eitaa logo
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
339 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
161 فایل
یانورَڪُلِّ‌نور...! :)☀️ تا‌ ڪه‌ آید‌ بھـ‌ جهان‌ عشق‌ و امید آورد‌ او بگذرد دوره غــم دورِ جدید آورد اوツ • . شࢪایط ٺبادل وکپے کانال رو بخونید⇩⇩ @sharayetnajvaye_noorr جهٺ انٺقاد وپیشنهاد در خدمٺم⇩⇩ بخاطر دلایلی کلا برداشته شد((:
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
✨ #وظایف_منتظران✨ #قسمت_یازدهم 📝 "دعا کردن برای فرج امام زمان" 🔹 در بیان اهمیت و جایگاه بالای این
📝 "گریه بر امام حسین علیه السلام" 🌿امام زمان عج در زیارت ناحیه مقدسه درباره عاشورا و امام حسین میفرمایند: اگر روزگار مرا به تاخير انداخت و از ياری تو (در روز عاشورا) باز داشت، هر آينه من صبح و شام بر تو ندبه (گریه) ميکنم و به جای قطرات اشک، بر تو خون گريه ميکنم ❤️ امام صادق(ع) می فرمایند: هیچ گریه کننده ای بر او (امام حسین) نَگِریَد مگر آنکه فاطمه (س) را صِله کرده و حقّ ما (اهل بیت) را ادا نموده.🌱 📚 کتاب کامل الزیارات، ۸۱، باب ۲۶ ✔️پس هرگاه مومن در مصیبت امام حسین بگرید، حقّ امامی که بعد از آن حضرت باقی مانده را در آن فاجعه ادا کرده چون این کار موافقت نمودن با امام و تَسلّی دل اوست.✨ اللهم‌صل‌علی‌محمدو آل‌محمدوعجل‌فرجهم ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_یازدهم 📚 #تنها_میان_داعش چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📚 در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است. انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانه‌اش به نرمی میلرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلا نمی‌دانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد: - دخترعمو! سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد: - چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی. از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد: - قبلا از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام. مستقیم نگاهش میکردم که... ♻ ادامه دارد... ‌‌ اللهم‌صل‌علی‌محمدو آل‌محمدوعجل‌فرجهم ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