ه ايم که على(عليه السلام)مى فرمود: «پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) هزار باب علم را به من آموخت که از هر علمى هزار باب ديگر گشوده مى شود»(2) اين علوم در واقع همانند بذر اند که افشانده مى شوند و از يک دانه هزار دانه مى رويد; ولى بخشى از علوم نيز بوده است که بدون کم و کاست از پيامبر(صلى الله عليه وآله) به على(عليه السلام) منتقل شده است.
در دومين وصف مى فرمايد: «علم و دانش با حقيقتِ بصيرت به آنها روى آورده است»; (هَجَمَ بِهِمُ الْعِلْمُ عَلَى حَقِيقَةِ الْبَصِيرَةِ).
البته بصيرت و بينش مراتب و مراحلى دارد; ولى اين گروه از اولياء الله به حد والاى آن رسيدند.
تعبير به «هجم» ممکن است اشاره به اين باشد که علوم آنها اکتسابى نيست بلکه الهامى است از سوى پروردگار که از آنها به هجوم تعبير شده است. مرحوم علامه مجلسى در تفسير اين جمله مى نويسد: تعبير به هجوم در اينجا اشاره به اين است که خداوند «علم لدنّى» را نسبت به حقائق اشيا دفعتاً به آنها تعليم داده و حجاب ها و پرده ها را کنار زده و حقايق را بر آنها مکشوف ساخته است.(3)
در سومين وصف مى فرمايد: «آنها روح يقين را لمس کرده اند»; (وَبَاشَرُوا رُوحَ الْيَقِينِ).
مى دانيم يقين مراتبى دارد: علم اليقين، عين اليقين و حق اليقين. علم اليقين آن است که انسان از دلائل مختلف به چيزى ايمان آورد; مانند کسى که با مشاهده دود از فاصله دور، به وجود آتش ايمان پيدا کند. عين اليقين در جايى است که انسان به مرحله شهود برسد و با چشم خود مثلا آتش را از نزديک مشاهده کند. حق اليقين مرتبه فراتر از آن و به اين معناست که مثلاً انسان، آتش را با دست خود لمس کند و يا موجودى همچون آهن که وارد آتش مى شود و صفات آن را به خود مى گيرد و به صورت بخشى از آن در مى آيد که اين بالاترين مرحله يقين است. اولياى الهى که اميرمؤمنان على(عليه السلام) در اين گفتار نورانى اش مى فرمايد: «آنها روح اليقين را لمس کرده اند» داراى همين مرحله از يقين هستند.
حضرت در چهارمين وصف مى فرمايد: «آنان آنچه را دنياپرستانِ هوس باز مشکل مى شمردند آسان يافته اند»; (وَاسْتَلاَنُوا مَا اسْتَعْوَرَهُ الْمُتْرَفُونَ).
«اسْتَلانُوا» (از ريشه «لين») به معناى نرمى و «اسْتَوْعَرَ» (از ريشه «وَعْر») به معناى سختى و «مترفون» (از ريشه «تَرَف») به معناى در ناز ونعمت زيستن است.
دنياپرستان، پرهيز از زر و زيور دنيا و ساده زيستن و دل از لذات نامشروع کندن را کار مشکلى مى پندارند; ولى اين گروه از اولياء الله به آسانى از همه اينها مى گذرند و به زندگى ساده زاهدانه پاک از هر گونه آلودگى قناعت مى کنند.
امام(عليه السلام) در وصف پنجم مى فرمايد: «آنها به آنچه جاهلان از آن وحشت دارند انس گرفته اند»; (وَأَنِسُوا بِمَا اسْتَوْحَشَ مِنْهُ الْجَاهِلُونَ).
جاهلان پيوسته از اين وحشت دارند که اموالشان به خطر بيفتد، جاه و مقامشان از ميان برود و آينده زندگى مادى آنها دگرگون شود، از اين در هراس اند که اگر از حرام الهى چشم بپوشند، به حلال نرسند و از اين مى ترسند که اگر از حق طرفدارى کنند گروهى از دوستان خود را از دست خواهند داد; ولى اين گروه از اولياء الله نه تنها از اين امور بيمناک نيستند بلکه به آن انس گرفته اند.
در خطبه 128 نيز در کلام امام(عليه السلام) خوانديم که به «ابوذر» ـ آن مرد مبارزِ مجاهد فى سبيل الله که به سبب حمايت هايش از حق تبيعد شد و در تبعيدگاه مظلومانه و در نهايت عسرت جان سپرد ـ به هنگامى که در زمان عثمان مى خواستند او را به تبعيدگاه بفرستند خطاب کرد و فرمود: «يا أباذَرَ ... لايُؤْنِسَنَّکَ إلاّ الْحَقُّ، وَلا يُوحِشَنَّکَ إلاَّ الْباطِلُ; اى اباذر... مبادا با چيزى جز حق مأنوس شوى و مبادا چيزى جز باطل تو را به وحشت بيفکند».
آن گاه حضرت در ششمين و آخرين وصف مى فرمايد: «آنها در دنيا با بدن هايى زندگى مى کنند که ارواحشان به عالم بالا تعلق دارد!»; (وَصَحِبُوا الدُّنْيَا بِأَبْدَان أَرْوَاحُهَا مُعَلَّقَةٌ بِالْمَحَلِّ الاَْعْلَى).
اشاره به اين که گرچه آن ها از نظر جسمى در اين دنيا و در ميان انسان هاى ديگر هستند; ولى روحشان همنشين با ارواح اوليا و انبياى پيشين و فرشتگان مقرب است. به همين دليل دنيا در نظرشان بى ارزش و بالاترين ارزش براى آنها جلب رضاى پروردگارشان است. اگر آنها اسير زر و زيور دنيا و مال و ثروت و خور و خواب و شهوت نمى شوند به همين دليل است که ظاهرا در اين دنيا هستند; ولى در باطن در جهان روحانيان زندگى مى کنند.
سرانجام امام(عليه السلام) بعد از ذکر اين اوصاف که حتى ذکر آنها روح پرور و نشاط آور است، مى فرمايد: «آنان خلفاى الهى در زمين اند و دعوت کنندگان به سوى آئينش. آه آه چقدر اشتياق ديدارشان را دارم»; (أُولَئِکَ خُلَفَاءُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ، وَالدُّعَاةُ إِلَى دِينِهِ
. آهِ آهِ شَوْقاً إِلَى رُؤْيَتِهِمْ!).
آرى آنان نمايندگان خدا بر روى زمين و مصداق اتم آيه شريفه (إِنِّى جَاعِلٌ فِي الاَْرْضِ خَلِيفَةً)(4) و پرتوى از آيه شريفه (وَدَاعِياً إِلَى اللهِ بِإِذْنِهِ وَسِرَاجاً مُّنِيراً)(5)محسوب مى شوند و به همين دليل امام(عليه السلام) که خود مصداق اعلاى اين اولياى الهى است مشتاق ديدارشان است.
هنگامى که سخن به اينجا رسيد و امام(عليه السلام) پيمانه وجود «کميل» را از اين کلمات نورانى و مفاهيم روحانى و عرفانى پر کرد به «کميل» دستور بازگشت داد و فرمود: «اى کميل! (همين قدر کافى است) هر زمان که بخواهى باز گرد»; (انْصَرِفْ يَا کُمَيْلُ إِذَا شِئْتَ).
اين تعبير نشان مى دهد که امام(عليه السلام) همراه «کميل» باز نگشت و همچنان در آن بيابان خاموش و خالى مدتى ماند. شايد مى خواست با خداى خود مناجات کند يا سخنان بيشترى بگويد که پيمانه وجود «کميل» با آن همه عظمت، گنجايش آن را نداشت. تنها خدا مى داند و آن امام بزرگوار که در آن لحظات بر مولا چه گذشت.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود در پايان اين سخن مى گويد: اين کلام امام(عليه السلام) که به «کميل» مى گويد: «هر زمان که مى خواهى باز گرد» از لطيف ترين کلمات و بهترين آداب است، زيرا آمرانه نمى فرمايد برگرد، بلکه مى گويد: هرگاه بخواهى. تا بدين وسيله «کميل» را از ذلت تحت فرمان بودن به عزت اراده و اختيار برساند.(6)
به راستى مجموعه اين کلام امام(عليه السلام) دست هر خواننده و شنونده اى را مى گيرد و به سوى عالمى مملو از معنويت و نور مى برد. صفات اولياى خدا و پيشگامانِ راه تقرب به پروردگار را در عباراتى کوتاه و بسيار پرمعنا شرح مى دهد و چيزى را در اين زمينه فروگذار نمى کند تا کسانى که آماده پيمودن راهند، در اين مسير قدم بگذارند و با هدايت هاى الهى که بر زبان اين بنده خاص پروردگار جارى شده به سوى مقصد يعنى قرب الى الله پيش روند.
جاذبه اين سخن به قدرى زياد است که در کلمات علماى شيعه و اهل سنت، محدث و مورخ و مفسر بازتاب گسترده اى پيدا کرده و در بسيارى از کتاب ها با عظمت از آن ياد کرده اند.
مرحوم علامه مجلسى در پايان اين سخن مى گويد: سزاوار است که آگاهان، هر روز در اين کلام با نظر موشکافانه بنگرند (و از فوايد آن بهره گيرند).(7)
(1). ص، آيه 24.
(2). ر.ک: کافى، ج 1، ص 238، ح 297; بحارالانوار، ج 22، ص 461 ; کنزالعمال، ج 13، ص 114.
(3). بحارالانوار، ج 22، ص 461.
(4). بقره، آيه 30.
(5). احزاب، آيه 46.
(6). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 352.
(7). بحارالانوار، ج 1، ص 194.
نکته ها: ج-۱۳
1. نظر امام(عليه السلام) در اين کلمات به کيست؟
همان گونه که قبلاً اشاره کرديم، اوصافى را که امام(عليه السلام) در ذيل اين کلام نورانى بيان کرده ناظر به امامان معصوم(عليهم السلام) است که وقتى در طول زمان آنها را در نظر بگيريم مجموعه اى تشکيل مى دهند که با تعبيرات امام(عليه السلام) که به صيغه جمع از آنها ياد کرده کاملاً سازگار است. آنها که زمين از وجودشان خالى نيست، و گاه ظاهر و مشهور و زمانى خائف و مغمورند، آنان که اصالت معارف اسلامى و حجت هاى الهى و نشانه هاى روشن او را حفظ مى کنند و نسل به نسل به آيندگان منتقل مى سازند. آرى آنها هستند که علم را به حقيقت بصيرت دريافته و به حق اليقين رسيده اند، دنيا در نظرشان کوچک و روحشان به عالم اعلا مرتبط است و خلفاى الهى در زمين و داعيان به دين او هستند و عظمت مقامشان در حدى است که امام(عليه السلام) اشتياق ديدارشان را دارد.
اين احتمال نيز هست که منظور امامان معصوم و اصحاب سر و خواص نزديک آنها باشند; کسانى مانند: «سلمان»، «مقداد»، «ابوذر»، «مالک»، «عمار» و «جابر» که وجودشان در کنار امام معصوم و از پرتو آن روشن و نورافشان شده و آنان نيز به سهم خود گروه هايى را به دين خدا فرا مى خواندند و نمايندگان خدا در زمين بودند و «کميل» خود، يکى از ايشان بود که شايسته شنيدن اين کلمات و مخاطب به اين خطاب نورانى شد و توانست آن را در دل تاريخ جاودانه سازد تا امروز در اختيار ما قرار گيرد.
2. ابدال کيانند؟
چنان که قبلاً اشاره شد ابن ابى الحديد در شرح اين کلام نورانى تصريح مى کند که اين کلام کاملاً بر عقيده شيعه اماميه منطبق است که آن را اشاره به امامان معصوم مى دانند. سپس مى افزايد: اما اصحاب ما آن را به ابدال تفسير مى کنند که در روايات نبوى به آن اشاره شده است.
به همين مناسبت لازم مى دانيم درباره عقيده ابدال که در کتب روايى اهل سنت و همچنين بعضى کتب شيعه آمده توضيحى داشته باشيم.
اساس اعتقاد اهل سنت درباره ابدال بعضى از احاديث است که به پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله) نسبت داده اند از جمله احمد حنبل در مسند خود از آن حضرت نقل مى کند که فرمود: «الأبْدالُ في هذِهِ الاُْمَّةِ ثَلاثُونَ مِثلُ إبْراهيمِ خَليلِ الرَّحْمانِ عَزَّوَجَلَّ کُلُّ ما ماتَ رَجُلٌ أبْدَلَ اللهُ تَعالى مَکانَهُ رِجالاً; ابدال در امت من سى نفرند که هر کدام همچون ابراهيم خليل اند و هر زمان يکى از آنها از دنيا برود خدا فرد ديگرى را بدل او قرار مى دهد. (از اينجا وجه نام گذارى ابدال به اين نام روشن مى شود)».(1)
در مجمع الزوائد در حديث ديگرى از آن حضرت نقل مى کند آنها چهل نفرند که خدا به برکت آنها برکات زمين و آسمان را نصيب انسان ها مى کند.(2)
سپس مى بينيم اين روايت به دست «معاويه» مى افتد و او چنان آن را تحريف مى کند که هر خواننده اى گرفتار وحشت مى شود. ابن ابى الحديد تحت عنوان «احاديث مجعوله که در مذمت على(عليه السلام) ساخته اند» از معاويه چنين نقل مى کند که: «واقدى» مى نويسد: هنگامى که «معاويه» از عراق بعد از صلح با امام حسن(عليه السلام)به شام بازگشت خطبه اى خواند و گفت: اى مردم! رسول اکرم(صلى الله عليه وآله) به من چنين فرمود: «إنَّکَ سَتَلِى الْخِلافَةَ مِنْ بَعْدي فَاخْتَرِ الاْرْضَ الْمُقَدَّسَةَ فَإنَّ فيهَا الاْبْدالُ وَقَدِ اخْتَرْتُکُمْ فَالْعَنُوا أبا تُراب; به زودى تو خلافت را پس از من عهده دار مى شوى. سرزمين مقدس (شامات) را انتخاب کن چرا که ابدال در آنجا هستند و من شما را برگزيدم، بنابراين شما ابوتراب (نعوذ بالله على(عليه السلام)) را لعن کنيد».(3)
اين حديث به دست صوفيه افتاده و آنها گفته اند: دنيا هرگز خالى از ابدال نمى شود و آنها چهل نفرند و خالى از اوتاد نمى گردد و آنها هفت نفرند و از قطب تهى نمى ماند و او يک نفر است. هنگامى که قطب بميرد يکى از آن هفت نفر به جاى او مى نشينند و يکى از چهل نفر از ابدال در سلک اوتاد قرار مى گيرند.(4)
ابن ابى الحديد پس از نقل اين سخن مى افزايد: اصحاب ما معتقدند که ابدال جماعتى از علما و مؤمنين آگاه به مسائل اسلامى اند و اگر اجماع امت حجت است به موجب سخن آنهاست و چون نمى توان آنان را شناخت اجماع همه علما معيار قرار داده شده در حالى که اصل، قول همان گروه است.(5)
جالب اين که در کتب اهل سنت آمده است که ابدال هرگز فرزندى از خود نمى آورند، هرچند هفتاد همسر انتخاب کنند و لذا بعضى از افراد را که فرزندى نداشتند جز ابدال شمردند(6); ولى اين ويژگى چه سرى دارد بر هيچ کس روشن نيست.
در روايات شيعه اماميه نيز به ابدال اشاره شده است; از جمله مرحوم علامه مجلسى در جلد 27 بحارالانوار در حديثى از امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) چنين نقل مى کند که راوى از آن حضرت پرسيد: مردم (اشاره به جماعتى از اهل
سنت است) چنين گمان مى کنند که در زمين ابدالى وجود دارد. اين ابدال کيستند؟ امام(عليه السلام)فرمود: راست گفتند. ابدال همان اوصيا (و امامان معصوم) هستند که خداوند عزوجل آنها را بدل انبيا قرار داده است، هنگامى که انبيا را از اين جهان برد و خاتم آنها را محمد پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) قرار داد.
مرحوم علامه مجلسى بعد از ذکر اين حديث مى گويد: ظاهر دعايى که جزء دعاى «ام داود» است و از امام صادق(عليه السلام) در نيمه رجب نقل شده که مى گويد: «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد... اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الاَْوْصِيَاءِ وَالسُّعَدَاءِ وَالشُّهَدَاءِ وَأَئِمَّةِ الْهُدَى اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الاَْبْدَالِ وَالاَْوْتَاد...» اين است که ابدال غير از امامان اهل بيت اند (زيرا نخست درود به آل محمد و ائمه هدى فرستاده شده و سپس درود به ابدال و اوتاد). ولى صريح نيست و ممکن است آن را حمل بر تأکيد کرد.
سپس مى افزايد: ممکن است مراد از اين دعا اصحاب خاص ائمه باشند و به هر حال ظاهر خبر اين است که آنچه را صوفيه اهل سنت افترا بسته اند (که آن را اشاره به اقطاب و سران صوفيه مى دانند) نفى مى کند.(7)
در حديثى که در کتاب مستدرک از رسول اکرم(صلى الله عليه وآله) نقل شده نيز مى خوانيم: «هر کس در روز بيست و پنج بار به همه مردان و زنان مؤمن دعا کند خداوند کينه را از سينه او بيرون مى برد و او را جزء ابدال محسوب مى دارد».(8)
از مجموع آنچه در بالا ذکر شد استفاده مى شود که اصل وجود ابدال در کلام رسول اکرم(صلى الله عليه وآله) و به دنبال آن در بعضى از کلمات ائمه اهل بيت(عليهم السلام)بوده است و اشاره به افراد با ايمان والا مقامى است که خداوند آنها را براى هدايت بندگانش در زمين قرار داده که در رأس همه آنها امام معصوم(عليه السلام) است. همان گونه که در حديثى از پيامبر اکرم(صلى الله عليه وآله)مى خوانيم: «إنَّ أبْدالَ أُمَّتي لَنْ يَدْخُلُوا الْجَنَّةَ بِالاْعْمالِ وَإنَّما دَخَلُوها بِرَحْمَةِ اللهِ وَسِخاوَةِ الاَْنْفُسِ وَسَلامَةِ الصَّدْرِ وَرَحْمَة لِجَميعِ الْمُسْلِمينَ; ابدال امتم (تنها) با اعمالشان وارد بهشت نمى شوند، بلکه به رحمت خداوند و سخاوت نفس و سلامت دل و مهربانى و محبت به جميع مسلمانان وارد بهشت مى شوند».(9)
ولى بعداً هر گروهى اين واژه را به نفع خود و بر طبق اميال و هوس هاى خويش تفسير کرده; صوفيان به نفع خود، معاويه نيز به سود خويش آن را بر آنچه مايل بوده اند تطبيق داده اند.
3. کميل بن زياد کيست؟
نام «کميل» در نزد همه شيعيان مشهور است و همگى او را از خواص و اصحاب سرّ اميرمؤمنان على(عليه السلام) مى دانند و حديث بالا نيز دليل روشنى براى همين معناست که امام(عليه السلام) اين کلمات نورانى را در فضايى خالى از اغيار در اختيار او گذارد و دستور داد آن را نگهدارى کند (تا به ديگران برساند). اين کلام دستور العملى است براى همه پويندگان راه حق و سالکان الى الله و نمونه روشنى است از تعلميات عالى اسلام. دعاى معروف «کميل» نيز از پربارترين دعاهاست که عاشقان پروردگار پيوسته از آن بهره مند مى شوند.
جالب اين که بسيارى از بزرگان اهل سنت نيز وى را ستوده و اوصاف برجسته اى براى او ذکر کرده اند; ابن کثير که از متعصبان اهل سنت است درباره او مى نويسد کميل از اصحاب اميرمؤمنان، در صفين حاضر شد و مردى شجاع، زاهد و عابد بود که در سن صد سالگى به دست حجاج در سال هشتاد و دو به شهادت رسيد.(10)
از تعيين زمان وفات کميل استفاده مى شود که وى مدتى از عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله)را نيز درک کرده بود; ولى بعضى او را به هنگام شهادت هفتاد ساله ذکر کرده اند، از اين رو او را از تابعين شمرده اند نه از صحابه.(11) خداوند کميل را با اوليائش محشور و غريق رحمت خاصش کند.
شرح بيشترى در باره حالات کميل در ذيل نامه 61 از نامه هاى اميرمؤمنان(عليه السلام)آورديم.
(1). مسند احمد، ج 5، ص 322.
(2). مجمع الزوائد، ج 10، ص 63.
(3). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 4، ص 72.
(4). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 10، ص 96.
(5). ر.ک: همان، ج 18، ص 351.
(6). ميزان الاعتدال، ذهبى، ج 1، ص 591.
(7). بحارالانوار، ج 27، ص 48.
(8). مستدرک، ج 5، ص 236.
(9). کنزالعمّال، روايت 346001.
(10). البداية و النهاية، ج 9، ص 46.
(11). الاصابة، ج 5، ص 486.
🌴#کلمات_قصار_نهج_البلاغه
🌹#حکمت_شماره_148
الْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ.
امام(عليه السلام) فرمود:
انسان زير زبان خود پنهان است
(و تا سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد).
شرح و تفسير ج-۱۳
تا سخن نگفته اى معلوم نيست کيستى!
امام(عليه السلام) در اين کلام بسيار کوتاه و پرمعنا مى فرمايد: «انسان زير زبان خود پنهان است (و تا سخن نگفته باشد عيب و هنرش نهفته باشد)»; (الْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ).
منظور از «مرء» (انسان) در اينجا شخصيت و ارزش انسان است و منظور از «مخبوء» (نهفته بودن) در زير زبان اين است که هنگامى که سخن بگويد شخصيت او آشکار مى شود، چرا که سخن ترجمان عقل و دريچه اى به سوى روح آدمى است. هرچه در روح اوست از خوب و بد، والا و پست، بر زبان و کلماتش ظاهر مى شود. گاه انسان به افرادى برخورد مى کند که از نظر ظاهر بسيار آراسته و پرابهت اند; اما همين که زبان به سخن مى گشايد مى بيند که چقدر تو خالى است. و بر عکس به افرادى برخورد مى کند که ابداً ظاهرى ندارند; اما هنگامى که زبان به سخن مى گشايد، انسان احساس مى کند شخص دانشمند و حکيمى است.
مرحوم علامه مجلسى اين کلام را از مصباح الشريعة با اضافه اى از امام صادق از اميرمؤمنان على(عليهما السلام) نقل کرده است و آن اين که امام(عليه السلام) به دنبال اين جمله مى فرمايد: «فَزِنْ کَلاَمَکَ وَاعْرِضْهُ عَلَى الْعَقْلِ وَالْمَعْرِفَةِ فَإِنْ کَانَ لِلَّهِ وَفِي اللَّهِ فَتَکَلَّمْ بِهِ وَإِنْ کَانَ غَيْرَ ذَلِکَ فَالسُّکُوتُ خَيْرٌ مِنْه; حال که چنين است کلام خود را بسنج و بر عقل و معرفت عرضه دار هرگاه رضاى خدا در آن است آن را بر زبان جارى کن و اگر غير از آن است سکوت از چنين سخن گفتنى بهتر است».(1)
درباره اهميت اين جمله کوتاه و تاثير آن در شناخت انسان ها دانشمندان اسلام سخن هاى برجسته اى گفته اند از جمله ابن ابى الحديد در ذيل همين کلام حکمت آميز مى گويد: مفهوم اين کلام در عبارات مختلفى آمده; اما تعبيرى که در اينجا آمده است از نظر کوتاه بودن و پرمعنا بودن نظير و مانند ندارد.(2)
مرحوم مغنيه در شرح نهج البلاغه خود مى گويد: اديب و فقيه و فيلسوف تنها با سخنانشان شناخته مى شوند و همچنين وکلا و اخترشناسان، ولى طبيب و مهندس و مانند آنها هم با سخنانشان شناخته مى شوند و هم با کارهايشان و به هر حال هر انسانى که سخنان تازه مفيدى در اختيار برادر هم نوعش بگذارد عاقل و عالم و اديب و فقيه و فيلسوف است; اما سخنوران فصيحى که اثر با ارزشى از خود به يادگار نگذاردند سوفسطائيانى بيش نيستند، هرچند هزاران جلد نثر و نظم نوشته باشند.(3)
تأثير اين سخن امام(عليه السلام) به قدرى در شعرا و اديبان زياد بوده که در اشعار آنها نمايان است.
سعدى مى گويد:
تا مرد سخن نگفته باشد *** عيب و هنرش نهفته باشد
نيز مى گويد:
زبان در دهان اى خردمند چيست *** کليد در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسى *** که گوهر فروش است يا پيلهور
شاعر ديگرى مى گويد:
آدمى مخفى است در زير زبان *** اين زبان پرده است بر درگاه جان
شاعر ديگرى مى گويد:
مرد، ار خزف و طلاى کان است *** در زير زبان خود نهان است
(1). بحارالانوار، ج 68، ص 285، ح 39.
(2). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 18، ص 353.
(3). فى ظلال نهج البلاغه، ج 4، ص 316.
🌴#کلمات_قصار_نهج_البلاغه
🌹#حکمت_شماره_149
هَلَکَ امْرُؤٌ لَمْ يَعْرِفْ قَدْرَهُ.
امام(عليه السلام) فرمود:
آن کس که قدر خود را نشناسد هلاک مى شود.
شرح و تفسير ج-۱۳
به حدّ خود قانع باش!
امام(عليه السلام) در اين کلام نورانى کوتاه و پرمعنايش به افرادى که از حدّ خود تجاوز مى کنند هشدار مى دهد مى فرمايد: «آن کسى که قدر خود را نشناسد هلاک مى شود»; (هَلَکَ امْرُؤٌ لَمْ يَعْرِفْ قَدْرَهُ).
مى دانيم يکى از عميق ترين غرايز انسان، دوست داشتن خويشتن است و بسيار مى شود که بر اثر آن انسان قدر و منزلت خود را گم مى کند جنبه هاى مثبت خويش را بسيار بيش از آنچه هست مى پندارد و حتى گاهى جنبه هاى منفى خود را مثبت مى انگارد. به همين دليل بر جاى خود تکيه نمى کند، بلکه خود را در جايى قرار مى دهد که شايسته آن نيست و در آنجا گاه سخنانى مى گويد که دين و دنياى او را بر باد مى دهد، آبروى او را مى ريزد، سرچشمه مفاسدى در جامعه مى شود که نتيجه همه آنها هلاکت معنوى و مادّى است.
