نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی 5️⃣ اجاره خانه🏠 🔸 بعد از تعیین شدن تاریخ
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️
🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی
6️⃣ عروسی بدون گناه 💕
🔸 دوم آبان عید غدیر سال ۹۲ روز برگزاری جشن عروسی ما بود. با حمید نیت کردیم برای اینکه در مراسم عروسی مان هیچ گناهی نباشد سه روز روزه بگیریم🙏🏻.
🔸 عروسی خیلی خوبی داشتیم همیشه به خود حمید هم می گفتم که از عروسی راضی بودم، هم گناه نبود، هم ساده بود، هم دلخوری پیش نیامد.
🚗 به خانه که رسیدیم بعد از خداحافظی و تشکر از اقوام و خانواده اول قرآن خواندیم. حمید سجاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصومه سلام الله علیها تشکر کرد🧎🏻♂️ خیلی جدی به این عنایت اعتقاد داشت. همیشه بعد از هر نماز از کریمه اهل بیت تشکر میکرد که بانی این وصلت شده است. دستهایش را بلند می کرد و همان جمله ای را گفت که بعد از تحویل سال کنار من رو به ضریح گفته بود:
➖ یا حضرت معصومه ممنونم که خانمم را به من دادی و من را به عشقم💖 رسوندی.
✅ گاهی ساده توکل کردن قشنگ است...
📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۱۲۷
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی مرادی 6️⃣ عروسی بدون گناه 💕 🔸 دوم آبان عید غد
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️
🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
7️⃣ غذای مورد علاقه🤤
🍳 بابت آشپزی واقعاً نگران بودم. احساس می کردم هنوز یک پای آشپزی هایم می لنگد. از حمید پرسیدم:
➖ برای شام چی بذارم❓
حمید با قاشق چند ضربه به بشقاب زد و گفت:
➖ می دونی که من عاشق چه غذایی هستم ولی میترسم به زحمت بیفتی.
جواب نداده میدانستم که پیشنهادش فسنجان است🍲 از بین غذاها عاشق این غذا بود جانش در میرفت برای فسنجان. امان میدادی برای صبحانه هم دوست داشت فسنجان درست کنم. تنها غذایی بود که هم با نان🍞 می خورد هم با برنج🍚 هم با ته دیگ 🍪.
از ساعت ۳ بعد از ظهر⏰ مشغول درست کردن فسنجان شدم. از وقتی که می گذاشتم لذت می بردم ولی دلهره داشتم غذا آنطور که حمید دوست دارد نشود. ساعت ۸ شب سفره را انداختم وسط سفره شاخه گل💐 گذاشتم. پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرف ریختم. حمید همینکه سر سفره نشست دهانش به تشکر باز شد طوری رفتار کرد که من جرأت کردم برای آشپزی بیشتر وقت بگذارم و شور و شوقم را برای این کار دوچندان کرد. اولین لقمه را که خورد چنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است👌🏻.
📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ ص ۱۳۴
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 7️⃣ غذای مورد علاقه🤤 🍳 بابت آشپزی واقعاً نگران
🧔🏻 #دوست_شهید_من❤️
🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
8️⃣ بدهی مردم رو باید داد 💸
🔸 یک روز که با موتور 🏍 مرا به دانشگاه می رساند به سر خیابان که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت:
➖ عزیزم به این مغازه ۵۰۰ تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم الان هم که بسته است حتما یادت باشه سری بعد رد شدیم حساب کنیم.
گفتم:
➖ چشم مینویسم توی برگه📝 میذارم کنار اون چند تایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم.
همیشه روی بدهی های خردی که به کاسبها داشت حساس بود روزهایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود من باخبر باشم و بدهیهای جزئی را پرداخت کنم ✅✅✅
📚کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۱۴۷
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 8️⃣ بدهی مردم رو باید داد 💸 🔸 یک روز که با موتور
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️
🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
9️⃣ با ماشین بیت المال که نمیشه ⛔️
🔸 فروردین سال ۹۳ با هم به راهیان نور رفتیم. وقتی در دوکوهه مستقر بودیم ما را با ماشین به حسینیه گردان تخریب🕌 که دو کیلومتر با ما فاصله داشت بردند و برگرداندند.
🔸 هنوز به محل استراحت نرسیده بودیم که متوجه شدم موبایلم را داخل حسینیه جا گذاشته ام. به سمت ورودی جاده حسینیه برگشتم ولی هیچ ماشینی نبود که من را به آنجا برگرداند. هنوز ۱۰۰ متری از دو کوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین 🚓 به سمت حسینیه تخریب می آید. دیدم حمید همراه یک سرباز داخل ماشین هستند با تعجب پرسید:
➖ خانم تنهایی کجا داری میری توی این گرما وسط این بیابون❓
گفتم:
➖ مجبورم برم گوشی که جا گذاشتم رو بردارم.
حمید جواب داد:
➖ الان که کار دارم باید سریع برم کار تو هم که شخصیه نمیشه با ماشین نظامی رفت.
✅میشناختمش از بیت المال برای کار شخصی استفاده نمیکرد.
🔸 مجدد با پای پیاده راه افتادم در حالی که آفتاب بهاری به مغز سرم میخورد. تا نزدیکیهای حسینیه تخریب که رفتم متوجه شدم یکی از دور دوان دوان سمتم میآید. نزدیک تر شد فهمیدم حمید است. کلی انرژی گرفتم ✨ به من که رسید گفت:
➖ کار را انجام دادم ماشین رو دادم سرباز ببره خودم اومدم پیش تو که تنها نباشی. 💜
📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ ص ۱۵۸
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 9️⃣ با ماشین بیت المال که نمیشه ⛔️ 🔸 فروردین سا
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️
🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
0⃣1️⃣ این سینه نمیسوزه
🔸 ایام محرم 😭 با اینکه هوا تقریباً سرد ❄️ شده بود با موتور شب ها می رفتیم هیئت خودمان. شب تاسوعا به شدت هوا سرد شده بود ولی با این حال باز هم با موتور 🏍 راهی شدیم . حمید به شوخی گفت:
➖ الان کسی رو با نانچیکو 🥊 بزنی از خونه در نمیاد اونوقت ما با موتور داریم میریم هیئت‼️
دستش را گذاشت روی زانوی من و گفت:
➖ فرزانه پاهات یخ زده غصه نخور خودم برات ماشین🚗 میگیرم دیگه اذیت نشی.
🔸 دستم را گذاشتم داخل جیب های کاپشن حمید. حمید هم یک دستش را گذاشت روی دست من . کنار سرما و سوز شبانه هوای پاییزی قزوین تنها چیزی که دلم را گرم می کرد محبت دستهای همیشه مهربان حمید بود🧡
وقتی از هیأت بیرون آمدیم گفت:
➖ دوست دارم مثل حضرت ابوالفضل علیهالسلام مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب علیها السلام بشه.
وقتی این همه سینه زدن و تغییر حالت چهره حمید را دیدم گفتم:
➖ حمید کمتر سینه بزن یا حداقل آروم تر سینه بزن‼️ جوابش برایم جالب بود گفت:
➖ فرزانه این سینه به خاطر همین سینه زدن هیچ وقت نمی سوزه 🔥نه در این دنیا نه در اون دنیا.
✅ بعدها من متوجه راز این حرف حمید شدم ...
📚 کتاب «یادت باشد...» ❣️ صفحه ۱۹۲
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 0⃣1️⃣ این سینه نمیسوزه 🔸 ایام محرم 😭 با اینکه ه
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️
🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
1️⃣1️⃣ منم باید برم ...
