eitaa logo
نهج البلاغه بانوان 🇮🇷
3.8هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
362 فایل
﷽ 🔆السلام علیک یا امیرالمؤمنین ع 🦋لطفا برای نشر معارف ناب نهج البلاغه این کانال را به دیگران معرفی کنید 🆔 @shn1366 به عشق امیرالمؤمنین انتشار مطالب با شما🌹 ✅کانال شخصی خانم حیدری نسب
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾‌اگر چه فعل انتظارت را در گذشته و حال و آینده صرف خواهم کرد... 🌾اما ای کاش فعل دیدنت نیز در همه زمان ها جاری می شد... 🌹سلام مولا جان! نگذار دیدار به قیامت افتد... @nahjebanoo 🦋
❤️قصّه دلبری ❤️۱۷ باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیرزمین که باور نمی‌کردی خانه دانشجویی باشد،بیشتر به حسینیه ای نقلی شبیه بود.ولی از حق نگذریم، خیلی کثیف بود.آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از درو دیوارش لکه و چرک می‌بارید. تازه میگفت:(به خاطر تو اینجا و تمیز کردم).گوشه یکی از اتاقها ،یک عالمه جوراب تلنبار شده بود.معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است،فکر کنم اشتراکی می‌پوشیدند. اتاق ها پربود از کتیبه های محرّم و عکس شهدا.از این کارش خوشم آمد.بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی،خیلی بالا و پایین کرد.خیلی از کارت ها را دیدیم.پسندش نمیشد .نهایتا رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان. بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست،صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم. سیدعلی خامنه ای. دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی.انتخابمان برای مغازه دار جالب بود.گفت:(من به رهبر ارادت دارم،ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی اش چاپ کنه).از طرفی هم پافشاری میکرد که نمی‌شود و از متن های حاضر،یکی را انتخاب کنیم.محمدحسین در این کارها سررشته داشت.به طرف قبولاند که می‌شود در فتوشاپ این کارت را با این مشخصات، طراحی و چاپ کرد.قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود.بعضی ها می‌گفتند قشنگ است،بعضی ها هم خوششان نیامد.نميدانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه،ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل،عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند. از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود.میگفت :(این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟). از هر دری سخنی گفتم و چندتا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم.موقع خرید حلقه،پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم.باز باید میز مذاکره تشکیل می‌دادیم و آقا را قانع میکردیم.بهش گفتم(انگشتر عقیق باشه برای بعد،الان باید حلقه بخریم). حلقه را خرید،ولی اولین بار که رفتیم مشهد،انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همان جا برایش ساختند. کاری به رسم و رسوم نداشت،هرچه دلش میگفت همان راه را میرفت.از حرکات و سکنات خانواده اش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟روزی موقع خرید جهیزیه ،خانم فروشنده به عکس صفحه گوشی ام اشاره کرد و پرسید:(این عکس کدوم شهیده؟)خندیدم که(این هنوز شهید نشده،شوهرمه). کم کم با رفت و آمد و بگو بخندهایش، توجه همه را جلب کرد.آدم یخی نبود، سریع با همه گرم می گرفت و سر رفاقت را باز می‌کرد.با مادربزرگم هم اُخت شد و بروبیا پیدا کرد.چندوقت یک بار یکی دوشب خانه اش می ماندیم. با آن خانه انس پیدا کرده بود،خانه ای قدیمی با سقف های ضربی.زیاد میرفت به گوسفندهایش سر میزد. طوری شده بود که خیلی از جوان های فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج.بعضی شان می خندیدند که (زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی؟) دختر خاله ام میگفت:(الان داره خودش رو رحیم ازغدی میبینه!) من هم مسخره اش میکردم:(ازغدی رو میشناسی؟ایشون محمد حسین شونه)😁خدایی اش قلمبه سلمبه حرف میزد ،ولی آخر حرف هایش به این می‌رسید که (طرف به دلت نشسته یا نه؟) زیاد هم از ازدواج خودمان مثال میزد.
