eitaa logo
مرکز تخصصی نماز
11.6هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
578 فایل
کانال مرکز تخصصی نماز وابسته به ستاد اقامه نماز آیات🌺روایات🌼احکام🌷آداب اسرار🌻پرسمان🌸شیوه دعوت به نماز سایت qunoot.net آپارات aparat.com/markaztn ارتباط با ما @qunoott
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 مثل موج دریا 🌼 🍃 به اردوگاه عنبر وارد شدیم. بچه ها را در اتاق ها و ما بیست و سه قطع نخاعی را در بهداری اردوگاه جا دادند. 🔻 دورتادور اردوگاه، سیم خاردار فشرده و متراکم بود که عمق آن به ده متر می رسید. فرمانده ی اردوگاه با غرور به سراغ ما اسرای تازه وارد آمد 🍃 و اعلام کرد: «نماز جماعت ممنوع! هر گونه تجمع، دعا خواندن، گریه کردن و سوگواری ممنوع! اما رقص و آواز آزاد است!» 🔻 بچه ها که فهمیدند اگر به چرندهای او گوش بدهند تا آخر، بنده ی حلقه به گوش او خواهند شد؛ به سیم آخر زدند و صفوف منظم و باشکوه را تشکیل دادند. 🍃 آن جا بلوک بسیجی ها و افسران و سربازان جدا بود. تازگی به همه لباس بلند عربی داده بودند. 🔻 تصور کنید! ناگهان صدها نفر با لباس های بلند سفید، دوش به دوش هم و بی حرکت، به نماز جماعت بایستند و هنگام رکوع و سجود، مثل دریا موج بردارند. 🍃 طوری شده بود که گاهی خود عراقی ها می ایستادند و با حیرت و حسرت به آن ها خیره می شدند. حتی آن عراقی که تحت تأثیر نماز جماعت قرار می گرفت، می رفت و در جمع دوستانش این ماجرا را تعریف می کرد و این تبلیغ خوبی بود. 🔻 بعضی ها هم باورشان نمی شد که ایرانی ها مسلمانند و نماز می خوانند. آن ها می گفتند: «شما مجوسید؛ پس چه طور نماز می خوانید؟» 🍃 ما بیست و سه نفر هم دوست داشتیم در بهداری نماز جماعت بخوانیم؛ اما وجود جاسوس ها مانع این کار بود. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 191، خاطره ی حسین معظمی نژاد. ╭━🍃━⊰❤️⊱━🍃━╮ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╰━🍃━⊰❤️⊱═🍃━╯
🕋 پس چرا خواب ماندی؟ 🕋 💧 شب بود، در قرارگاه دور هم جمع شده بودیم و با هم بحث می کردیم. بحث آن شب درباره قدرت اراده انسان بود. 🌸 یکی از رزمندگان پرسید: انسان باید چکار کند تا اراده قوی داشته باشد؟ مثلاً چکار بکنیم تا شب ها کمتر بخوابیم یا هر ساعتی که خواستیم بیدار شویم؟ هر کسی چیزی می گفت. 💧 سرانجام محمد بروجردی گفت: «اگر آخرین آیه سوره کهف را قبل از خواب بخوانیم». این موضوع برای من خیلی جالب بود. 🌸 تصمیم گرفتم همان شب آزامایش کنم. آیه را چند بار خواندم و خوابیدم. درست وقت اذان صبح بود که از خواب بیدار شدم. شهید بروجردی را دیدم که مشغول نماز است. 💧 نمازش که تمام شد، گفت: مگر دیشب آخرین آیه سوره کهف را نخواندی؟ جواب دادم: «بله خواندم» گفت: پس چرا خواب ماندی؟ گفتم: تصمیم داشتم اول اذان بیدار شوم، که شدم. 🌸 گفت: ولی من فکر کردم می خواهی برای بیدار شوی. فهمیدم که او با این جمله می خواهد به من بگوید چرا برای نماز شب بیدار نشده ام! 💧 احساس شرمندگی کردم و از عرق خیس شدم. 📚 نماز شب شهیدان ؛ محمد محمدی ؛ نشر دارخوئین ؛ ص 71 ؛ سردار غلامرضا جلالی. ╔═ 🌼 ═💔═ 🌸 ═╗‌‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3794927616C787ef768cc ╚═ 🌸 ═💔═ 🌼 ═╝
🌹 نماز شب و ضربه های پوتین 🌹 🍃 سال 68 تازه ما را به اردوگاه 17 در تکریت برده بودند. فرمانده ی عراقی در آن جا بسیار خشن و بی رحم بود. 🕯 اگر کسی شب از خواب برمی خاست و نماز می خواند، مجازات سنگینی برایش در نظر می گرفتند. 🍃 او به سربازانش دستور داده بود: «نام کسانی که شب برمی خیزند را بنویسید و صبح به من بدهید!» روزی آن افسر بعثی به اردوگاه آمد. 🕯 نام عده ای را خواند و آن ها را به خارج از آسایشگاه برد. سربازانش هم آماده ی دستور بودند. به دستور او بیل و کلنگ آوردند و به دست خوان های آزاده دادند. 🍃 فرمانده ی بعثی دستور داد که هر کس گودالی به اندازه ی قد خود حفر کند. همین که گودال ها کنده شد، به بچه ها گفت: «به داخل گودال ها بروید و فقط سر و گردن بیرون باشد!» 🕯 هر کس که به داخل گودالی می رفت، به دیگران دستور می داد که گودال را پر کنند. در این میان یکی از بچه ها که قد بلندی داشت، وقتی داخل گودال رفت، از سینه به بالا بیرون بود. 🍃 آن بعثی گفت: «باید گودال را عمی ق تر کنی!» هر بار که بچه ها ممانعت می کردند، کابل بر سر و صورت آن ها می خورد. در همان لحظه یک بولدوزر از کنار اردوگاه در حال گذر بود. 🕯 افسر بعثی تا چشمش به آن بولدوزر افتاد، گفت: «اگر سریع کار نکنید، به راننده ی آن بولدوزر دستور می دهم که بیاید و شما را زنده به گور کند!» 🍃 آن ها نماز شب خوان ها را تا گردن در گودال کردند و ساعاتی در آن بیابان داغ نگه داشتند. گاهی هم با پوتین به سر و صورت آن ها می زدند؛ باز هیچ کس از نماز شب دست نکشید. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 167، خاطره ی محمد درویشی. 🦋بپیوندید🦋 ╭━❀🌼❀━╮ @namazmt ╰━❀🌼❀━╯
💥 تهدید اعدام 💥 📿 اگر عراقی ها ما را در حال می دیدند، ضروری ترین نیازها را از ما می گرفتند؛ مثلاً آب را قطع می کردند یا نمی گذاشتند کسی به دستشویی برود یا درِ آسایشگاه را قفل می زدند و همه را زندانی می کردند. 🌳 یک روز پس از چهل و هشت ساعت در را باز کردند و ما را جلوی دفتر فرمانده ی اردوگاه بردند. افسری که مورد تمسخر بچه ها بود و به او چینگ چانگ چونگ می گفتند، شروع به سخنرانی کرد. 📿 او در نکوهش نماز جماعت دادِ سخن سر داد؛ سپس تهدید کرد و گفت: «ما اگر همه ی شما را بکشیم، کسی نیست که از ما بازخواست کند بنابراین هر کس می خواهد نماز جماعت بخواند، بیاید این طرف که می خواهیم او را اعدام کنیم!» 🌳 تا آن افسر خنده دار بعثی این حرف را زد، همه ی ما یک باره به آن طرفی که او اشاره کرده بود، هجوم بردیم. آن لحظه قیافه ی او تماشایی بود. 📿 بِرّ و بِرّ همه را نگاه می کرد. چند دقیقه بعد گفت: «شما چند روزی بیشتر مهمان ما نیستید. سعی کنید نماز جماعت و دعا نخوانید تا ما هم با شما خوب باشیم.». 🌳 ما هم تا برگشتیم به آسایشگاه، دوباره همان آش بود و همان کاسه. 📚 قصه ی نماز آزادگان، ص 247، خاطره ی محمد محمدپور. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
💍 نماز جماعت ممنوع! 💍 💛 وقتی که ما را به داخل اردوگاه بردند، درجه دار عراقی آمد و نخستین حرفی که زد این بود: «دعا خواندن، گریه کردن، نماز جماعت، سرود، تئاتر و برگزاری مراسم ممنوع است». 💚 حفظ روحیه ی ما به انجام همین ممنوعات بستگی داشت. کم کم شروع کردیم؛ زیر پتو دعا می خواندیم؛ 💙 نماز جماعت را به صورت هشت نفره برگزار می کردیم و نگهبان می گذاشتیم؛ دور از چشم بعثی ها قرآن می خواندیم و... 💜 یک بار پیرمردی بسیجی مشغول تلاوت قرآن بود. ناگهان افسر بعثی وارد شد و وحشیانه لگدی به پیرمرد زد که از دستش به روی زمین پرت شد. 🧡 این ممنوعیت ها و شکنجه ها ادامه داشت تا این که پس از ده ماه گروه صلیب سرخ به اردوگاه ما قدم گذاشت. ❤️ ارشد اردوگاه به اعضای گروه گفت: «به عراقی ها بگویید که خواندن دعا را برای ما آزاد کنند.» 🖤 فرمانده ی عراقی در پاسخ به این درخواست به نماینده ی صلیب سرخ گفته بود: «شما فکر می کنید جنگ میان ما و ایرانیان بر سر چیست؟ به خاطر همین دعاها و رفتارهای مذهبی آن هاست!» 💛 شبی از شب های سال 67 یکی از افسران بعثی ما را در حال اقامه ی نماز جماعت دید؛ او به سربازان دستور داد تا برق آسایشگاه ما را قطع کنند، 💚 سپس در را قفل کرد و گفت: «تا ده روز باید همین جا بمانید». صد و ده نفر بودیم که محکوم شدیم تا در فضای بسته و بدون امکانات، در آسایشگاه بمانیم. 💙 غذا را از پشت پنجره به ما می دادند و دستشویی هم در کار نبود. هر روز افسر بعثی پشت پنجره می آمد و می گفت: «قسم بخورید که دیگر دعا و نماز جماعت نمی خوانید، ما هم در را باز می کنیم». 💜 تصمیم گرفته بودیم هر طور شده در برابر آن ها مقاومت کنیم. هوا خیلی گرم بود. با تکه های کارتن به آن هایی که از شدت گرما بی هوش می شدند و افرادی که بیماری قلبی داشتند، باد می زدیم. 🧡 عراقی ها دیدند که ما تسلیم نمی شویم، پس از شش روز آمدند و درِ آسایشگاه را گشودند. 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 83، خاطره ی محمد کریم زاده گلی. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
🍃 سحرگاه سرد و یخبندان ماه دی، آن قامت نحیف و کمی خمی ده، در اطراف روستای چنگوله، به ایستاده بود و گوسفندان در اطرافش مشغول چریدن علف های خشک بودند. ✨ ـ خدایار ـ که به ظاهر لال بود، به زبان دل با خدا مناجات می کرد و رکوع و سجودش را به جا می آورد. 🍃 نماز را که تمام کرد، بعثی های قطّاع الطریق به سویش هجوم آوردند؛ برخاست که از چنگشان فرار کند، اما به دامش انداختند. ✨ بر سر و صورتش می زدند تا حرف بزند؛ اما ـ خدایار ـ زبانش بسته بود و نمی توانست. دو دندانش را شکستند و صورتش را خون آلود کردند. 🍃 لباس های او و دو همراهش را از تنشان کندند تا در هوای سرد منطقه ی مهران، خردشان کنند. ـ خدایار کاوری ـ آرام بود و صبور. کتک می خورد و هیچ نمی گفت. ✨ روزها سر و کارش با شکنجه بود و بازجویی و سرانجام به جمع اسیران اردوگاه آورده شد. آن بی ریای غریب تا می گفتند، به نماز می ایستاد و شب های جمعه در راز و نیاز با خدا به سر می برد. 🍃 دردهای کلیه کم کم شروع شد و نفس ها به خس خس افتاد؛ اما ارتباطش با خدا مأنوس تر شد. ✨ وقتی درد و بیماری های مختلف از همه طرف به او هجوم آورد، به بیمارستان موصل رهسپارش کردند. کمتر از یک هفته شد که خبر آوردند «خدایار از دنیا رفته است». 🍃 در شهریور ماه 63 بچه های اردوگاه موصل فقط اشک ریختند و آه کشیدند؛ بی آن که چیز زیادی از آن ـ بنده ی خدا ـ بدانند. فقط برخی دوستان گفتند: «همیشه با بود» 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 93، خاطره ی محمد نبی رحیمی زاده و حمید حسین زاده. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
💍 برپایی نماز جماعت در شرایط سخت 💍 🌸 در روزهای اول زندگی در اردوگاه، عراقی ها فشار می آوردند که ما را ترک کنیم؛ ولی ما اعتنا نمی کردیم. 🍀 آن ها تلاش می کردند تا نماز ما را به هم بزنند. وقتی که از این کارشان هم نتیجه ای نگرفتند، گفتند: «اگر می خواهید نماز جماعت بخوانید، حق ندارید بیش از ده نفر باشید!» 🌸 مدتی نمازهای جماعت ده نفره می خواندیم؛ ولی پس از مدتی بر تعداد افراد افزوده شد و این دستور هم ور افتاد. وقتی دیدند که به مقصودشان نرسیده اند، جیره ی غذایی ما را کم کردند. 🍀 ما گرسنگی می کشیدیم، اما جماعت هم می خواندیم. مدتی گذشت و عاجزانه اعلام کردند: «اگر نماز جماعت نخوانید، هر چه بخواهید برایتان می آوریم.» 🌸 در جواب آن ها گفتیم: «ما نماز جماعت را به هیچ قیمتی رها نمی کنیم». بعد از مدتی نماز جمعه را هم برپا کردیم. 🍀 روز به روز بر همبستگی ما افزوده می شد و عراقی ها کلافه شده بودند. آن ها برای مقابله با ما به زور متوسل شدند؛ به نوبت ما را می بردند و شکنجه می کردند، ولی باز هم نتیجه ای نگرفتند. 🌸 فرمانده ی اردوگاه که حسابی از دست ما شاکی شده بود، گفت: «معلوم نیست شما چه جور آدم هایی هستید! با زور برخورد می کنیم، حرف گوش نمی دهید؛ امکانات رفاهی می گذاریم، باز هم به حرف ما توجه نمی کنید. 🍀 غذایتان را کم یا زیاد می کنیم، برایتان فرقی نمی کند؛ حرف فقط حرف خودتان است. شما در این جا یک جمهوری اسلامی راه انداخته اید». 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 183، خاطره ی محمدرضا صادقی. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
🔸 در روزهای اول زندگی در اردوگاه، عراقی ها فشار می آوردند که ما را ترک کنیم؛ ولی ما اعتنا نمی کردیم. 🔹 آن ها تلاش می کردند تا نماز ما را به هم بزنند. وقتی که از این کارشان هم نتیجه ای نگرفتند، گفتند: «اگر می خواهید نماز جماعت بخوانید، حق ندارید بیش از ده نفر باشید!» 🔸 مدتی نمازهای جماعت ده نفره می خواندیم؛ ولی پس از مدتی بر تعداد افراد افزوده شد و این دستور هم ور افتاد. 🔹 وقتی دیدند که به مقصودشان نرسیده اند، جیره ی غذایی ما را کم کردند. ما گرسنگی می کشیدیم، اما نماز جماعت هم می خواندیم. 🔸 مدتی گذشت و عاجزانه اعلام کردند: «اگر نماز جماعت نخوانید، هر چه بخواهید برایتان می آوریم.» در جواب آن ها گفتیم: «ما نماز جماعت را به هیچ قیمتی رها نمی کنیم». 🔹 بعد از مدتی نماز جمعه را هم برپا کردیم. روز به روز بر همبستگی ما افزوده می شد و عراقی ها کلافه شده بودند. 🔸 آن ها برای مقابله با ما به زور متوسل شدند؛ به نوبت ما را می بردند و شکنجه می کردند، ولی باز هم نتیجه ای نگرفتند. 🔹 فرمانده ی اردوگاه که حسابی از دست ما شاکی شده بود، گفت: «معلوم نیست شما چه جور آدم هایی هستید! با زور برخورد می کنیم، حرف گوش نمی دهید؛ 🔸 امکانات رفاهی می گذاریم، باز هم به حرف ما توجه نمی کنید. غذایتان را کم یا زیاد می کنیم، برایتان فرقی نمی کند؛ 🔹 حرف فقط حرف خودتان است. شما در این جا یک جمهوری اسلامی راه انداخته اید». 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 183، خاطره ی محمدرضا صادقی. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
🔻 اردیبهشت 69 در اردوگاه تکریت 12 بودیم. یک روز سحرگاه از خواب برخاستم و مثل همیشه از لای می له های تنگ پنجره به آسمان نگاه کردم که بدانم وقت نماز صبح شده است یا خیر. 🔹 وقت که فرا رسید، یکی از بچه ها را نگهبان گذاشتم و اذان گفتم. آن ها که اهل بودند، بیدار شدند و در جایی از اتاق صف جماعت بسته شد. 🔻 خودم به عنوان پیشنماز، نماز را شروع کردیم. در حال قنوت بودیم که تکبیرگو اعلام کرد: «سرباز عراقی آمد.» و خودش به سرعت زیر پتو رفت و دراز کشید. 🔹 نمازگزاران هم نمازشان را فرادا کردند. نگهبان وقتی پشت پنجره رسید، نگاهی به داخل انداخت و فهمید که نماز جماعت بوده است. 🔻 من که جلو بودم، سجده ی آخر را طولانی کردم. او هم گویا مرا می پایید. در این حال مکبر از زیر پتو حواسش به نگهبان بود و آهسته می گفت: «هنوز نگهبان پشت پنجره است» من هم هر چه دعا بلد بودم، در سجده خواندم. 🔹 تا این که آن عراقی خسته شد و رفت؛ اما گویی مرا شناخته بود. من هم نماز را تمام کردم و زود لباس هایم را عوض نمودم. 🔻 معمولاً وقتی سربازی شب نگهبان بود، صبح برای آمار استراحت داشت و برای آمار ظهر دوباره می آمد. بعد از آمار صبح، من موقتاً اتاقم را مخفیانه با یکی از بچه های اتاق دیگر عوض کردم. 🔹 ظهر که آن نگهبان آمد در اتاق قبلی مان اعلام کرده بود: «همه، سرها را بالا بگیرند!» او هر چه دنبال من گشته بود، مرا پیدا نکرد و قضیه به خیر گذشت. 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 153، خاطره ی شکرالله حیدری. ╔═🌷════╗ 💟 @namazmt ╚════🌷═╝
💥 تنبیه با چوب! 💥 💠 بعثی ها یک وطن فروش را ارشد اتاق ما کردند. او هم در خدمت گزاری به آن ها کم نگذاشت. 🌟 دیگر، عراقی ها خیالشان راحت بود؛ چون او بهتر از خودشان مواظب ما بود. 💠 بعثی ها گفته بودند هیچ اسیری حق ندارد قرآن بخواند و اسرا حق ندارند بیشتر از دو نفر در یک زمان، نماز بخوانند؛ یکی جلوی اتاق و دیگری آخر اتاق. 🌟 یک روز ظهر دو تن از بچه ها در حال خواندن بودند. من به خیال این که یکی از آن ها نمازش تمام شده، در وسط اتاق نمازم را شروع کردم. 💠 یک باره دیدم که ارشد خودفروخته مثل جنّ جلوی من ظاهر شد و به من گفت: «پدر...! کی به تو گفته نماز بخوانی؟» 🌟 من هم در حال نماز بودم و جوابی به او ندادم. او با چوب چنان بر فرق سرم کوبید که چوب سه تکه شد. 💠 بعد با تکه ای از آن بر بدن من می زد و ناسزا می گفت. فریاد می زد: «نماز خواندن بیش از یک نفر ممنوع است». 🌟 فشارهای این گونه افراد بر سرِ ما آن قدر زیاد شد که اعتصاب کردیم. درگیر شدیم و به صلیب سرخ شکایت کردیم. 💠 فرمانده ی اردوگاه را عوض کردند و کمی راحت شدیم. از آن پس، نگهبان می گذاشتیم و نماز جماعت می خواندیم. 📖 قصه ی نماز آزادگان، ص 81، خاطره ی بهروز بیرقدار. مرکز تخصصی‌نماز 💓 @namazmt
| نماز جماعت ممنوع! 🍀 وقتی که ما را به داخل اردوگاه بردند، درجه دار عراقی آمد و نخستین حرفی که زد این بود: «دعا خواندن، گریه کردن، نماز جماعت، سرود، تئاتر و برگزاری مراسم ممنوع است». 📿 حفظ روحیه ی ما به انجام همین ممنوعات بستگی داشت. کم کم شروع کردیم؛ زیر پتو دعا می خواندیم؛ 🍀 را به صورت هشت نفره برگزار می کردیم و نگهبان می گذاشتیم؛ دور از چشم بعثی ها قرآن می خواندیم و... 📿 یک بار پیرمردی بسیجی مشغول تلاوت بود. ناگهان افسر بعثی وارد شد و وحشیانه لگدی به پیرمرد زد که قرآن از دستش به روی زمین پرت شد. 📿 این ممنوعیت ها و شکنجه ها ادامه داشت تا این که پس از ده ماه گروه صلیب سرخ به اردوگاه ما قدم گذاشت. ارشد اردوگاه به اعضای گروه گفت: «به عراقی ها بگویید که خواندن دعا را برای ما آزاد کنند.» 🍀 فرمانده ی عراقی در پاسخ به این درخواست به نماینده ی صلیب سرخ گفته بود: «شما فکر می کنید جنگ میان ما و ایرانیان بر سر چیست؟ به خاطر همین دعاها و رفتارهای مذهبی آن هاست!» 📿 شبی از شب های سال 67 یکی از افسران بعثی ما را در حال اقامه ی نماز جماعت دید؛ او به سربازان دستور داد تا برق آسایشگاه ما را قطع کنند، سپس در را قفل کرد و گفت: «تا ده روز باید همین جا بمانید». 🍀 صد و ده نفر بودیم که محکوم شدیم تا در فضای بسته و بدون امکانات، در آسایشگاه بمانیم. غذا را از پشت پنجره به ما می دادند و دستشویی هم در کار نبود. 📿 هر روز افسر بعثی پشت پنجره می آمد و می گفت: «قسم بخورید که دیگر دعا و نماز جماعت نمی خوانید، ما هم در را باز می کنیم». 🍀 تصمیم گرفته بودیم هر طور شده در برابر آن ها مقاومت کنیم. هوا خیلی گرم بود. با تکه های کارتن به آن هایی که از شدت گرما بی هوش می شدند و افرادی که بیماری قلبی داشتند، باد می زدیم. 📿 عراقی ها دیدند که ما تسلیم نمی شویم، پس از شش روز آمدند و درِ آسایشگاه را گشودند. 📚 قصه‌های نماز آزادگان، ص 83، خاطره ی محمد کریم زاده گلی. 🆔 @namazmt
هدایت شده از مرکز تخصصی نماز
﷽ 🍏 موضوع بندی مطالب کانال 🍏 💧مرکز تخصـ @namazmt ـصی نماز💧