eitaa logo
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
382 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
554 ویدیو
35 فایل
🌱بِـسـمِـ رّبِـِ الـحُـسَـیـنــ♡ +مـا ایـن دلِ عـاشـق را؛ در راهِ تُـو آمـاجِ بـلـا ڪـردیـمـ...! #حُـبُـ‌الـحُـسَـیـنـ‌هُـویَـتُـنـا❣
مشاهده در ایتا
دانلود
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_یازدهم☺️ رویا:سلام عزیزدلم...فدای اشکات اینقدر گریه نکن برات
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 😍 😇 ☺️ روزگارم به بدبختی میگذشتو من هرروز بیشتر از روز قبل میسوختم💔 اگر کیانا و مهشیدوبقیه نبودند شاید زنده نبودم یا حتی مدرسه هم نمیرفتم.😪 کیانا هرروز صبح می‌آمد و بزور مرا به مدرسه میکشاند.هیچ فایده‌ای هم نداشت،امتحاناتم را یکی پس از دیگری گند میزدم و درسی هم نمیخواندم..ینی نمیتوانستم بخوانم...😓 همه معلما و همکلاسی‌هایم تعجب کرده بودند.منی که روزی بالاترین نمره کلاس را میگرفتم ولی حالا...😞 دوستانم بیشتر اوقات می‌آمدند پیشم،برای اینکه تنها نباشم.اما فقط خودشان باهم حرفرمیزدند،من نای حرف زدن نداشتم. ۴ ماه گذشت...عید نوروزو سال جدید پیش رو بود. مادر به مرخصی آمد. من بر خلاف ذوقوشوقی که همیشه برای آمدن عید و بویژه آمدن مادر داشتم،اینبار حتی از رسیدن بهار بغض میکردم...💔 مادر فهمیده بود که من مثل همیشه نیستم و مدام گیر میداد و سوال میپرسید که چه اتفاقی افتاده.😑 برای همین هم خودم را به مریضی زدم تا دست از سرم بردارد... عید بابا نیامد...😪میان آن همه بدبختی و غصه‌ای که داشتم فقط جای او خالی بود و شاید میتوانست اندکی با حرف های دلنشینش آرامم کند. دلم برای دخترم گفتن های پدرانه‌اش تنگ شده بود. بیشتر موقع ها که سرم را زیر دستش میبردم تا نوازشم کند،میگفت: دخترم،همیشه مواظب لعیای من باش.لعیا دختر باباشه و خیلی قویه،نمیزاره هیچکس اینقدر جلو بیاد که خدای نکرده دل دختر منو بلرزونه.اینو از طرف دختربابا بگیرو بسپر به عقلت. بعدش هم پیشانی‌ام را میبوسید...😘 آخرین باری هم که آمد همین را گفت،اما من...😞 نمیدانم چرا سهم من از بودن بابای مهربانم اینقدر کم بود...😪💔 چند روز عید نوروز هم گذشتو مادر باز با همان وضعش به سفر کاری رفت😑دیگر برایم مهم نبود‍♀ اما پس از آن یک چیزی تعجبم را خیلی جلب کرد😯 بعد از تمام شدن تعطیلات بچه ها هر ۲ یا ۳ روز یکبار برنامه‌ای برای رفتن میچیدند،یک روز کوه،یک روز جنگل،یکروز بازدید از روستاهای تفریحیو... و من هم بزوووور میبردند😓😓 خودشان می‌آمدند خانه‌مان و هماهنگ میکردند و میرفتیم.البته خودمان تنها نبودیم.. عضو یک گروه تفریحی-گردشگری شده بودند که از طرف آن ها اعلام برنامه میشد و ماهم(بجز من که هیچ علاقه‌ای نداشتم)پایه یک همه اردوهایشان بودیم... من ابتدا خیلی بی میلی میکردم😒اما کم کم بدم هم نیامد...در کلاس هایی که بین اردو برگزار میکردند چیزهای جالب و جدیدی میگفتند😯😯... 🖊نویسنده: 🌈ادامه دارد...😉🙃 🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊 @nahnoll_hosseineun