#پارت_هفتم
بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر😃 شد که فهمیدم وسط بهشت قرار
گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ...
امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و
همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد....
بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده 😈درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین
اقوام مختلف☝️ ... مرحله دوم✌️، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت
و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و
درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی🤔 علت
شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی
مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در😤
هر فرهنگ و قوم و ملیت بود. ...
بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول☝️، نفوذ. ...
همزمان باید مطالعاتم📚 رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده
بودم ... زمانم رو تقسیم کردم⏰ ... سه ساعت می خوابیدم 😴و بیست و یک
ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار🤗 من نبود....
کم غذا می خوردم🌯 و بیشتر مطالعه می کردم.📖🤓 ...
بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست😄 می شدم 🤝... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم😁 ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح
بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم 🤗... سعی می کردم شاگرد اول باشم و
توی درس ها به همه کمک کنم📚 ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه
میزاشتم 💁♂... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می
کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد،🤢 شیفت سرویس
ها رو من برمی داشتم😷. ...
از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم😉 ... همه اینها،
دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس
طلبه ها شدم.😁 ...
تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود،
بهم احترام میزاشتن 😏... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به
بیمارستان کشید🏥. ...
ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد 📚... هیچ کس نمی تونست
برای مراقبت بره بیمارستان 🏥... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ...
توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم.🤓📚 ...
وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم 😍... کنترل کل بچه ها اومد دستم 😈✊...
اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون
درس نداشتم هم مشهور شده بودم😎. ...
دیگه اگر کسی، آب هم می خورد🍶، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید😃💪. ...
دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم
بهشون می خندیدم 😆... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با
دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره😏. ...
هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی
😵
چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد😡🌋. ...
بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ...
خیلی خوشحال بودن 😍... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع
گرفتم که باید برم✊، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم😌 ... و
هم کامل بشناسمش. ...
با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول
شدم😩. ...
سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر
بودم به خلفا اهانت کنه 😬اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به
کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد 📚... دقیقا
خلاف حرف وهابی ها. ...
اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض ⁉️شده بود 🤔🤕...
تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت🤔⁉️ ... و این آغازطوفان من بود🌪....
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon