در تاریخ بنویسید:
زمانی که در ایران باستان روحانیون زرتشتی، و در مسیحیت کشیشها،
و در یهود خاخامها، در زمان جنگ برای سربازان خود فقط دعا میکردن و به محل عبادت خود پناه میبردن،
این علما و روحانیون شیعه بودن که در صف اول مبارزه و جنگ جانشان را فدای دین، مردم و میهن کردن
برای دیدن حقیقت همین یک علت کافیست!🙃☝️🇮🇷
محمدq
#هفته_دفاع_مقدس
🌻.|@najvaye_noorr | نجوای نور
🔴به نظرم بهترین کاری که میشد کرد دقیقا همین بود👌
🔹برای خیلیا سواله،آبدارچی یه شرکت بدون گواهی عدم سوءپیشینه استخدام نمیشه
پس چطوریه این همه مشاور و....در مشاغل حساس با سابقه محکومیت تو فتنه ۸۸ و.....استخدام شدن؟
🌻.|@najvaye_noorr | نجوای نور
⭕️همهچی زیر سر آبدارچی نیروی هوافضای سپاهه💯
مطمئنم بهجای چای☕️،
گلگاو زبون🌺🐮👅 میبره واسه سردار حاجیزاده👨✈️.
وگرنه این همه صبوری منطقی نیست..🥲☹️😒
شب و روز نداریم ماها دیگه😂🤣
◞🌻.|@najvaye_noorr | نجوای نور
⭕️ توییت زده...
🔻 این رئیس جمهور خیلی ضعیفه قبلی مثل یک شیر بود...👌
🌻.|@najvaye_noorr | نجوای نور
5.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 این صدای شهید ابراهیم عقیل است.
عمق نگاه، افق نگاه و تکلیف گرایی
همه و همه در یک دقیقه قابل مشاهده است ...
🌻.|@najvaye_noorr | نجوای نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما یادتون نمیاد آخرین کسی که به فکر کارگرای معدن طبس بود یه آقا سیدی بود که به پیمانکاران معدن طبس 20روز مهلت داد تا وضعیت مسکن کارگرا رو تامین کنن.
ما یه معدن مردونگی از دست دادیم😭💔
.حاجآقا هارداسان؟
#ایران_تسلیت
#حادثه_طبس
🌻.|@najvaye_noorr | نجوای نور
➖مجری اینترنشنال:
پزشکیان و همسرش‼️ در منهتن نیویورک هستن🙄
➕سوال اینجاست:
روحِ خدابیامرز یا خودِ خدابیامرز⁉️😶😂
📌همسر پزشکیان سال ۱۳۷۳ فوت شده.
حرف راست رو باید از مجری این شبکه شنید ولاغیر😐😂😂
🌻.|@najvaye_noorr | نجوای نور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕ "اقتدار" ببینیم که این مدت رو
بشوره ببره🧽🪣....
#شهید_جمهور | #رئیسی_عزیز
🌻.|@najvaye_noorr | نجوای نور
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_دهم 📚 #تنها_میان_داعش بیاختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخا
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
#قسمت_یازدهم
📚 #تنها_میان_داعش
چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم.
پاورچین برگشتم و سر
جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم.
زنعمو به دخترانش زینب و زهرا
اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند.
حیدر صورتش مثل گل سرخ شده
و همچنان نه با لبهایش که با چشمانش میخندید.
واقعاً نمیفهمیدم چهخبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد:
- نرجس جان! ما چند روزی میشه
میخوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمیکنه.میگه الان وقتش
نیست. اما حالا من این شربت رو به فال نیک میگیرم و این روزهای خوب
ماه رجب و تولد امیرالمؤمنین علیهالسلام رو از دست نمیدم!
حرفهای عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است.
پیوند نگاهمان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم.
هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خندههای امشبش را یکجا فهمیدم که دلم لرزید.
دیگر صحبتهای عمو و شیرینزبانیهای زنعمو را در هاله ای از هیجان میشنیدم که تصویر نگاه عاشقانه حیدر لحظهای از برابر چشمانم کنار نمیرفت.
حالا میفهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانهای
بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت.
خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم.
♻ ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#تعجیلدرفرجصلوات
اللهمصلعلیمحمدو
آلمحمدوعجلفرجهم
ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_یازدهم 📚 #تنها_میان_داعش چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
#قسمت_دوازدهم
📚 #تنها_میان_داعش
در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتیتر از
همیشه همچنان سرش پایین است.
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد.
دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است.
اصلا نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و
گیرایش صدایم زد:
- دخترعمو!
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد:
- چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد:
- قبلا از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.
مستقیم نگاهش میکردم که...
♻ ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#تعجیلدرفرجصلوات
اللهمصلعلیمحمدو
آلمحمدوعجلفرجهم
ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