((بسم الله الرحمن الرحیم))
#جنگـ_با_دشمنانـ_خدا🍃
#پارت_یک
اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت
ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی
مدیریت میشه ...🙄
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان
ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من،
وهابی هستند.
من 👱هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و
"
مهمترین این تفکرات ...
⁉️
"بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود...
😠
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ...و این تنفر😤 در
من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن
به دانشگاه، 🏢تصمیم گرفتم به عربستان برم. ..
می خواستم اونجا به صورت 🤓تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم 📕و بتونم همه شون رو نابود کنم
" کسی که سر
هفت شیعه رو از بدن جدا کنه، بهشت بر اون واجب میشه˝...
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16
🎊🎉🎂
سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد🎁، بهم اجازه بده تا برای نابودی
دشمنان خدا به عربستان برم و..
پدرم 👨هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفری برای 👝🎒نابودی دشمنان خدا...
در حال آماده سازی مقدمات بودیم ... با مدارس عربستان ارتباط برقرار
🏫
کردیم ... و یکی از بزرگ ترین مبلغ ها، نامه تایید و سفارش برای من نوشت✉️..
پدر و مادرم و بقیه اعضای خانواده 👨👩👧👦می خواستن برای بدرقه من به فرودگاه
بیان ... اما من بهشون اجازه ندادم و گفتم :من شاید 16 سال بیشتر ندارم اما
👱
از امروز باید به خاطر خدا محکم باشم و مبارزه کنم .مبارزه برای خدا راحت
نیست و باید تنها برم تا به تنهایی و سختی عادت کنم. ..
اشتیاق حرکت باعث شد که خیلی زودتر از خانه خارج بشم ... تنها، توی
فرودگاه و سالن انتظار، نشسته بودم که جوانی 👤کنار من نشست و سر صحبت
باز شد..
وقتی از نیت سفرم مطلع شد با یک چهره 🗣جدی گفت :خوب تو که این همه راه
می خوای به خاطر خدا هجرت کنی، چرا به ایران نمیری؟ برای مبارزه و نابود
کردن یک مردم، هیچ چیز مثل این نیست که بین خودشون زندگی کنی و از
نزدیک باهاشون آشنا بشی ... اشتباهات و نقاط ضعف و قوت شون رو ببینی
و....
تمام طول پرواز تا عربستان، مدام حرف های اون جوان توی ذهنم تکرار می
🤔
شد ... این مسیر خیلی سخت تر بود ... اما هر چی بیشتر فکر می کردم🤔،
بیشتر به این نتیجه می رسیدم که این کار درست تره من تمام این مسیر
سخت رو به خاطر خدا انتخاب کرده بودم و از اینکه در مسیر سخت تری قدم بزارم🚶 اصلا نمی ترسیدم😏
نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی 💚
@nahno_samedon
#جنگـ_با_دشمنانـ_خدا🍃
#پارت_دو
هواپیما🛩 که در خاک عربستان نشست، من تصمیم خودم رو گرفته بودم🙂"
من باید به ایران میومدم🇮🇷 " اما چطور🤔🗯؟...
بعد از گرفتن پذیرش و ورود به یکی از حوزه های علمیه عربستان، تمام فکرم
شده بود که چطور به ایران برم که خانواده ام، هم متوجه نشن؟..😑
سه ماه تمام، شبانه روزی و خستگی ناپذیر، وقتم رو روی یادگیری زبان🤓📚
فارسی و تسلطم روی عربی گذاشتم ... و همزمان روی ایران، حوزه های
علمیه اهل سنت و شیعه و تاریخچه هاشون مطالعه می کردم📖 ... تا اینکه
بالاخره یه ایده به ذهنم رسید💡😃. ...
با وجود ترس شدید از شیعیان و ایران 😰... از طرف کشورم به حوزه های
علمیه اهل سنت درخواست پذیرش دادم تا بالاخره یکی از اونها درخواستم
رو قبول کرد..😬
به اسم تجدید دیدار با خانواده، مرخصی گرفتم ... وسایلم رو جمع کردم👝 و
برای آخرین بار به دیدار خانه خدا رفتم🕋 ... دوری برام سخت بود اما گفتم 🗣:
خدایا !من به خاطر تو جانم رو کف دستم گرفتم و به راهی دارم وارد میشم
که. ...
به کشورم برگشتم ... از ترس خانواده😰، تا زمان گرفتن تاییده و ویزای
تحصیلی جرات نمی کردم به خونه برگردم ... شب ها کنار مسجد میخوابیدم😴
و چون مجبور بودم پولم💶 رو برای خرید بلیط نگهدارم ، روزها رو
روزه می گرفتم. ...
بالاخره روز موعود فرا رسید ... وقتی هواپیما توی فرودگاه امام خمینی
🛩
نشست، احساس سربازی💂 رو داشتم که یک تنه و با شجاعت✊ تمام به خطوط
مقدم دشمن حمله کرده ... هزاران تصویر از مقابل چشم هام رد می شد ...
حتی برای سخت ترین مرگ ها☠، خودم رو آماده کرده بودم.😥 ...
هر چیزی رو تصور می کردم؛ جز اینکه در راهی قدم گذاشته بودم که ...
سرنوشت من، دیگه توی دست های خودم نبود. ...
🤗
از بدو ورود و پذیرش در ایران ... سعی کردم با مردم ارتباط برقرار کنم ... با
اونها دوست می شدم👬 و گرم می گرفتم و تمام نکات ریز و درشت رو
یادداشت می کردم📝
کم کم داشت تفکرم در مورد ایرانی ها کمی نرم تر می شد 😉... تا اینکه ... یکی
از شیعه هایی که باهاش ارتباط داشتم منو برای خوردن کله پاچه به مهمانی
دعوت کرد🤧😬. ...
نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی 💚
@nahno_samedon