کانال اهل ولایت (نَحنُ صامِدون سابق)
#پارت_بیست_دو جرم شورش بر خلیفه کشتند ... پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو ب
#پارت_آخر 🍃
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد 😨و
بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام
نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم😓... .
با خنده گفتم 🤗:خوب بزارن .هر سوالی کردن توکل بر خدا 😇... اینو که گفتم با
عصبانیت😡 گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می
ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای😤؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا
سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن😑....
ولو شدم روی تخت😴 ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که
برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام... .
چشم هام رو بستم و گفتم :خدایا !شرمنده ام 💔.عمر دوباره به من بخشیدی اما
من هنوز قدمی برنداشتم😓 ... راضیم به رضای تو☺️....
خوشحال بودم 😃که این بار توی بستر بیماری نمی مردم....
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ😯
کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت😕 ... راهی جز شرکت
کردن توی جلسه نمونده بود🙄... .
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم😇 ... لباس سفید
پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم😘🤚... .
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم... دنبال آدرس راه افتادم🤔 ... از هرکسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم😥 ... نماز
ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب
ادامه پیدا کرد😓... .
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید
خوشحال باشم یا ناراحت😢😄 ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه
آدرس، کل شهر رو گشته باشم😞؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت
ها بود😞💔 ... اما چاره ای جز برگشتن نبود☹️....
توی حال و هوای🙃 خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان،
کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید😚 ... حسابی
تعجب کردم😳... .
با اشتیاق فراوانی گفت :من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز
هم بودم 😃... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند
اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود👌😀 ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی
در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و.........
مغزم هنگ کرده بود😵 .اصلا نمی فهمیدم چی میگه .کدوم جلسه🤔😵؟ من که تمام
امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم 🤕🤔:برادر قطعا بنده رو
اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت😃 :مگه شما آقای ... نیستید که چند روز
پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته
بودم 😁... اجازه می دید شاگرد شما بشم😀؟...
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن😳 ... تا منو دیدن
با اشتیاق اومدن سمتم😃 ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن😘 ... یه عده
هم شونه ام رو می بوسیدن😘 ... هنوز گیج بودم😳😵🤔 ... خدایا !اینجا چه خبره؟... .
به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه
گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک😢، سرش رو پایین انداخته بود 😞... تا
چشم خواهرزاده ام👶 بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد :دایی جون اومد ... دایی
جون اومد😃💕....
حالت همه عجیب بود 🙄... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک
یکی 😢پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدالله می گفت؛ اومد سمتم
و پیشونیم رو بوسید😘... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو
شکست🗣 ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام😰 ... یواشکی اومدم داخل جلسه
و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور
👁👁
دیدمت وارد شدی👣 ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم😱
...تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم
بزرگی شده باشی😢😍... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی🗣💁♂
می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث📚، حرف می زد
که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن😁... .برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می
😟
کردم ... از جمع عذرخواهی کردم .خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ...
هنوز گیج و مبهوت بودم و 😟درک شرایط برام سخت بود...
اشک مثل سیلابی😭 از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم
تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت
می کنیم😭❤️... .
اللهم لک الحمد و الحمد الله رب العالمین....
#پایان
نویسنده: #شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon