#قسمتهفدهموهجدهم
یک لحظه غفلت و کوتاهی
من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یکمسلمان دیگه تموم بشه. ...
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ...
غذا 🍿و خوابم😴 رو کمتر کردم
و تلاشم رو چند برابر 💪 ...
به خودم می گفتم :یه مجاهد ممکنه مجبور بشه
چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود
مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ...
تو هم باید پا به پای اونها بجنگی...
🤜
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ...
خیلی ها رو
می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط
وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ...
اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم. ...
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در
انتظار من باشه ...
هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم ...
هجمه و
فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت،
تنبلی و ... از طرف دیگه...
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ 😞... اتفاق
پشت اتفاق😔 ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و
شهریه ای که می گرفتم قطع شد ...
حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون
حمایت خانواده 💔... چند ماه با فقر زندگی کردم....
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم👌 ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت
شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ...
بچه هایی که از
وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون🍕 رو جدا
می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ...
با این وجود، بیشتر روزها رو
روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم. ...
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ...
دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و
فراغت اهل دین بسیارند. ...
به خودم می گفتم ...
برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول
خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ...
🏢
و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم. ...
کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه
پولی برای ویزیت و آزمایش 💲... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل
خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز سرطان...
درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ...
آخر،
صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن 📞... حالش
خرابه، بیمه نداره .حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر. ...
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه 🏠... دقیقا هم زمانی رسید که من
کف زمین از درد مچاله شده بودم ...
بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی
ماشین. ...🚌
بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود ...
زیاد پخش نشده بوداما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت
کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود
شورا تشکیل شد ...
گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه
کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده
اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت. ...
💔
وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش
اضافه شد ...
گریه ام گرفت 😭... به حاجی گفتم :مگه نمی گفتی من پسرتم؟
پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟. ...
😞😪
حاجی هم گریه اش گرفته بود ...
پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ...
از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم... 🕌
به صحن که رسیدم دیگه
نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و
تنها بودم ... زدم زیر گریه. ...
آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون
نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم...
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه
توی ایران بمونم. ...
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن. ...
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های
سرطانی رو جدا کرده ... بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود. ...
#ادامهدارد
#شهیدسیدطاهاایمانی
@nahno_samedon