°°|••نَـحـنُ الْـحُـسَـیـنـیـون°°|••
#قسمت_دهم 😑-بله از آشناهای نزدیکشون هستم.کار مهمی دارم،ولی هرچی زنگ میزنم نه جواب موبایلشونو مید
🌌🌠🌌🌠🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫
#رمان😍
#دلداده_او😇
#قسمت_یازدهم☺️
رویا:سلام عزیزدلم...فدای اشکات اینقدر گریه نکن برات خوب نیست بخدا...رفت که رفت فدا سرت.
با پشت انگشتانش اشک هایم را پاک میکند.
آرام سعی میکنم لب هایم را تکان دهم و با صدای پر از بغض و گرفتگی میگویم:
دیگه چی دارم از دست بدم رویا...💔
و چشمانم را میبندم.
رویا:عهههههه لعیاااااا این چه حرفیه آخه😕
میدونم الان دلت گرفته...ولی دنیا همینه آبجی...🖤یروز اینقد خوشحالی که اصن یادت نمیاد غمی هم هست...یروز اینقدر ناراحتی که دوستداری دنیا نباشه...تا بوده همین بوده...یروز بخندی یروز گریه کنی...اینهمه آدم تو این شهر،هرکدوم یه داستانو زندگینامه و حتی بدبختی داره که تا وقتی میمیره تموم نمیشن😪ماهم بدنیا اومدیم مجبوریم زندگی کنیمو بگذرونیمو بسوزیمو بسازیم...چه خوب چه بد...مطمئن باش یه روز در اینده اینقدر خوشحال میشی که اصن امروزو یادت نمیاد...اونوقته که اینی که میگمو میفهمی...
حرف هایش به دلم نشست... اما بغضم را هم شکست...پس کی میخواهد تمام شود؟!!🖤
آن روز،روز دومی بود که در بیمارستان بودم.از روز قبل که آن اتفاق افتاد تا امروز بعد از ظهر بی هوش بودم یا به قول رویا در خواب عمیقی بودم.🤷🏼♀
شب دوم هم به تشخیص دکتر برای کنترل فشارم آنجا بودم و سرانجام روز سوم با رضایت یک بزرگتر(خاله سوگندم)مرخص شدم.
به خاله گفته بودیم که من بخاطر سردردو حالت تهوع بستری بودم😪خوشم از دروغ نمیآمد ولی چیز دیگری هم نمیشد بگوییم.نمیتوانستم بگویم که سوختم...از غصه این بلا سرم آمده...خدا به ادامهاش رحم کند...🖤💔
چند روز اولی که از بیمارستان برگشتم هنوز هم نمیخواستم باور کنم که اشکان دیگر نیست...شده بود همه زندگیام...
به هر دری زدم برای پیدا کردنش.به تمام آدرس هایی که از او داشتم سرزدم،محل کارش هم رفتم در آن کافه...😓کافهای که اولین روز آشناییمان در آنجا بود و من نمیدانستم او صاحب آن کافه است...اما نبود.دوستش که مسئول کافه بود میگفت کلا رفتهاند و خانهشان را به عمویشان و این کافه هم به پسرعمویشان سپردند...
گفتم خب شما هیچ آدرسی از کسی که باهاش در ارتباط باشد ندارید؟!ایمیلی هم ندارید از خودش؟!😰
با تاسف سری تکان داد...💔
خداااااااااااااااااااااااا😭😓😓😓😭😭🖤💔💔تو کجااااااییی چرا صدایم را نمیشنویییییییییی😓😭یعنی در این دنیا به این بزرگی فقط دل مرا کوچک گیر آوردی که این بلاسرم آمد؟؟؟؟!!!😓🖤💔💔
مگر نمیگویند خدا بندگانش را دوست دارد؟!مگر نمیگویند که خدا هیچ ظلمی به بندگانش نمیکند؟؟!!!
پس کوووو؟؟؟!!!
آیا این ظلم نیست که بر سر من آمده؟؟؟!!!
آیا این ظلم نیست که من باید دور باشم از کسی که دوستش دارم؟!بدون هیچ خبری؟؟!!!
دیگر بعد از آن تا یک ماه با کسی حرف نمیزدم...
کیاناهم جواب تلفن های مادر را میداد و هربار یکجوری میپیچاندش.
دیگر یک نمونهی بارز مرده متحرک بودم...🖤
فقط کیانا بزور چیزی در دهانم میگذاشت...
میگفت بخوووور میمیری...بیچاره نمیدانست من چند وقت است که مردهام...🖤
انگار که یک سنگ یا شئ بزرگی در ته گلویم گیر کرده بود،نه میگذاشت حرف بزنم،نه میشد چیزی را قورت بدهم،بلافاصله آن را پس میداد...
دیگر نمیدانم برای توصیف حالم چه کلماتی به کار ببرم...
به معنای واقعیِ سوختن و آب شدن...اصلا یک جورایی انتظار بود...
میان عقل و دلم کل کل بود.
دلم میگفت برمیگردد💔
اما عقلم با دلایل قاطع و منطقی نمیگذاشت کمی امید داشته باشم...خب راست هم میگفت🖤
من هم به شکایت دلم از عقلم فقط بغض نشکسته داشتم...اشکم نمیآمد...دلم میخواست چیزی باشد بغضم را بشکند...🖤
نویسنده:#ز_سین_میم
🌈ادامه دارد...😉🙃
🚫کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است😊
@nahnoll_hosseineun