eitaa logo
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
351 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
5.4هزار ویدیو
162 فایل
یانورَڪُلِّ‌نور...! :)☀️ تا‌ ڪه‌ آید‌ بھـ‌ جهان‌ عشق‌ و امید آورد‌ او بگذرد دوره غــم دورِ جدید آورد اوツ • . شࢪایط ٺبادل وکپے کانال رو بخونید⇩⇩ @sharayetnajvaye_noorr جهٺ انٺقاد وپیشنهاد در خدمٺم⇩⇩ بخاطر دلایلی کلا برداشته شد((:
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
✨ #وظایف_منتظران✨ #قسمت_بیست_و_دوم 📝 "اخلاص در عمل" ❤️ امام علی به امام حسین فرمودند: نهمین فرزند
📝 "تسلیم بودن" ❤️ امام سجاد (ع)می فرمایند: کسی بر ایمانش ثابت نمی ماند مگر آنکه... در درونش از احکام و گفته های ما ناراحت نشود و در برابر ما اهل بیت "تسلیم" باشد.*۱ 🌸اگر کسی این حالتِ تسلیم بودن را نداشته باشد، نمی تواند اعتقاد به امام زمان را در زمان غیبت کبری حفظ کند و از دین خارج می شود. امام جواد در انتهای حدیثی طولانی می فرمایند: (مهدی) غیبتی دارد که مدت آن طولانی و روزهای آن زیاد است. کسانی که اخلاص دارند، انتظار ظاهر شدنش را می کِشند و... کسانی که اهل "تسلیم" اند، در آن زمان نجات پیدا میکنند.*۲ 📚 ۱. بحارالانوار، ج۵۱ ؛ ۲. همان 💛 . اللهم‌صل‌علی‌محمدو آل‌محمدوعجل‌فرجهم ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_بیست_و_دوم 📚 #تنها_میان_داعش گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📚 رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثی‌شان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد. برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که هم رگ‌های بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه‌های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمی‌آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم: - نرجس! حیدر با تو کار داره. شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن این‌همه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد: - چرا گوشیت خاموشه؟ همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم: - نمیدونم... و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی‌آمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت: - فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم. اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم: - فقط زودتر بیا! ♻ ادامه دارد... ‌‌ اللهم‌صل‌علی‌محمدو آل‌محمدوعجل‌فرجهم ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