eitaa logo
کانال اهل ولایت (نَحنُ صامِدون سابق)
97 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
9 فایل
#نحن‌صامدون سابق 👊💪 @ahle_velayat ☑️خبرهای جبهه مقاومت 🌈💥 ☑️متن مذهبی 📃 ☑️کلیپهای مذهبـــے⚡️✨ ☑️تحلیلهای سیاسی💫🌈 ☑️ کــلیــــپ های شهدایی 📽🎞 ☑️معـــرفـــے شهدا 🌷🌷 @ahle_velayat کپی با ذکر صلوات خادم کانال = @Jannatol_baghee
مشاهده در ایتا
دانلود
همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام 😕 اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی 😔و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم 😓... نه جایی دارم نه پولی ... وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن🙏 ... و الا منو برگردون عربستان و ازمحاصره این همه شیعه نجات بده🙏...خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم😴 برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه ام ... پسرجان !پاشو اینجا جای خواب نیست. ... با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از 😵خواب پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم :مگر زمین اینجا مال😡 توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا. ... یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه😧، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام شیعه، داد زدم😶. ... توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم🤦‍♂ .یادم رفته بود اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند😬 .اینجا ... دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و☹️ من وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که یه روحانی 👳شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد 😱و افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت.😨 ... روحانیه با ناراحتی😕 رو به خادم گفت :چه کردی با جوون مردم🤔؟ ... و اون مات و مبهوت 😳که به خدا، من فقط صداش کردم. ... آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر😰 می شد. ... من رو برد داخل و گفت برام آب قند🍶 بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا 😥 بگیره. ... با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن🤦‍♂ ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه 👳است، یا بی سیم دستشه. ... چشم هام رو بستم و گفتم :آروم باش🙄 ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا !برای شهادت آماده ام. ... چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام😨 رو باز کردم. ... همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت😄 ... با خنده گفت :نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. ... بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم🍶 ... و رفت سر کارش ... هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن😟 ... . زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم😬 ... کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت ✊و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر بلند شد📢. ... @nahno_samedon