#پارت_پنجم
همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام
😕
اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی 😔و
آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم 😓... نه جایی دارم نه پولی ...
وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و
مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن🙏 ... و الا منو برگردون عربستان و ازمحاصره این همه شیعه نجات بده🙏...خسته و گرسنه، با دل سوخته خوابم😴 برد ... که ناگهان یه خادم زد روی شونه
ام ... پسرجان !پاشو اینجا جای خواب نیست. ...
با اون گرسنگی و بدنی که از شدت خستگی درد می کرد، با وحشت از 😵خواب
پریدم ... از حال خودم خارج شدم و سرش داد زدم :مگر زمین اینجا مال😡
توئه که براش قانون گذاشتی؟ اینجا زمین خداست و منم بنده خدا. ...
یهو به خودم اومدم که سر یه خادم شیعه😧، توی یه کشور شیعه، توی حرم امام
شیعه، داد زدم😶. ...
توی اون حال، اصلا حواسم نبود توی کشور خودم نیستم🤦♂ .یادم رفته بود
اینجا دیگه برادرهای بزرگ ترم، نماینده مجلس و مشاور وزیر نیستند😬 .اینجا
... دیگه خواهرم، استاد دانشگاه نیست ... اینجا، فقط منم و☹️ من
وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرار کنم که
یه روحانی 👳شیعه حدود 50 ساله دستم رو گرفت ... دیگه پام شل شد 😱و
افتادم ... مرگ جلوی چشمم بالا و پایین می رفت.😨 ...
روحانیه با ناراحتی😕 رو به خادم گفت :چه کردی با جوون مردم🤔؟ ... و اون مات
و مبهوت 😳که به خدا، من فقط صداش کردم. ...
آخر، زیر بغلم رو گرفتن و بردن داخل ساختمان های حرم ... هر چه جلوتر می
رفتیم، بدنم سردتر و بی حس تر😰 می شد. ...
من رو برد داخل و گفت برام آب قند🍶 بیارن ... جرات نمی کردم دست به آب قند بزنم ... منتظر بودم کم کم سوال و جواب رو شروع کنن و کار بالا
😥
بگیره. ...
با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن🤦♂ ... بدتر از
همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه
👳است، یا بی سیم دستشه. ...
چشم هام رو بستم و گفتم :آروم باش🙄 ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله
ای نیست ... خدایا !برای شهادت آماده ام. ...
چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که
یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام😨 رو باز کردم. ...
همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش
گرفت😄 ... با خنده گفت :نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد
که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. ...
بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم🍶 ... و رفت سر کارش ... هیچ
کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن😟 ...
.
زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم😬 ... کم کم داشت شرایط
برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت ✊و جسارتم رو جمع کردم که صدای
الله اکبر بلند شد📢. ...
#شهید_سید_طاها_ایمانی
@nahno_samedon