👆احمد نادری، عضو هیات رئیسه مجلس شواری اسلامی
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
💣 *فراخوان جذب نیرو - ۱۴۰۲*
🔻 مجموعهای فرهنگی و انقلابی، جهت تکمیل کادر اطلاعرسانی نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران نیاز به نیرو با شرایط ذیل دارد:
〰 فعال فرهنگی و مذهبی
〰 سن بین ۱۶ تا ۳۲ سال
〰 تعهد کاری ۱۴ روزه (۸ صبح تا ۲۱)
〰 برخورداری از حقوق مناسب 😊
〰 ساکن تهران
⏳ *مهلت ثبت نام* یکشنبه ۱۰ اردیبهشت ماه
🔺 *ثبت نام*
ketabika.com/registerform
*📞 ۰۹۱۲۶۶۴۸۸۰۲ *
#جهاد_تبیین
#کتاب_خوب
May 11
بسم الله الرحمن
قسمت بیست و سوم
🌷سه دقیقه درقیامت🌷
🔹️بازگشت🔹
🔹️کمتراز لحظه ای دیدم روری تخت بیمارستان خوابیده ام ان وتیم پزشکی مشغول زدن شوک یزقی به من. هستند. دستگاه شوک را چندبار به بدن من وصل کردند وبه قول خودشان.بیمار احیا شد.روح به جسم برگشته بود. حالت خاصی داشتم.هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام وهم ناراحت بودم که ازآن وادی نور. دوباره به این دنیا فانی برگشته ام.پزشکان بعد مدتی کار خودشان را تمام کردند.درواقع غده خارج شده بود ودر مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه
دجار ایست قلبی شدم بعد هم باایجاد شوک.مرا احیا کردند.
🔹️من درتمام آن لحظات.شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کارمرا به اتاق مجا ور جهت ریکاوری انتقال داده وپس،از ساعتی.کم کم اثر بی هوشی رفت ودردورنج دوباره به بدنم برگشت.حالم بهتر شد وتوانستم چشم راستم را باز کنم .اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم.من دراین ساعات.تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم .را با خودم مرور می کردم.چقدرسخت بود. چه شرایطی سخیتی را طی کردم من بهشت برزخی را باتمام نعمت هایش دیدم.من افزاد گرفتار را دیدم من تاچند قدمی بهشت رفتم.من مادرم حضرت زهرا(س)را باکمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که درآن سوی هستی.مادر ما چه مقامی دارد. برایم تحمل دنیا واقعَا سخت بود.
🔹️دقایقی بعد.پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آنها می خواستتد تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند .همین که از دورآمدند مشاهده چهری یکی از،آنان واقعَاََ وحشت کردم.من اورامانند یک گرگ میدیدم که به من نزدیک میشد! مرا به بخش منتقل کردند.برادروبرخی از دوستانم بالای سرم بودند.یکی دو نفری ازبستگان ما می خداستند به دیدنم بیایند.آنها از منزل خارج شده وبه سمت بیمارستان در راه بودند من این را به خوبی متوجه شدم! یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم.بدنم لرزید به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر وبگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم.احساس می کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است.باطن اعمال ورفتارو...
🔹️به غذایی که برایم می آورند نگاه نمی کردم.می ترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم.دوست نداشتم هیچکس رانگاه کنم. برخی از ازدوستان آمده بودند.تا من تنها نباشم.اما نمی دانستند که وجود انها مرا بیشتر تنها می کرد! بعد ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانممی خواستم هیچ کس را نبینم.اما یکباره باچیزی مواجع شدم که رنگ از چهره ام پرید.من صدای تسبیح خدا را از در ودیوار می شنیدم.دو سه نفری که همراه من بودند.به توصیه پزشک اصرارمی کردند که من چشمانم را باز کنم.اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم وبرای َهمین چشمانم را باز نمی کنم.آن روز در بیمارستان.بادعا والتماس از خدا خواستم که این حالت بر داشته شود. من نمی توانستم اینگونه ادامه دهم بااین وضعیت.حتی با برخی نز،دیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده وارتباط بگیرم!
🔹️خدارا شکر این حالت برداشته شد وروال زندگی من به حالت عادی بازگشت.امادوست داشتم تنها باشمدوست داشتم در خلوت خودم.آنچه را درمورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرورکنم.تنهایی را دوست داشتم.در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم.چقدر لحظات زیبایی بود. آنجا زمان مطرح نبود.آنجا احتیاج به کلام نبود بایک نگاه آنچه می خواستیم متتقل می شد.آنجا از اولین تا آخرین را میشد مشاهده کرد.من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود.حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست.من در آخرین لحظات حضور درآن وادی.برخی دوستان وهمکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه ؟!از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم وپیگیری کردم وجویای سلامتی انها شدم چند تایی را اسم بردم.
🔹️گفتند: نه.همه رفقای شما سالم هستند.تعجب کردم.پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که باشهادت وارد بززخ می شدند مشاهده کردم.چند روزی بعد عملوقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدمامافکرم.به شدت مشغول بود.چرا من برخی دوستانم که الان مشغول کار ر اداره هستند را درلباس شهادت دیدم؟ یک روز برای اینکه حال وهوایم عوض شود باخانم وبچه ها برای خرید به بیرون رفتیم.به محض اینکه وارد بازار شدم.پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما ردشد وسلام کرد.رنگم پرید!به همسرم گفتم: این مگه فلانی نبود؟!همسرم که متوجه نگرانی من شده بودگفت: چی،شده آره خودش،بود ! این جوان اعتیاد داشت ودائم دنبال کارهای خلاف بود.برای به دست اوردن پول موادهمه کاری میکرد
🔹️گفتم: این مگر نمرده؟ من خودم دیدمش که اضاع واحوالش خیلی خراب بود مرتب به ملائک خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم می دانم خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟
️حال علت مرگش چی بود، گفتم:اون بالای دکل.مشغول دزدیدن کابل های،فشاز قوی برق بوده که برق اون رو میگیره وکشته می شه.خانم من گفت :فعلاََکه سالم وسرحال بود.ان شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم پس اون چیزهایی که من دیدم نکنه توهم بوده؟! دوسه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش،شد.بعد هم تشییع جنازه ومراسم ختم همان جوان برگزار شد!
🔹️من مات وحیران مانده بودم که چی شد؟ از دوست دیگری که باخانواده آن ها فامیل بود سوال کردم علت مرگ این جوان چی بود گفت : بنده خدا تصادف کرده.من بیشتر توی فکر فرو رفتم.امامن خودم این جوان را دیدم.اودر حال و وروز خوشی نداشت.اعمال وگناهان وحق الناس و ....حسابی گرفتارش کرده بودبه همه التماس می کرد تا کاری برایش انجام دهندچند روز بعد.یکی از بستگان به دیدنم آمد.ایشان دراداره برق اصفهان مشغول به کار بود لابه لای صحبت ها گفت: چند روز قبلیک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشاز قوی رو قطع کنه وبدزده.ظاهراََ اعتیاد داشته وقبلاََ هم از این کارها می کرده.همون بالا برق خشکش می کنه ومثل یه تیکه چوب پرت می شه پایین. خیره شده بودم به صورت این مهمان وگفتن: فلانی رو می گی؟ گفت: بله خودشه پرسیدم شما مطمئنی هستی ؟ گفت: آره خودم اومدم بلا سرش.اما خانواده اش چیز دیگه ای گفتند:
🖇..........✏..........ادامه دارد
تهیه و تنظیم:فاطمه رضایی
#جهاد_تبیین #تبینگری #سیر_مطالعاتی #نظام_تبیین
ــــــــــــــــــــــــ
#لبیک_یا_زینب
🌐 مبلغات شبکه ساز
@nahzattabeen
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ همه ما مدیون کارگرانیم.
#روز_کارگر_مبارک
✅ کارگران عزیز ستون اصلی خیمه تولید کشور هستند.
🟢 قدر آنها را بدانیم و زحماتشان را جبران کنیم.
#روز_کارگر_مبارک
❤️ دست هایت که آینه تلاش روزگارند، پر برکت باد.
❣توان دست هایت را می ستایم.
روزت مبارک
#روز_کارگر_مبارک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ ارزش کارگر ارزش حیات جامعه است.
۱۴۰۲/۰۲/۰۹ دیدار کارگران با رهبر انقلاب
#کارگر_ایرانیم
May 11
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت بیست و چهارم
سه دقیقه درقیامت🌷
🔹️بازگشت🔹
🔹️کمتراز لحظه ای دیدم روری تخت بیمارستان خوابیده ام ان وتیم پزشکی مشغول زدن شوک یزقی به من. هستند. دستگاه شوک را چندبار به بدن من وصل کردند وبه قول خودشان.بیمار احیا شد.روح به جسم برگشته بود. حالت خاصی داشتم.هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافته ام وهم ناراحت بودم که ازآن وادی نور. دوباره به این دنیا فانی برگشته ام.پزشکان بعد مدتی کار خودشان را تمام کردند.درواقع غده خارج شده بود ودر مراحل پایانی عمل بود که من سه دقیقه
دجار ایست قلبی شدم بعد هم باایجاد شوک.مرا احیا کردند.