❤️قصّه دلبری ❤️۱۸ فصل سوم🌸 یک ماه بعداز عید،جور شد رفتیم حج عمره.سفرمان همزمان شد با ماه رمضان. برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم،عمره را یک ماهه به جا آوردیم.کاروان یک دست نبود،پیر و جوان و زن و مرد.ما جزو جوان ترهای جمع به حساب می آمدیم. با کارهایی که محمدحسین انجام می‌داد، باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می‌شدیم.از بس برایم وسواس به خرج می داد. در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم.بلد نبود،به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سوال کردم. ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد.از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست.هروقت می رفتیم، عرب ها آنجا خوابیده یا نشسته بودند.زیاد روضه میخواند،گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی می آمدند و اعتراض می‌کردند.کتاب دستش نمی‌گرفت، از حفظ می‌خواند.هر وقت مأموران سعودی مزاحم می‌شدند، وسط روضه میگفت:(بر پدر همتون لعنت).چندبار هم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند.با وهابی ها کَل کَل می‌کرد.خوشم می آمد این ها از رو بروند.از طرفی می‌دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها شو،تأثیری ندارد. دوتایی بار اولمان بود میرفتیم مکه.می دانستیم اولین بار نگاهمان به خانه کعبه بیفتد،سه حاجت شرعی ما برآورده می‌شود.همان استاد تاریخ گفت:(قبل از دیدن خانه کعبه،اول سجده کنید.بعد که تقاضای خودتان را از خدا خواستید،سر از سجده بردارید!). زودتر از من سرش را آورد بالا.به من گفت:(توی سجده باش!بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن،خرج امام حسین ع کن ).وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد گفت:(ببین خدا هم مشکی پوش حسینیه!).خیلی منقلب شدم.حرف هایش آدم را به هم می‌ریخت. کل طواف را با زمزمه روضه انجام می‌داد، طوری که بقیه به هوای روضه هایش می سوختند.در سعیِ صفا و مروه دعاها که تمام می شد،روضه میخواند.دعای جوشن میخواند یا مناجات حضرت امیر ع و من همراهی اش میکردم. بهش گفتم:(باید بگیم خوش به حالت هاجر!اون قدر که رفتی و اومدی،بالاخره آب برای اسماعیلت پیدا شد،کاش برای رباب هم آب پیدا می‌شد )انگار آتشش زدم،بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موقعی که برای غار حرا از کوه می رفتیم بالا خسته شدم،نیمه های راه بریده بودم و دم به دقیقه می نشستم .شروع کرد مسخره کردن که (چه زود پیر شدی!یا تنبلی میکنی؟)بهش گفتم:من با پای خودم میام،هر وقتم بخوام می‌شینم. بمیرم ب ای اسرای کربلا،مردای نامحرم بهشون میخندیدن!بد با دلش بازی کردم.نشست ،سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد. در طواف،دست هایش را برایم سپر می‌کرد که به کسی نخورم. با آب و تاب دور و برم را خالی می‌کرد تا بتوانم حجرالاسود را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود،خیلی به زوار سالمند کمک می‌کرد.مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود.دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت،خیلی هوایشان را داشت.از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر. یک بار وسط طواف مستحبی ،شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می‌کنند.مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟ یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا،من را کشید کنار و گفت:(صدقه بذار کنار.اینجا بین خانما صحبت از تو و شوهرته که مثه پروانه دورت میچرخه!از این نصیحت های مادرانه کرد و خندید و گفت:(اینکه میگن خدا رو تخته رو به هم چفت میکنه،نمونه اش شمایین!.دائم با دوربینش چیلیک چیلیک عکس می‌گرفت. بهش اعتراض میکردم:(اومدی زیارت یا عکس بگیری؟).یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود،(یا زهرا).در مکه هدیه داد به شیعه ای یمنی. وقتی رفتیم مکه،گفت:(دیگه دوست ندارم بیام،باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه!).
