو فرزندی میدهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد »
نرجس میفهمد که او مادر مَهدی علیه السلام خواهد شد .همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده دادهاند .
به راستی چه مژدهای از این بهتر؟ گوش کن نرجس سوالی میکند:« آقای من ! پدر این فرزند کیست؟ »
_ آیا آن شب را به یاد داری ؟ شبی که عیسی علیه السلام و جَدّم پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند .آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟
_ فرزندت حسن را میگویی؟
_ آری، تو به زودی همسر او خواهی شد.
اینجاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل میشکفد.
خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
📕🌼#کتابخوانی_باعطر_مهدوی
#آخرین_عروس_۲۳
امام هادی علیه السلام در انتظار آمدن خواهرش حکیمه است.
حتماً او را به یاد داری!
همان بانویی که مدتی قبل به خانهاش رفتیم .
حکیمه دارد به این سو میآید.
امام هادی علیه السلام به استقبال خواهر میرود.
اکنون امام هادی با دست اشاره به نرجس میکند و به خواهر میگوید :« این همان بانویی است که در مورد آن با تو سخن گفته بودم !»
حکیمه لبخندی میزند و به نزد نرجس میرود و او را در آغوش میگیرد .
حکیمه از شوق، اشکش جاری میشود.
او خدا را شکر میکند که آخرین عروس این خاندان را میبیند.
حکیمه بارها و بارها از برادرش خواسته بود تا مقدمات ازدواج امام عسکری علیه السلام را فراهم نماید.
حکیمه آرزو داشت تا عروس آن حضرت را ببیند.
امام هادی علیه السلام به او گفته بود باید صبر کنی تا نرجس بیاید. فقط اوست که شایستگی دارد مادر مهدی علیه السلام بشود .
حکیمه خیلی خوشحال است.
به چهره نرجس نگاه میکند!
یک آسمان نجابت و پاکی را در این چهره میبیند.
به راستی تو چه کردی که شایسته این مقام شدی نرجس ؟!
امام هادی علیه السلام از حکیمه میخواهد تا نرجس را به خانه خود ببرد و به او احکام اسلام را یاد بدهد .
مدتی میگذرد.
وقت آن است تا مراسم ازدواج برگزار شود.
✨ازدواج امام حسن عسکری علیه السلام و نرجس✨
من با خود فکر میکنم که حتماً برای این ازدواج جشن باشکوهی برگزار خواهد شد.
اما متوجه میشوم که هیچ جشنی در کار نیست.
این ازدواج به صورت مخفی صورت میگیرد.
و فقط ۴ نفر در این مراسم شرکت دارند.
امام هادی و امام عسکری علیه السلام و نرجس و حکیمه.
شاید تعجب کنی !
تو تا به حال مراسم عروسی اینطوری ندیدهای.
عباسیان شنیدهاند سرانجام کسی میآید که همه حکومتهای ظلم و ستم را نابود میکند.
آنها به خیال خود میخواهند کاری کنند که آن حضرت هیچ نسلی نداشته باشد.
امروز امام هادی علیه السلام میخواهد ازدواج پسرش مخفی باشد تا دشمنان حساس نشوند.
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
@nahjebanoo 🦋
#آخرین_عروس_۲۴
وارد شهر میشویم.
تو خود خوب میدانی که ما نمیتوانیم الان به خانه امام برویم.
پس به خانه همان پیرمرد که نامش بِشر بود میرویم.
درِ خانه را میزنیم.
بِشر، در را باز میکند .
ما را در آغوش میگیرد و به داخل خانه دعوتمان میکند.
او برای ما نوشیدنی میآورد.
ظاهراً خودش روزه است.
ماه رجب سال ۲۵۵ هجری است و روزه گرفتن در این ماه ثواب زیادی دارد.
از او سراغ امام هادی علیه السلام را میگیریم و حال آن حضرت را میپرسیم.
