eitaa logo
نمکتاب
16.3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
764 ویدیو
187 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
: چمدان قدیمی مادربزرگ را می‌گذارم روی زمین و زیپش را می‌کشم. یکی‌دوجا دندانه‌هایش کج شده است و گیر می‌کند. کمی فشار می‌آورم. درش را باز می‌کنم. علی شانه‌اش را به در قهوه‌ای اتاقم تکیه داده است و لحظه‌ای چشم از من برنمی‌دارد. حالِ مسافر کوچولو  را دارم که هم به سیاره‌اش علاقه‌مند است و هم مجبور است به سیاره دیگری برود. بیست سال در تنهایی خودم، دور از خانواده، کنار پدربزرگ و مادربزرگ زندگی کرده‌ام و حالا از روبه‌رو شدن با آدم‌هایی که هر کدام رنگ و فکری متفاوت دارند می‌ترسم. من نمی‌توانم مثل شازده‌کوچولو  از کنار فلسفه‌هایی که هر کس برای زندگی و کار و بارش می‌بافد چشم فروببندم و بی‌خیال بگذرم. صبح به گل‌های باغچه آب داده بودم و حیاط را با این‌که تمیز بود، دوباره آب و جارو کرده بودم. می‌خواستم سیاره‌ام را ترک کنم و راهی شوم. ادامه در سایت نمکتاب هر روز حول و حوش ساعت ۵😊😉😊😉👇👇👇👇👇👇 نمک تاب: http://namaktab.ir/%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%b1%d9%86%d8%ac-%d9%85 💠namaktab.ir 🔶namaktab.blog.ir 🔷 @namaktab_ir
🧐یادداشت‌های یک رمان اینترنتی خوان رمان اینترنتی 💢 1⃣ 🤓✍ من رمان خوانم. لذتی از ساعات روزم را اگر بخواهم شمارش کنم، خواندن صفحاتی است که لحظه های خالی و پر زندگی‌ام را به خودش مشغول می کند. 😃✍ این حال خوشم را یکی دو هفته نیست که پیدا کرده ام، چند سال است که چشم و دلم را به ذهن نویسنده هایی که توان آن را دارند تا لحظات رؤیایی مرا رنگی کنند، باز کرده ام. 👦✍یادم است اولین بار که بچه‌ها، دورهم از لذت شب بیداری و خواندن رمان می گفتند، گنگ و پراشتیاق نگاهشان می کردم. 🗣✍ اسم شخصیت ها، حرف ها، حس ها، حالات و رفتارهایشان را که تعریف می کردند، گاهی از کیفی که می بردند جیغ می زدند و صورت هایشان پر از لبخند می شد. ❌✍کار سختی نبود که من هم یکی دو تا از رمان ها را دانلود کنم و شبی، کمی از خوابم بزنم و شیرینی لحظه ها تا صبح بیدار نگهم دارد. 📲✍ این لحظه ها برای من تمامی نداشت. شروعی بود که به ذوقش از درسم می زدم، خواب نازنینم را ندیده می گرفتم، غذا را نصفه‌نیمه می‌خوردم، اصرار های خانواده برای مهمانی رفتن و گردش را رد می کردم، تا در تنهایی ها بتوانم حریصانه صفحات موبایل و کامپیوتر را چشم‌چرانی کنم. 😇✍حالا دیگر خواب هایم پر از خیالی بود که دوستشان داشتم و ناخود آگاه لبخند را روی لبم می نشاند. ♦️پ. ن: میدونم بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستید😉 ◀️ ادامه دارد... ╭┅──────┅╮ 📖 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
🏴🖤
◇ما انسان‌ها برای رسیدن به خواسته‌هایمان، راه‌های دور را انتخاب می‌کنیم؛ ◇مسیرهای سخت، دوستان اشتباهی، کارهای عجیب! ◇همیشه فکر می‌کردم که خالق من همین را مقدر کرده‌است؛ که خودم را به چاه بیندازم از ترس چاله. دیدم... ~ادامه دارد... ✍🏻نویسنده: نرجس شکوریان‌فرد 1⃣ 📓 🖤(ع) ♡🏴@namaktab_ir🏴♡