🔸بعد از اینکه حمید از مأموریت برگشت کلی عکس گرفته بود و عکس ها را نشانم می داد. محو تماشای عکس ها بودم که با حرف حمید دیگر نتوانستم باقی عکس ها را ببینم‼️
به من گفت:
➖ این عکس ها رو برای شهادت گرفتم حالا که داری نگاهشون می کنی ببین کدوم خوبه بنر بشه⁉️
دلم هری ریخت لحن صحبت هایش جدی بود. از من خداحافظی کرد و به دیدار مادرش رفت. دوباره رفتم سراغ عکس ها، با هر عکس کلی گریه کردم 😭 اولین باری بود که حمید را این شکلی می دیدم. نور خاصی که من را خیلی میترساند❗️ همان نوری که رفقای پاسدار و هم هیئتی به شوخی میگفتند:
➖ حمید نور بالا میزنی پارچه بیانداز روی صورتت.
🔸 بعد از مأموریت کم کم زمزمه های رفتن سوریه و عراق شروع شد. می گفت:
➖ من یا باید برم عراق یا برم سوریه اینجا موندنی نیستم ❌
✅ در جواب این حرفها فقط به زبان پاسخ مثبت می دادم که خیالش راحت باشد ولی ته دلم نمیتوانستم قبول کنم. ما تازه داشتیم به هم عادت می کردیم تازه همدیگر را پیدا کرده بودیم 💞
📚 کتاب «یادت باشد...» ❣️ صفحه ۲۰۶
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 1️⃣1️⃣ منم باید برم ... 🔸بعد از اینکه حمید از
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️
🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
2️⃣1️⃣ از مستمند خجالت کشیدم 😔
🔸 یک شب به حمید گفتم:
➖ حمید جان تا تو بری زباله ها رو ببری سر کوچه من سفره شام را انداختم.
سفره را انداختم اما حمید خیلی دیر کرد. قبلاً هم برای بیرون بردن زباله ها چند باری دیر کرده بود. در ذهنم سوال شد 🤔 که علت این دیر آمدن چه میتواند باشد. وقتی برگشت پرسیدم :
➖حمید آشغالها را میبری مرکز بازیافت سر خیابون این همه دیر میای⁉️
مایل نبود حرف بزند اصرار من را که دید گفت:
➖ راستش یه مستمندی معمولاً سر کوچه می ایسته من هر بار از کنارش رد بشم سعی می کنم بهش کمک کنم 💸 اما امشب چون پول همراهم نبود خجالت کشیدم 😓 که این آقا رو ببینم و نتونم بهش کمک کنم . برای همین کل کوچه رو دور زدم تا از سمت دیگه برگردم خونه که این مستند را نبینم و شرمنده نشم ‼️
✅ از این کارهایش فیوز می پراندم. حس میکردم شبیه دونده ای هستم که داخل یک مسابقه شرکت کرده ام من افتاد و خیزان مسیر را میروم ولی حمید با سرعت از کنار من رد میشود. این حس را داشتم که هیچ وقت نتوانم با همین سرعتی که حمید دارد پیش میرود حرکت کنم ...
📚کتاب «یادت باشد...» ❣️ صفحه ۲۱۱
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 2️⃣1️⃣ از مستمند خجالت کشیدم 😔 🔸 یک شب به حمید
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️
🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی
3️⃣1️⃣ بازگشت به لیست اعزام
🟡 همان وقتی که رفقایش سوریه بودند اعزام نفرات جدید مطرح بود. وقتی این همه شوق حمید برای رفتن را دیدم با خودم خیلی کلنجار رفتم که چطور خبر خط خوردن اسمش را بگویم ❌ حمید که دید خیلی در فکر هستم علت را جویا شد بعد از کلی مکث و مقدمهچینی گفتم:
➖ بابا پشت تلفن ☎️ خبر داد که اسمتو از لیست اعزام خط زده، از من خواست بهت اطلاع بدم.
ماجرا را که شنید خیلی ناراحت شد 😔 یکی دو ساعت هیچ صحبتی نکرد. حتی بر خلاف روزهای قبل استراحت هم نکرد.
🟡 آن شب خواب به چشم های حمید نیامد میدانستم حمید این سری بماند دق میکند. صبح بعد از راه انداختن حمید به خانه پدرم رفتم کلی با پدر و مادرم صحبت کردم از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزام برگرداند گفتم:
➖ اشکالی نداره من راضیم حمید بره سوریه هرچی که خیره همون اتفاق میافتد.