اشک در چشمان بِشر حلقه میزند
او دارد گریه میکند .
چه شده است ؟
بشر برای ما میگوید که سرانجام معتَزّ، خلیفه عباسی امام هادی علیه السلام را مظلومانه شهید کرده است.
اشک از چشمان ما جاری میشود.
خدا هرچه زودتر دشمنان اهل بیت را نابود کند .
در مورد امام عسکری علیه السلام سوال میکنیم.
او برای ما میگوید که معتَزّ عباسی، آن حضرت را در شرایط بسیار سختی قرار داده است .
هیچکس حق ندارد به صورت علنی به خانه آن حضرت برود .
فقط بعضی از افراد به صورت بسیار مخفیانه با آن حضرت ارتباط دارند.
سوال دیگر ما این است آیا خدا به امام عسکری علیه السلام فرزندی داده است؟
بِشر در جواب میگوید :«هنوز نه »
ولی وعده خداوند هیچگاه تخلف ندارد
ما میخواهیم به خانه امام برویم اما بِشر ما را از این کار نهی میکند..
مُعتَزّ، خلیفه خونریز عباسی به هیچکس رحم نمیکند.
او به برادر خود هم رحم نکرد و او را به قتل رسانید.
یکی از کارهای او این است که وقتی مخالفان خود را دستگیر میکند ،سنگی بزرگ بر پای آنها میبندد و آنها را در رود دجله میاندازد تا غرق شوند.😱
شما نباید بدون برنامهریزی به خانه امام بروید❌
شما تازه به سامرا آمدهاید و جاسوسان شما را زیر نظر دارند باید چند روزی صبر کنید!
#پایان🌺
#نیمه_شعبان
#یامهـــﷻــدے...
⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
@nahjebanoo 🦋
﷽
🔰 احیای نیمهشعبان؛ پیوند با حیات معنوی
✍️🏻 پس از شبهای قدر، شب نیمهشعبان از پرفضیلتترین شبهاست. برخی بر این باورند که نخستین مرحله از تقدیرات انسان، که در شبهای قدر به کمال میرسد، در این شب رقم میخورد.
به همین دلیل، اولیای الهی به این شب توجهی ویژه داشتهاند.
⬅️ این شب نهتنها سالروز ولادت حضرت ولیعصر(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) است، بلکه شب نیایش و ارتباط با پروردگار نیز محسوب میشود.
اهلبیت(علیه السلام) حتی پیش از تولد امام زمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف)، به این شب اهمیت میدادند. چنانکه امیرالمؤمنین(علیه السلام) هنگام تعلیم دعای کمیل، توصیه فرمودند که این دعا در شب نیمهشعبان قرائت شود.
▫️امام خمینی(رحمةاللهعلیه) نیز فرمودهاند: «در میان ادعیه، دعایی بالاتر از مناجات شعبانیه و دعای کمیل سراغ ندارم.»
✍️🏻 این شب همچون شبهای قدر، هم خود مبارک است و هم رویدادهای عظیمی در آن رخ داده است. در روایتی آمده است که بندهای در سحرگاه برای عبادت بیدار میشود، اما خواب بر او غلبه میکند. خداوند به فرشتگانش میفرماید: «نگاه کنید، او میخواهد بیدار بماند اما نمیتواند؛ جسمش بر زمین است، اما روحش نزد من است. چنان پاداشی به او خواهم داد که در تصورش نمیگنجد.»
▫️کسی که این شب را احیا کند، در روزی که دلها مرده و افسردهاند، قلبی زنده خواهد داشت؛ زیرا او این شب را زنده نگه داشته و با سرچشمه حیات، که امام زمان(عجلاللهتعالیفرجهالشریف) است، پیوند یافته است.
📌 برگرفته از جلسه «زندهدلان نیمه شعبان»
#نیمه_شعبان
#دعای_کمیل
#امام_زمان
✅️ @Aminikhaah
@nahjebanoo 🦋