eitaa logo
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
364 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
554 ویدیو
35 فایل
🌱بِـسـمِـ رّبِـِ الـحُـسَـیـنــ♡ +مـا ایـن دلِ عـاشـق را؛ در راهِ تُـو آمـاجِ بـلـا ڪـردیـمـ...! #حُـبُـ‌الـحُـسَـیـنـ‌هُـویَـتُـنـا❣
مشاهده در ایتا
دانلود
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
#خاطرات_رهبر_انقلاب #قسمت_سوم از اوائلی که به مدرسه رفتم با قبا رفتم، منتها تابستان‌ها با سرِ برهن
قرآن خوانِ مدرسه بودم... یک کتاب دینی را هم آن وقت به ما درس می‌دادند به نام تعلیمات دینی، برای آن‌وقت‌ها کتاب خیلی خوبی بود، من تکّه‌هایی از آن کتاب را که فصل‌فصل بود، حفظ می‌کردم. 🌺🌺🌺 به هر حال، گاهی انسان به فکر آینده می‌افتد، اما من از اینکه چه زمانی به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست، اینکه در آینده‌ی زندگی خودم، بنا بود چه شغلی را انتخاب کنم، از اول برای خود من و برای خانواده‌ام معلوم بود. همه می‌دانستند که من بناست طلبه و روحانی شوم. این چیزی بود که پدرم می‌خواست و مادرم به شدّت دوست می‌داشت، خود من هم علاقه‌مند بودم، یعنی هیچ بی‌علاقه به این مساله نبودم. اما اینکه لباس ما را از اول، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود، به این خاطر بود که پدرم با هر کاری که رضاخان پهلوی کرده بود، مخالف بود _از جمله اتحاد شکل از لحاظ لباس_ و دوست نداشت همان لباسی را که رضاخان به زور می‌گوید، بپوشیم. ✅ می‌دانید که رضاخان، لباس فعلی مردم را که آن‌زمان، لباس فرنگی بود، و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد. ادامه دارد... ۷۶/۱۱/۱۴ http://eitaa.com/joinchat/129761293C18ecdf27ee
°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 #رمان😍 #دلداده_او😇 #قسمت_سوم☺️ تا اینکه سال آخر دوره اول که بودم،با رویا و آوا همکلاس
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 😍 😇 ☺️ بدتر از آن اینبود که با کم کم پایمان به گشت و گذار و تفریح در پارک و پاساژ و کافه هم باز شد...و به نوعی ولگرد شدیم...😏 درد من هم از آنجا شروع شد که یکی از همان روزها در کافی شاپ شیک و پرمشتری آن منطقه من و کیانا سر یک میز دونفره و مهشید و رویا هم سر میز دیگری نشسته بودیم... کیانا برای تغییر سفارشش برای چند دقیقه به طبقه پایین رفت. همان موقع بود که یکی از آن پسرهایی که آنطرف کافه نشسته بودند،به بهانه رد شدن از کنار میز ما و برخورد با صندلی خالی و عذرخواهی کردنش،خیلی آرام و حرفه ای سر صحبت با من را آغاز کرد... خودمانیم ولی تقصیر من هم بود که همچین بدم هم نمی‌آمد و طردش نکردم. نامش اشکان بود.۲۱ سال داشت.درظاهر خیلی آرام بود،آنچنان که من آن‌زمان اصلا فکر نمیکردم قصد بدی داشته باشد یا حتی از عمد خودش را به صندلی زده یا هرچیز دیگر... کیاناهم وقتی آمد،مهشید و رویا نگذاشتند مزاحم گپوگفت ما بشود و کنار آنها نشست. آنروز گذشت و قرار بعدی ما در همان کافیشاپ و همان ساعت بود🕔 واکنش دوستانم هم خیلی تعجب‌آور نبود،فقط رویا کمی با شوخی کردن متلکی گفت که آن هم فقط شوخی بود.اما در کل نظرشان این بود که من خودم اختیار خودم را دارم و حق انتخاب با خودم است و آنها دخالتی نمیکنند.😕 هرچند که مخالف مخالف هم نبودند چون خودشان هم کم و بیش تجربه دار بودند😏 البته فقط کیانا بود که وقتی تنها بودیم نظرش را میگفت که لعیا جان مواظب باش خیلیییی؛مبادا یه موقع تو دام بندازتت.براخودت حد و حدودایی مشخص کن و بهش بگو. من هم برای اینکه بحث را جمع کنم چشمی میگفتم و در دلم هر هر بهش میخندیدم.پیش‌خودم میگفتم آخه تو وقتی تا حالا مثل من نشدی میای برای من روضه میخونی🙄😏آخر کیاناهم مثل قبلا خووم بچه مثبت بود و فقط برای اینکه مرا تنها نگذارد،همه جا همراهیم میکرد. خودم هم این احساس را داشتم که دلش زیاد با این کارها راضی نیست. اما نمیخواستم از خودم دورش کنم... نویسنده: 🌈ادامه دارد...😉🙃 🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊 @nahnoll_hosseineun