مثلاً کسى چند صباحى آموزش علوم دين را ديده و هنوز به مقام اجتهاد نرسيده خود را مجتهدى اعلم بداند و به استنباط احکام بنشيند و احکامى را آميخته با اشتباهات فراوان براى اين و آن بازگو کند و عبادات و معاملات آنها را ضايع سازد، چنين شخصى که قدر خود را نشناخته به يقين مسئوليت سنگينى را در قيامت خواهد داشت.
يا شخصى چند کتاب طبى را مطالعه کرده، ناگهان براثر خودبزرگ بينى خويش را طبيبى حاذق و لايق بپندارد و دستورات طبى صادر کند که باعث خطر جانى براى گروهى شود، او به يقين دنيا و آخرت خود را تباه ساخته است.
شاهد اين تفسير، جمله معروفى است که در افواه دانشمندان شهرت يافته «رَحِمَ اللهُ مَنْ عَرَفَ قَدْرَهُ وَلَمْ يَتَجاوَزْ حَدَّهُ; خدا رحمت کند کسى را که قدر و منزلت خويش را بشناسد و از حدّ خود تجاوز نکند».
شاهد ديگر بر اين تفسير همان چيزى است که در خطبة 16 نهج البلاغه گذشت: «هَلَکَ مَنِ ادَّعَى، وَخابَ مَنِ افْتَرى، مَنْ أَبْدَى صَفْحَتَهُ لِلْحَقِّ هَلَکَ وَکَفَى بِالْمَرْءِ جَهْلاً أَلاَّ يَعْرِفَ قَدْرَهُ; آن کس که به ناحق ادعايى کند هلاک مى شود و آن کس که با دروغ و افترا مقامى را طلب کند محروم مى گردد و به جايى نمى رسد و آن کس که (با ادّعاهاى باطل) به مبارزه با حق برخيزد و در برابر آن قد علم کند هلاک خواهد شد و در نادانى انسان همين بس که قدر خويش را نشناسد».
ولى همان گونه که در ذيل خطبه 103 گذشت(1) اين جمله تفسير ديگرى نيز مى تواند داشته باشد که انسان به موهبت الهى قدر و مقام والايى دارد و جِرم صغيرى است که عالم کبير در آن خلاصه شده است حتى مى تواند از فرشتگان آسمان بالاتر رود. آرى چنين است مقام آدميت، بنابراين اگر مقام خود را درست نشناسد و شخصيت خويش را با درهم و دينار و مقامى معاوضه کند و در هوا و هوس ها و شهوات غوطه ور شود و از رسيدن به مقام قرب الهى باز ماند خود را هلاک کرده است، چرا که قدر خود را نشناخته است.
با توجه به آنچه گذشت و تبادر عمومى دانشمندان از اين حديث معناى اوّل مناسب تر به نظر مى رسد، هرچند در بعضى از روايات نيز تعبيراتى است که معناى دوم را تداعى مى کند; مانند آنچه در کلام ديگرى از امام اميرمؤمنان(عليه السلام)آمده است که مى فرمايد: «مَنْ حَصَّنَ شَهْوَتَهُ فَقَدْ صَانَ قَدْرَه»(2) هرچند جمع ميان دو معنا نيز ممکن است که از يک سو نگاه به معناى اول کند و از سويى ديگر نگاه به معناى دوم.
(1). در عبارت: «العالِمُ مَنْ عَلِمَ قَدْرُهُ».
(2). کافى، ج 8، ص 22، خطبه وسيله.
من نهج البلاغه میخوانم
حکمت اول
👆⭕️اینجا ابتدای کانال هست.اگه خواستین سر بزنین،راحت باشین