حکمت 303.mp3
15.86M
▶️ حکمت 303
🎙حجةالاسلاممحمدکاظمینیا
🌐 لینک مستقیم
#حکمت_303
🆔 @nahjolbalagheh_media
#دلنوشته
#خاطره_مشهد
#محمد_کاظمینیا
اولین باری که مشهد رفتم پنج شش ساله بودم. با خانواده رفته بودیم، حال و هوای خوبی بود.
دو سه تا خاطره از آن سفر یادم هست.
یکی اینکه قد و قوارهام به میز غذاخوری نمیرسید، غذای مرا میگذاشتند روی یک صندلی تا بتوانم غذا بخورم. غذا خور هم نبودم و فقط نوشابه میخوردم.
البته نوشابههای آن روز؛ هم مزهاش با امروز خیلی فرق داشت، هم شان و منزلتش😅
حرف در مورد آن زمانی است که شرط بندیها روی نوشابه و تیتاپ بود😃
اهلش میدانند چه میگویم....
نوشابه آن روز از "بیتکوین" امروز اعتبار و حرمت بیشتری داشت.
بلاشک نوشابه "سید شراب" آن روزها بود؛ آقای نوشیدنیها بود.
با اینکه تا همین اواخر خیلی نوشابه خور بودم، ولی نوشابههای امروز به گرد پای آن نوشابهها نمیرسند. مخصوصا وقتی از لابلای یخهای یخچالِ یونولیتی بیرون میآمدند...
راستی، حدود پنج ماهی هست قند و شکر نمیخورم، نوشابه هممممم.
خاطره دیگرم مربوط به بوسیدن ضریح است. آن روزها طرف مردانه یک اوضاعی بود؛ گویی یکی از آداب قطعی زیارت، اذیت کردن دیگران است!!!!
میگویید چطور؟!
مردها بچهها را روی شانه میگذاشتند و از طریق تِرَن هوایی راهی بوسیدن ضریح میکردند.😐
یادم هست یک متری تا ضریح فاصله داشتیم که جمعیت قفل شده بود و نمیشد نزدیکتر رفت. یک لحظه احساس کردم بی پناه، بین زمین و آسمان، روی سر زائران معلق شدهام.
پا میگذاشتم روی سر و کلهی مردم و با سرعت نور حرکت میکردم که به ضریح برسم.
هنوز تصویر برخی از زائران یادم هست که از چهار جهت داشتند لِه میشدند، یک دفعه بلای آسمانی هم بر سرشان نازل شد😁
خدا کمک کرد بین آنها کسی کچل نبود👴، و گرنه لیز میخوردم و زیر دست و پا له میشدم.
خدا قبول کند، چه زیارت مقبولی😂😂😂
خاطره دیگرم در مورد غذای استانبولی است. قبل از اینکه از مشهد حرکت کنیم، همه میگفتند غذای شام استانبولی است.
من هم خیال میکردم استانبولی غذای درست و درمانی است. میخواهند وعده آخر حسابی کیفمان را کوک کنند.
ناهار چیزی نخوردم و ظرفیت را خالی نگه داشتم و هی صابون به دلم میزدم که شام استانبولی است، شام استانبولی است.
موقع شام که شد دیدم ای دل غافل، این که همان برنج خودمان است!!!!
چشمتان روز بد نبیند، یک قشقرقی به راه انداختم که نگو...
گریه میکردم و میگفتم من استانبولی میخواهم.، این که برنج است.
آنها میخندیدند و من گریه میکردم...
یادم نیست خوردم یا نه، ولی از همان زمان یک دشمنی خاصی با استانبولی پیدا کردم. احساس میکنم ۱۰۰ هیچ از او عقب هستم و هنوز هم که هنوز است دنبال انتقام گرفتنم.
هر وقت عیالم استانبولی درست میکند دو سه تا غُر به عیالم میزنم که این چه غذایی است دیگر!!! البته به در میگویم که دیوار بشنود😃😃😃
_الان که دارم متن را مینویسم یک خاطره دیگر هم از باغ وحش یادم آمد ولی مرد است و حرفش، اول متن نوشتم دو سه خاطره، دیگر چهار تایش نمیکنم_
_ خلاصه؛ چند روزی هست که در تکاپوی مشهد رفتن بودیم. میخواستیم نیمه شعبان مشهد باشیم و مقدمات کار را هم فراهم کرده بودیم ولی دم گرفتن بلیط، دیدم آن گروهی که بنا بود با هم برویم اسم ما را از لیست خط زدهاند... حالمان گرفته شد.😭
یادتان هست قبل از آمدن لباسشوییها، چطور لباسها را خشک میکردن؟ دو نفر با دست های قوی لباس را میگرفتند و مخالف همدیگر میپیچاندند، این لباس لِه میشد، چروک میشد ولی آبگیری میشد.
مثل همان لباس شدیم...لِه، چروک، مچاله و دلگرفته...
آقا جان!
یا امام رضا!
ما را عادت دادهای به حِرمان.
به دوری و دوستی.
به سوختن و ساختن.
حُکم آنچه تو فرمایی...
من که میدانم لیاقت ندارم، ولی میخواستم زائر اولی به پابوست بیاورم، میخواستم "محمدرضا" را بیاورم که نشد...
حالا که تا دیار تو ما را نمیبرند/
ما قلبمان شکست، حرمرا بیاورید
#دلنوشته
#خاطره_مشهد
#محمد_کاظمینیا
با ما همراه باشید:↙️
┄┅═✧❁ااا❁✧═┅┄
https://eitaa.com/joinchat/2066481246Cb13f0be69d