🇮🇷|♡نجــوا؎ نـوࢪ♡|🇵🇸
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼 #قسمت_هفتم 📚 #تنها_میان_داعش با هر نفسی که با وحشت از سینه هام بیرون میآمد امیرالمؤمنین
🌼❥✺﷽ ✺❥🌼
#قسمت_هشتم
📚 #تنها_میان_داعش
از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید:
- همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!
ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد.
صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد:
- ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟
حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را
میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد:
- بیغیرت! تو مهمونی یا دزد
ناموس؟؟؟
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم:
- حیدر تو رو خدا!
و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای
مرا وسط کشید:
-ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم:
- دروغ میگه پسرعمو!
اون دست از سرم برنمیداشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید:
- برو تو خونه!
♻ ادامه دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
#تعجیلدرفرجصلوات
اللهمصلعلیمحمدو
آلمحمدوعجلفرجهم
ــــ|💕🌸|ـــــــــــــــــــــــــــــــ
❁⎨@najvaye_noorr⎨🌙⎬