eitaa logo
نمکتاب
16.3هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
762 ویدیو
187 فایل
💢نمکتاب: نهضت ملی کتابخوانی💢 『ارتــــباط بــــا نمکتاب🎖』 💌- @p_namaktab 『سفارش کتاب نمکتاب』 🛒 @ketab98_99 『قیمت + موجودی کتب』 『📫- @sefaresh_namaktab 『مشاوره کتاب نمکتاب』 📞 @alonamaktab 『سایت جامع نمکتاب』 🌐- https://namaktab.ir
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 ⃣ بلندگوی سالن فرودگاه📣 دائما در حال داد و فریاد است. دهانم خشک شده😐 و گلویم می سوزد. 😭مادرم به پهنای صورت اشک می ریزد. بغلش می کنم و سرش را روی سینه ام می گذارد. 😔حالا با رفتن ما تنهاتر از قبل می شود. 👩چند متر دورتر از ما، صنم خواهرش آیدا را بغل کرده و هردو شانه شان تکان می خورد. 😭صورت هردو خیس شده و آرایش صنم بهم ریخته. ✋از همه خداحافظی میکنیم. 👀 پله برقی بالاتر می رود و من آخرین نگاه ها و آخرین دست هایی را که در هوا تکان می خورد، می بینم. از بازرسی رد می شویم و از اتوبوس پا روی باند فرودگاه می گذاریم. 🌪باد خنکی بلند می شود و روسری صنم روی شانه اش می افتد. _صنم، روسریت. 😒صنم بدون توجه به مأموران حراست، با بی میلی روسری اش را تا نصفه روی موهایش می اندازد و زیر لب چیزی می گوید. ✈️سوار می شویم و بعداز لحظاتی، هواپیمای ایرباس با سرعت زیادی از زمین جدا می شود. 😰 یک ماه گذشته برایم روزهای خاصی بود. روزهای پراز تشویش و استرس. باید خانه را تحویل می دادیم و ماشین و وسایل منزل را می فروختیم. فرقی هم نداشت که جارو و خاک انداز است یا گلدان کریستال گران قیمت. 🧐نمی دانم این همه عجله برای چیست. از پنجره هواپیما، برج میلاد معلوم می شود. حس می کنم چقدر این برج را🗼 که مثل منار بلند و بدترکیبی، سیخ تا دل آسمان بالا رفته، دوست دارم. 😰صنم سرش را از روی صندلی بلند می کند و به بیرون زل می زند. همانطور که از پنجره کوچک هواپیما، تهران را نگاه می کند، یک دفعه با صدای بلند می زند زیر گریه.
📖 ⃣ 🔸گل های بهاری شروع به روییدن کرده اند و آسمان آبی آبی است. امسال در ویرجینیا، گرما از همان کله ی سحر شروع میشود. 🔹در هنگام درس، من باید ارباب کوچولو ویلیام و خانم لیلی را باد بزنم. ودر حال انجام همین کار، توانستم حروف الفبا را بشناسم و به تنهایی خواندن کلمات را یاد بگیرم. 🔸بعضی وقت ها، دانستن چیزهایی که یاد گرفته ام، برایم ترسناک میشوند چون برده ها حق ندارند خواندن و نوشتن بدانند. 🔹خانم لیلی دفتر خاطراتی دارد با روبان های فراوان و پر از مروارید و دفتر خاطرات من، از کاغذهایی است که در سطل آشغال پیدا کرده ام و با نخ بهم وصل کرده ام. 🔸شنیده ام ارباب هنلی قسم خورده اگر برده هایش را درحال سواد آموزی ببیند، آن هارا تا حد مرگ کتک خواهد زد و پوستشان را به برده داران ایالات جنوبی خواهد فروخت. 🔹از خودم می پرسم: چرا سفید ها این قدر با سوادآموزی ما مخالف اند؟ چه چیزی آن ها را می ترساند؟ 🔸دلم می خواهد در مورد تمام چیزهایی که در سه سال گذشته یاد گرفته ام، با کسی حرف بزنم...🗣 ◀️ ادامه دارد... بخشی از کتاب(شما حدس بزنید)⁉️😉 🔰 ‌@p_namaktab 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2615869456C65e7ea9c67 👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