🔹️من درتمام آن لحظات.شاهد کارهایشان بودم پس از اتمام کارمرا به اتاق مجا ور جهت ریکاوری انتقال داده وپس،از ساعتی.کم کم اثر بی هوشی رفت ودردورنج دوباره به بدنم برگشت.حالم بهتر شد وتوانستم چشم راستم را باز کنم .اما نمی خواستم حتی برای لحظه ای از آن لحظات زیبا دور شوم.من دراین ساعات.تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم .را با خودم مرور می کردم.چقدرسخت بود. چه شرایطی سخیتی را طی کردم من بهشت برزخی را باتمام نعمت هایش دیدم.من افزاد گرفتار را دیدم من تاچند قدمی بهشت رفتم.من مادرم حضرت زهرا(س)را باکمی فاصله مشاهده کردم من یقین کردم که درآن سوی هستی.مادر ما چه مقامی دارد. برایم تحمل دنیا واقعَا سخت بود.
🔹️دقایقی بعد.پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند آنها می خواستتد تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند .همین که از دورآمدند مشاهده چهری یکی از،آنان واقعَاََ وحشت کردم.من اورامانند یک گرگ میدیدم که به من نزدیک میشد! مرا به بخش منتقل کردند.برادروبرخی از دوستانم بالای سرم بودند.یکی دو نفری ازبستگان ما می خداستند به دیدنم بیایند.آنها از منزل خارج شده وبه سمت بیمارستان در راه بودند من این را به خوبی متوجه شدم! یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم.بدنم لرزید به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر وبگو فلانی برگرده تحمل هیچکس را ندارم.احساس می کردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است.باطن اعمال ورفتارو...
🔹️به غذایی که برایم می آورند نگاه نمی کردم.می ترسیدم باطن غذا را ببینم اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم.دوست نداشتم هیچکس رانگاه کنم. برخی از ازدوستان آمده بودند.تا من تنها نباشم.اما نمی دانستند که وجود انها مرا بیشتر تنها می کرد! بعد ظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانممی خواستم هیچ کس را نبینم.اما یکباره باچیزی مواجع شدم که رنگ از چهره ام پرید.من صدای تسبیح خدا را از در ودیوار می شنیدم.دو سه نفری که همراه من بودند.به توصیه پزشک اصرارمی کردند که من چشمانم را باز کنم.اما نمی دانستند که من از دیدن چهره اطرافیان ترس دارم وبرای َهمین چشمانم را باز نمی کنم.آن روز در بیمارستان.بادعا والتماس از خدا خواستم که این حالت بر داشته شود. من نمی توانستم اینگونه ادامه دهم بااین وضعیت.حتی با برخی نز،دیکان خودم نمی توانستم صحبت کرده وارتباط بگیرم!
🔹️خدارا شکر این حالت برداشته شد وروال زندگی من به حالت عادی بازگشت.امادوست داشتم تنها باشمدوست داشتم در خلوت خودم.آنچه را درمورد حسابرسی اعمال دیده بودم مرورکنم.تنهایی را دوست داشتم.در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور می کردم.چقدر لحظات زیبایی بود. آنجا زمان مطرح نبود.آنجا احتیاج به کلام نبود بایک نگاه آنچه می خواستیم متتقل می شد.آنجا از اولین تا آخرین را میشد مشاهده کرد.من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود.حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست.من در آخرین لحظات حضور درآن وادی.برخی دوستان وهمکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند می خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه ؟!از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم وپیگیری کردم وجویای سلامتی انها شدم چند تایی را اسم بردم.
🔹️گفتند: نه.همه رفقای شما سالم هستند.تعجب کردم.پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را در حالی که باشهادت وارد بززخ می شدند مشاهده کردم.چند روزی بعد عملوقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدمامافکرم.به شدت مشغول بود.چرا من برخی دوستانم که الان مشغول کار ر اداره هستند را درلباس شهادت دیدم؟ یک روز برای اینکه حال وهوایم عوض شود باخانم وبچه ها برای خرید به بیرون رفتیم.به محض اینکه وارد بازار شدم.پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما ردشد وسلام کرد.رنگم پرید!به همسرم گفتم: این مگه فلانی نبود؟!همسرم که متوجه نگرانی من شده بودگفت: چی،شده آره خودش،بود ! این جوان اعتیاد داشت ودائم دنبال کارهای خلاف بود.برای به دست اوردن پول موادهمه کاری میکرد
🔹️گفتم: این مگر نمرده؟ من خودم دیدمش که اضاع واحوالش خیلی خراب بود مرتب به ملائک خدا التماس می کرد حتی من علت مرگش را هم می دانم خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟
️حال