°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_یازدهم☺️ رویا:سلام عزیزدلم...فدای اشکات اینقدر گریه نکن برات
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_دوازدهم☺️
روزگارم به بدبختی میگذشتو من هرروز بیشتر از روز قبل میسوختم💔
اگر کیانا و مهشیدوبقیه نبودند شاید زنده نبودم یا حتی مدرسه هم نمیرفتم.😪
کیانا هرروز صبح میآمد و بزور مرا به مدرسه میکشاند.هیچ فایدهای هم نداشت،امتحاناتم را یکی پس از دیگری گند میزدم و درسی هم نمیخواندم..ینی نمیتوانستم بخوانم...😓
همه معلما و همکلاسیهایم تعجب کرده بودند.منی که روزی بالاترین نمره کلاس را میگرفتم ولی حالا...😞
دوستانم بیشتر اوقات میآمدند پیشم،برای اینکه تنها نباشم.اما فقط خودشان باهم حرفرمیزدند،من نای حرف زدن نداشتم.
۴ ماه گذشت...عید نوروزو سال جدید پیش رو بود. مادر به مرخصی آمد.
من بر خلاف ذوقوشوقی که همیشه برای آمدن عید و بویژه آمدن مادر داشتم،اینبار حتی از رسیدن بهار بغض میکردم...💔
مادر فهمیده بود که من مثل همیشه نیستم و مدام گیر میداد و سوال میپرسید که چه اتفاقی افتاده.😑
برای همین هم خودم را به مریضی زدم تا دست از سرم بردارد...
عید بابا نیامد...😪میان آن همه بدبختی و غصهای که داشتم فقط جای او خالی بود و شاید میتوانست اندکی با حرف های دلنشینش آرامم کند.
دلم برای دخترم گفتن های پدرانهاش تنگ شده بود.
بیشتر موقع ها که سرم را زیر دستش میبردم تا نوازشم کند،میگفت:
دخترم،همیشه مواظب لعیای من باش.لعیا دختر باباشه و خیلی قویه،نمیزاره هیچکس اینقدر جلو بیاد که خدای نکرده دل دختر منو بلرزونه.اینو از طرف دختربابا بگیرو بسپر به عقلت.
بعدش هم پیشانیام را میبوسید...😘
آخرین باری هم که آمد همین را گفت،اما من...😞
نمیدانم چرا سهم من از بودن بابای مهربانم اینقدر کم بود...😪💔
چند روز عید نوروز هم گذشتو مادر باز با همان وضعش به سفر کاری رفت😑دیگر برایم مهم نبود♀
اما پس از آن یک چیزی تعجبم را خیلی جلب کرد😯
بعد از تمام شدن تعطیلات بچه ها هر ۲ یا ۳ روز یکبار برنامهای برای رفتن میچیدند،یک روز کوه،یک روز جنگل،یکروز بازدید از روستاهای تفریحیو...
و من هم بزوووور میبردند😓😓
خودشان میآمدند خانهمان و هماهنگ میکردند و میرفتیم.البته خودمان تنها نبودیم..
عضو یک گروه تفریحی-گردشگری شده بودند که از طرف آن ها اعلام برنامه میشد و ماهم(بجز من که هیچ علاقهای نداشتم)پایه یک همه اردوهایشان بودیم...
من ابتدا خیلی بی میلی میکردم😒اما کم کم بدم هم نیامد...در کلاس هایی که بین اردو برگزار میکردند چیزهای جالب و جدیدی میگفتند😯😯...
🖊نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun