eitaa logo
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
333 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
161 فایل
یانورَڪُلِّ‌نور...! :)☀️ تا‌ ڪه‌ آید‌ بھـ‌ جهان‌ عشق‌ و امید آورد‌ او بگذرد دوره غــم دورِ جدید آورد اوツ • . شࢪایط ٺبادل وکپے کانال رو بخونید⇩⇩ @sharayetnajvaye_noorr جهٺ انٺقاد وپیشنهاد در خدمٺم⇩⇩ بخاطر دلایلی کلا برداشته شد((:
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
✨ #وظایف_منتظران✨ #قسمت_هفدهم 📝 "پول خرج کردن برای امام مهدی" 🔹 یکی از وظایف مردم در زمان غیبت، صل
📝 "توبه واقعی" ✔️یکی از اصلی ترین دلایل غیبت امام زمان، گناهانی است که از انسان ها سر می زند. برای رسیدن به آن حضرت باید از گناهان خود بازگردیم. توبه آدابی دارد و صرفِ توبه ی زبانی کافی نیست بلکه آن توبه باید در عمل هم مشخص باشد. ❤️امام زمان(عج) در نامه خود به شیخ مفید، گناهان ما را دلیل اصلی غیبت می دانند و می فرمایند: 💫پس تنها چیزی که ما را از آنان پوشیده می دارد، اعمال ناخوشایندشان است که به ما می رسد و از آنان نمی پسندیم و انتظار نداریم.🌱 📚 کتاب مکیال المکارم ج ۲ ...😔 . . 🌱 💌 ـــــــــــــــــــــــــ|...🔆.|ــــــــــ ʝøɪŋ↷ •⎢@motahare313yar⎟• به ๑مطهــره๑ بپیوندید☺️☝️🏻
🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_هفدهم 📚 #تنها_میان_داعش دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 📚 - فقط خودتو به کشتن میدی! اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زن‌عمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه‌اش به‌ وضوح شنیده میشد. زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرین‌زبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد: - داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم! و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیبایی‌ام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد. حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد: - نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشی‌ها بشه؟ و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد: - پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا! انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زن‌عمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداری‌اش میداد: - مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچه‌هاش برمیگردم! حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد: - منم باهات میام. و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد: - بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره. نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدم‌هایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت. تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریه‌ام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانه‌هایم حس کردم. سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمی‌آمد تا حرفی بزنم. ♻ ادامه دارد... ‌‌ اللهم‌صل‌علی‌محمدو آل‌محمدوعجل‌فرجهم ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ ❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