🧐یادداشت‌های یک رمان اینترنتی خوان رمان اینترنتی 💢 1⃣ 🤓✍ من رمان خوانم. لذتی از ساعات روزم را اگر بخواهم شمارش کنم، خواندن صفحاتی است که لحظه های خالی و پر زندگی‌ام را به خودش مشغول می کند. 😃✍ این حال خوشم را یکی دو هفته نیست که پیدا کرده ام، چند سال است که چشم و دلم را به ذهن نویسنده هایی که توان آن را دارند تا لحظات رؤیایی مرا رنگی کنند، باز کرده ام. 👦✍یادم است اولین بار که بچه‌ها، دورهم از لذت شب بیداری و خواندن رمان می گفتند، گنگ و پراشتیاق نگاهشان می کردم. 🗣✍ اسم شخصیت ها، حرف ها، حس ها، حالات و رفتارهایشان را که تعریف می کردند، گاهی از کیفی که می بردند جیغ می زدند و صورت هایشان پر از لبخند می شد. ❌✍کار سختی نبود که من هم یکی دو تا از رمان ها را دانلود کنم و شبی، کمی از خوابم بزنم و شیرینی لحظه ها تا صبح بیدار نگهم دارد. 📲✍ این لحظه ها برای من تمامی نداشت. شروعی بود که به ذوقش از درسم می زدم، خواب نازنینم را ندیده می گرفتم، غذا را نصفه‌نیمه می‌خوردم، اصرار های خانواده برای مهمانی رفتن و گردش را رد می کردم، تا در تنهایی ها بتوانم حریصانه صفحات موبایل و کامپیوتر را چشم‌چرانی کنم. 😇✍حالا دیگر خواب هایم پر از خیالی بود که دوستشان داشتم و ناخود آگاه لبخند را روی لبم می نشاند. ♦️پ. ن: میدونم که بی صبرانه منتظر ادامه داستان هستید اگر میخواید داستان رو زودتر بخونید، میتونید جزوه رمان اینترنتی رو از آیدی زیر سفارش بدید😉👇🏻 @p_namaktab ◀️ ادامه دارد... ╭┅──────┅╮ 📖 @namaktab_ir ╰┅──────┅╯
✍🏻} سمیه که دیگه از وضعیت بهت زده مانده بود، گفت: گاهی تعریف ما از دین‌داری، با تعریف خدایی که همان دین را به عالم هدیه کرده، چنان فاصله می‌گیرد که دیگر نمی‌شود اسمش را گذاشت «تعریف»، بلکه تبدیل می‌شود به «برداشتِ شخصیِ مَنْ‌دَرآورد!» 🤔}و این برداشتِ شخصی زمانی مشکل‌ساز می‌شود که از هرگوشه‌اش یک بی‌دینی بیرون می‌زند، و آن‌گاه است که مخاطب ما نمی‌داند قسم حضرت عباس را قبول کند یا دم خروس را ! آخه تعریفی که فلان رمان از یک پسر سپاهی کرده بود، با چیزی که دیده بود زمین تا آسمان فرق داشت. همه یا حتی اکثر سپاهی ها چهارشانه و قد بلند نبودن. 🌱@namaktab_ir🌱
📗 1⃣ 🐫| زنگ شتران و صدای کاروانیان که در دشت می‌پیچد دلم به شومی گواه می‌دهد. نمی‌دانم کاروان حسین درب منزل بنی مقاتل چه می کند؟ مستاصل مانده ام که با صدای یا الله گویان ٬پرده خیمه بالا میرود. «حجاج » را میشناسم، از قبیله خودمان است. _ سلام بر عبیدالله پسر حر جعفی، حسین بن علی تو را خوانده و در خیمه اش به انتظار نشسته. 😰| آشفته و دلخور می گویم: _ شتر لنگ را معجون طلا و عسل هم بخورانی باز می لنگد و این یعنی بخت کج مدار من. اصلاً گریختم که با حسین کشته نشوم، بس که یارانش در کوفه کم بودند. اصلا نبودند. خوف کردم که ماندنم مرا هم کشته این جماعت کند. جانم را بار شتر کردم و به صحرا زدم. ✋🏻| سلام مرا به حسین برسان و بگو: این بار توفیق رفیق ایامم نشد، ان‌شاءالله باری دیگر. کمی بیش نگذشته، دوباره یاالله حجاج پشت خیمه بلند می شود و چادر را کنار می‌زند. « در امان خدا »ی حجاج را نیمه می شنوم. خدا عاقبتم را به خیر کند. اندیشه‌ی همه چیز کرده بودم، جز ملاقات با حسین در بنی مقاتل.‌ ناگزیر بلند میشوم. 📨| _سلام بر حسین بن علی. _ آمدم برای دعوت، آیا مشتاق توبه نیستی که سنگینی بار گناهت زمین نشاند و باران مغفرت، تیرگی معاصی ات بشوید؟ _ بی شک بله، اما چگونه؟؟ _ به یاری پسر پیامبر و دفاع از او. 😥| آشفته و بریده می‌گویم: مختصر سرمایه ام را که می دانی!! از آنِ فرزندان است. _ سرمایه هرچه داری، لااقل دو برابرش را از اموال خودم می بخشمت، همراه نمیشوی؟ _ باغ هایم، اطراف کوفه چه می شود؟ _ باغی در مدینه از آن من است، دوهزار نخل همه از آن تو، همراه نمی‌شوی؟ _ اگر خطری برای جان محتمل نبود، بی شک معامله ی پرسودی می‌شد، اما فراموش نکرده‌ام که من برای حفظ جان این جایم، در این بیابان لم‌یزرع. 🐎| حجاج را هم گفتم که من از کوفه گریختم چون دشمنانت بسیارند و یارانت کم. مرا ترس جان، عاقبت این جنگ نیامده. مرا اسبی اصیل و تیزرو و شمشیری از فولاد ناب آن هم از آن تو. حسین برمی‌خیزد و ... •°○@namaktab_ir○°•