❤️قصّه دلبری ❤️۱۹ کلا نه تنها مکه یا جاهای دیگر،در خانه هم کاری میکرد که وصل شود به اهل بیت ع.خاصه امام حسین ع.یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیدا کنم،همین کارهایش بود.دیدم دیوانه وار هیئتی است.همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند،ولی اینکه چقدر مایه بگذارند،مهم است. اولین حقوقی که از سپاه گرفت، ۲۵۰ هزار تومان بود.رفت با همه آن کتیبه خرید برای هیئت. از پرده فروشی ،ریش ریش های پایین پرده راخرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد.پاتوقش پاساژ مهستان بود .روی شعر پیدا کردن برای امام حسین ع خیلی وقت می‌گذاشت.شعارش این بود :(ترک محرّمات ،رعایت واجبات و توسل به اهل بیت ع.)موقع توسل،شعر و روضه میخواند.گاهی واگویه میکرد.اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین ع صحبت‌ میکرد،اگر کسی هم دورو برمان نشسته بود، با نجوا توسلش را جلو می‌برد.بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین ع به کار می‌برد. عاشق روضه های حاج منصور بود،ولی در سبک سینه زنی،بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می‌آمد. نهم فروردین سال نود،در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم.خانواده ها پول گذاشتند روی هم و خانه ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردند.خیلی آنجا را دوست داشت. چندوقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم،قبول کردم که واقعا موقعیتش بهتر است.هم محله ای مذهبی بود و هم ساکت و آرام.یک دست تر بود.اکثر مسجدهای شهرک را پیاده میرفتیم،به خصوص مقبره الشهدا.کنار آن پنج شهید گمنام 😔 پیاده روی و کوهنوردی را دوست داشتم.یک بار باهم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی.موقع برگشتن پام پیچ خورد،خیلی ناراحت شد.رفتیم عکس گرفتیم،دکتر گفت:(تاندون پا کمی کشیده شده،نیازی نیست گچ بگیرین.)فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید.با اینکه وضع مالی اش چندان تعریفی نداشت ،کلا آدم دست و دلبازی بود.اهل پس انداز و این چیزها نبود،حتی بهش فکر نمی‌کرد.موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد،رسید نمی‌گرفت.برایش عجیب بود که ملت می‌ایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند.
❤️قصّه دلبری ❤️۲۰ میخواست خانه را عوض کند،ولی میگفت:(زیر بار قرض و وام نمیرم ).حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند،وقتی دید پولش نمی‌رسد بی خیال شد.محدودیت مالی نداشتم.وقتی حقوق میگرفت،مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش بر می‌داشت و کارت را می‌داد به من‌.قبول نمیکردم،میگفت:(تو منی،من تو ام،فرقی نمیکنه). البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم.از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم.از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می‌کرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت.خیلی ها ایراد می‌گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شّم اقتصادی ندارد.اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم.از وضعیت اقتصادی اش باخبر بودم،برای همین قید بعضی از تقاضا ها را میزدم.برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و این ها مراسم نمیگرفتیم،اما بین خودمان شاد بودیم.سرمان میرفت،هیئتمان نمی‌رفت.رایه(رعیت) العباس چیذر،دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم ع. غروب جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی،هیئت گودال قتلگاه.حتی تنظیم میکردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد،سالمان را تحویل کنیم.به غیر از روضه هایی که به تورمان میخورد،این سه هیئت را مقید بودیم.حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت، تا اسمش می‌آمد میگفت: (اعلی الله مقامه و عظُم شاءنه).رد خورد نداشت شب های جمعه نرویم شاه عبدالعظیم ع.برنامه ثابت هفتگی مان بود.حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز،صبح دعای کمیل می‌خواند.نماز صبح را می‌خواندیم و میرفتیم کله پاچه می‌خوردیم.به قول خودش( بریم کَلَپچ بزنیم.) تا قبل از ازدواج، به کله پاچه لب نزده بودم.کل خانواده می نشستند و به به و چه چه می کردند،فایده ای نداشت.دیگ کله پاچه را که بار می‌گذاشتند، عق میزدم و از بویش حالم بد میشد‌.تا همه ظرف هایش را نمی شستند ،به حالت طبیعی برنمیگشتم.دو سه هفته میرفتم و فقط تماشایش میکردم. چنان با ولع انگشتانش،نان ترید آبگوشت را به دهان می‌کشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم ،مزه اش که رفت زیر زبانم،کله پاچه خور حرفه ای شدم. به هرکس میگفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده ام،باور نمی‌کرد. می‌گفتند:(تو؟تو با این همه ادا و اطوار؟) قبل از ازدواج تمیز بودم ،همه چیز باید تمیز می‌بود. سرم میرفت دهن زده کسی را نمیخوردم.بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم.کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شد هیچ،دهنی او را هم میخوردم. اگر سردردی ،مریضی یا هر مشکلی داشتیم،معتقد بودیم برویم هیئت خوب می‌شویم.میگفت:(میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی)در محرّم بعضی ها یک هیئت که بروند می‌گویند بس است،ولی او از این هیئت بیرون می‌آمد میرفت هیئت بعدی.یک سال عاشورا از شدت عزاداری، چندبار آمپول دگزا زد.بهش میگفتم:(این امپولا ضرر داره).ولی او کار خودش را می‌کرد. آخر سر دیدم حریف نیستم،به پدرومادرم گفتم:شما بهش بگین.ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.خيلی به هم ریخته میشد.ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه ،هم برای خودش بهتر بود،هم برای بقیه. @nahjebanoo 🦋
22.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤 لحظاتی تماشایی‌ از دومین شب مراسم عزاداری حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها در حسینیه امام خمینی(ره). ۱۴۰۲/۰۹/۲۴ ✍ آقاجان؛ به رغم مدعیانی که منع عشق کنند/جمال چهره تو حجت موجه ماست... اللهم‌ احفظ وانصر قائدنا الخامنه ای🤲🏻 🦋nahjebanoo 🦋
🍃🌺❀﷽❀🌺🍃 💎 نهج البلاغه دربیان بزرگان⚡️ ❇️ما جامعه‌ى ايرانى متأسفانه قرنهاى متمادى از كتاب شريف و روشنگر مبين نهج‌البلاغه محروم بوديم . يك زندگى سعادتمند انسانى به لحاظ تمام ابعاد و با همه‌ى خصوصيات، از نهج البلاغه قابل درس گرفتن است . اگر بخواهيم خودمان و جامعه‌اى را كه شايسته‌ى انسان است بسازيم و به اخلاق و خصال و عقايد نيكو و نشاط و اميد و آينده‌نگرى و خودسازى شخصى دست يابيم و به وظايف و تكاليفمان عمل كنيم و جامعه‌اى سراپا عقل و حق داشته باشيم و با اميد و جهاد و تلاش و پيروزى و موفقيت و بر مبناى يك فلسفه‌ى عالمانه و درست حركت كنيم، مى‌بايست همه‌ى اين درسها را از نهج البلاغه بياموزيم.⛱ 📚بيانات مقام معظم رهبرى در جمع دانش آموزان شركت كننده در مسابقات نهج‌البلاغه، ١٣٦٥ 🔶 @nahjebanoo 🦋
1_8428253118.mp3
8.78M
مداحی حاج مهدی رسولی @nahjebanoo ◾️
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴شاهکار جدید مهدی رسولی به مناسبت "سلام الله علیها" نماهنگ بی مردم امام خامنه ای بعد از مراسم دیشب به حاج مهدی گفتند این مرثیه‌ی شما (اشاره به مداحی ‎)‌ کار یک منبر نه بلکه کار چند منبر رو با هم کرد. @nahjebanoo ◾️
🌑جانسوزترین وداع تاریخ •┈••✾◆▪️✧▪️◆✾••┈• ▫️فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ، وَ أُخِذَتِ الرَّهيِنَةُ! أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ إلَى أَنْ يَخْتَارَ اللّهُ لِي دَارَکَ الَّتي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ ▪️اى رسول خدا) امانتى را که به من سپرده بودى هم اکنون باز پس داده شد و گروگانى که نزد من بود گرفته شد; ولى اندوهم جاودانى است و شبهايم همراه بيدارى و بى قرارى; تا آن زمان که خداوند منزلگاهى را که تو در آن اقامت گزيده اى برايم برگزيند (و به تو ملحق شوم)»; 📘٢٠٢ •┈••✾◆▪️✧▪️◆✾••┈• @nahjebanoo ◾️