°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_دوم ...پدرم عالِم دینی و ملّای بزرگی بود. برخلاف مادرم که خیلی گیرا و ح
#خاطرات_رهبر_انقلاب
#قسمت_سوم
از اوائلی که به مدرسه رفتم با قبا رفتم، منتها تابستانها با سرِ برهنه میرفتم. زمستان که میشد، مادرم عمامه به سرم میپیچید. مادرم خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود، سرِ ما عمامه میپیچید و به مدرسه میرفتیم.
البته اسباب زحمت بود که جلوی بچهها، یکی با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقداری حالت انگشتنمایی و اینها بود، اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران میکردیم و نمیگذاشتیم که در این زمینهها خیلی سخت بگذرد.
🌸🌸🌸
دورانهای کلاس اول و دوم و سوم را که اصلا یادم نیست و الان هیچ نمیتوانم قضاوتی بکنم که به چه درسهایی علاقه داشتم، لیکن در اواخر دورهی دبستان _یعنی کلاس پنجم و ششم_ به ریاضی و جغرافیا علاقه داشتم، خیلی به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم بخصوص علاقه داشتم. البته در درسهای دینی هم خیلی خوب بودم. قرآن را با صدای بلند میخواندم.
✨قرآن خوانِ مدرسه بودم.✨
۷۶/۱۱/۱۴
ادامه دارد...
#خاطرات
#سید_علی_خامنه_ای
#حضرت_ماه
http://eitaa.com/joinchat/129761293C18ecdf27ee
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_دوم☺️ پووووووف😪باز مادر دلنگرانم بود😑😏بی حالتر جواب میدهم:
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_سوم☺️
تا اینکه سال آخر دوره اول که بودم،با رویا و آوا همکلاس شدم و از قضا چون پشت سرماهم می نشستند کم کم با گفتوگو دوستی ما شروع شد و به رفاقتی شدید تبدیل شد.
اواسط سال با پیشنهاد رویا تصمیم به رفتن آموزشگاه زبان گرفتیم.هم بخاطر سنگینی درس مدرسهمان و هم علاقه داشتن به زبان من و کیانا پیشنهادش را پذیرفتیم.
زبانکده زیاد از خانه ما دور نبود،برای همین هم پیاده میرفتیم.
محل قرارمان عصرها سرخیابان ما بود و یک ربع قبل از کلاس من و کیانا و درآنجا منتظر رویا و آوا بودیم که باهم برویم.
خوب بود.من خیلی از تنهایی دور شده بودم،مادرم هم وقتی میدید دخترش دیگر تنها نیست و دوستان خوبی دارد(درظاهری ک من تعریف داده بودم البته، چون او تا آن موقع به جز کیانا بقیه را ندیده بود)خیال همیشه راحتش راحتتر میشد و به کارهایش میرسید😏
چند ترم ابتدایی زبان را به خوبی و با نمره بالا به پایان رساندم.درکلاس زبان با مهشید(دوست قدیمی رویا)هم آشنا شدیم.دوسال از ما بزرگتر بود اما اوهم کم کم مثل کیانا و بقیه برایم عزیزشد.
ابتدای ترم جدید بودیم.
هرروز دوستی ما محکم تر و صمیمی تر میشد.دیگر تمام فکر و ذکرم آنها شده بودند،خودم را خیلی خوشبخت تصور میکردم.
بعداز آنهم پایشان به خانهی ما باز شد و چون من همیشه تنها در خانه بودم،آنجا پاتوقمان شده بود و از ۲۴ ساعت شبانه روز به جرئت میتوانم بگویم ۲۰ ساعت را دد خانه ما میگذشت.
اوایل وقتی به کلاس میرفتم خیلی لباس های معمولی و مرتبی میپوشیدم یا به قول دوستان خیلی بچه مثبت گونه بودم.
اما آرام آرام با تحتتاثیر شدید قرار گرفتن از بچه ها،من هم شروع کردم و نیم ساعت قبل از زمان رفتن جلوی آینه موهایم را درست میکردمو...به ظاهرم خیلی میرسیدم،این عادت آنقدر تشدید شد تا آنکه رفتن به کلاس زبان برای من بیشتر شبیه رفتن به شوی لباسو آرایش💄💅🏻👗تبدیل شده بود تا خواندن زبان انگلیسی😏
بدتر از آن اینبود که....
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun