#حکایت
✍داستان سکهها و سنگ کوچک
روزی مهندس ساختمانی، از طبقه ششم میخواهد که با یکی از کارگرانش حرف بزند.
خیلی او را صدا میزند، اما به خاطر شلوغی و سروصدا، کارگر متوجه نمیشود!
بهناچار مهندس، یک نیمسکه طلای بهار آزادی به پایین میاندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند!
کارگر سکه را برمیدارد و توی جیبش میگذارد و بدون اینکه بالا را نگاه کند، مشغول کارش میشود!
بار دوم مهندس یک سکه طلا میفرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکه بالا را نگاه کند، سکه را در جیبش میگذارد!
بار سوم مهندس سنگ کوچکی را میاندازد پایین و سنگ به سر کارگر برخورد میکند. در این لحظه کارگر سرش را بلند میکند و بالا را نگاه میکند...
این داستان همان داستان زندگی انسان است؛ قبل از آنکه سنگی بر سرمان بیفتد، به یاد خدا باشیم و سپاسگزار نعمتهایش.
Ⓜ️ Eitaa.com/namazi_313
#مبلغ_مجازی
#حکایت
💠«لقمان حکیم نیمه شب برای نماز بیدار شد اربابش را صدا زد که برخیز که از قافله جا نمانی ارباب خواب را ترجیح داد و گفت: بخواب غلام خداوند کریم است».
💠«هنگام نماز صبح شد لقمان دوباره ارباب
را بیدار کرد تا از قافله نمازگزاران باز نماند ولی ارباب باز هم همان پاسخ را به لقمان داد».
💠«خورشید داشت طلوع می کرد که لقمان دوباره به سراغ ارباب آمد که ای بیخبر از کاروان نمازگران جامانده ای برخیز که تمام هستی در حال سجود و تسبیح اند ولی تو را خواب غفلت ربوده است».
💠«و ارباب پاسخ داد که دل باید صاف باشد به عمل نیست؟ خدا کریم است و نیازی به عبادت ما ندارد».
💠«روز هنگام ارباب کیسه ای گندم به لقمان داد تا بکارد ولقمان آن را بفروخت و مشتی تخم علف هرز بر زمین پاشید هنگام درو ارباب دید در باغ جز علف نیست».
💠«علت را از لقمان جویا شد لقمان گفت ای ارباب از عمل شما چنان گمان کردم که اگر نیت صاف باشد عمل چندان مهم نیست لذا من گندم گرانبها را بر زمین نپاشیدم بلکه تخم علف هرز را به نیت گندم بذر کردم».
💠«چرا که خود گفتی نیت و دل باید صاف باشد خداوند کریم است و به عمل ما نیاز ندارد»...
💠«از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید، جو ز جو».
Ⓜ️ eitaa.com/namazi_313
#مبلغ_مجازی
✍ #حکایت
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد
در تمام زندگیش تمام کارهایی را میکرد که مرغ ها میکردند و به دنبال حشرات و کرم ها میرفت، زمین را میکند و قدقد میکرد ... و گاهی با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز میکرد.
سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام و با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش، بر خلاف شدید باد پرواز میکرد.
عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید: (( این کیست ؟ ))
همسایه اش پاسخ داد : این یک عقاب است و سلطان پرندگان است. او متعلق به آسمان هاست و ما متعلق به زمینیم.
و عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد. زیرا فکر میکرد که مرغ است ....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وَ إِذۡ قَالَ رَبُّكَ لِلمَلَـٰٓئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي ٱلۡأَرۡضِ خَلِيفَةٗۖ
هنگامى كه پروردگارت به فرشتگان گفت: «من در روى زمين، جانشينى [نماينده اى] قرار خواهم داد »
یادمون نره که ما انسانیم و جانشین خدا در روی زمین، نکنه مثل بقیه موجودات و حیوانات زندگی کنیم و بمیرم....
🪶 #مبلغ_مجازی
🆔 eitaa.com/namazi_ir