پدرم گفت:
➖ دخترم این خط این نشون ✖️ حمید بره شهید میشه مطمئن باش.
مادرم هم که نگران تنهایی های من بود گفت:
➖ فرزانه من حوصله گریه های 😭 تو رو ندارم خدایی ناکرده اتفاقی بیفته تو طاقت نمیاری ❗️
در جوابشان گفتم:
➖ حرف هاتون رو متوجه میشم من به دلم برات شده حمید اگه بره شهید میشه ولی دوست ندارم مانع سعادتش بشم شما هم خواهشاً رضایت بدید حمید دوست داره بره مدافع حرم بشه از خیلی وقت پیش راه خودش را انتخاب کرده ✅
🔸 پدرم اصرار من را که دید کوتاه آمد قرار شد صحبت کند تا اسمحمید را به لیست اعزامی های دوره جدید 📋اضافه کنند.
📚 کتاب "یادت باشد..." ❣️ صفحه ۲۵۱
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 #دوست_شهید_من ❤️ 🌹 شهید مدافع حرم #حمیدسیاهکالی 3️⃣1️⃣ بازگشت به لیست اعزام 🟡 همان وقتی که رفقا
🧔🏻 دوست شهید من
🌹 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی
4️⃣1️⃣ یادت باشد ... 💖
🔸 وقتی حمید میخواست برای اعزام برود با هر جان کندنی که بود کنار در خروجی برایش قرآن گرفتم تا راهی اش کنم لحظه آخر به حمید گفتم:
➖ کاش میشد با خودت گوشی 📱 ببری، حمید تو رو به همون حضرت زینب منو از خودت بی خبر نذار هر کجا تونستی تماس بگیر 📞
گفت:
➖ هر جا جور باشه حتما بهت زنگ میزنم فقط یه چیزی از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ 💞 اونجا بقیه هم کنارم هستند اگر صدای منو بشنوند از خجالت آب میشم 😓
به یاد زندگینامه و خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم برای هم چنین موقعیت هایی با همسرشان رمز میگذاشتند به حمید گفتم:
➖ پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو ❤️یادت باشه❤️ من منظورت رو میفهمم.
از پیشنهادم خوشش آمد پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان می داد 👋 و بلند بلند گفت:
➖ یادت باشه ... یادت باشه.
لبخندی زدم و گفتم:
➖ یادم هست ... یادم هست.
🔸 خودم را از پله ها بالا کشیدم و داخل خانه شدم که همه چیزش حمید را صدا می کرد . گویی در و دیوار این خانه از رفتن حمید دلگیر تر از همیشه شده بود 🖤 خانه ای که تا حمید بود با همه کوچکی اش یک دنیا محبت و مهربانی داشت ولی حالا شبیه قفسی شده بود که نمی توانستم به تنهایی آن را تحمل کنم نفس کشیدن برایم سخت بود.😢
📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۲۷۹
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 دوست شهید من 🌹 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی 4️⃣1️⃣ یادت باشد ... 💖 🔸 وقتی حمید میخواست برای اع
🧔🏻 دوست شهید من
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی
5️⃣1️⃣ حمید به معراج رفت 🕊
🔸 بعد از شنیدن خبر شهادت حمید از خانه یک راست به معراج الشهدا رفتیم. معراج الشهدا ۲۰ تا پله بیشتر ندارد تا من به بالا برسم یک ساعت طول کشید چند بار زمین خوردم.
🔸 بالای سر تابوت حمید ایستادم و گفتم:
➖ دروغه! عروسکه! الان دست میزنم بلند میشه دوباره شیطنتش گل کرده و میخواد سر به سرم بزاره.
سمت چپ صورتش پر از ترکش بود. چشم های نیمه بازش را که دیدم خندیدم و گفتم:
➖ حمید شوخی بسه پاشو دیگه به خدا نصفه عمر شدم. 😔
حس میکردم دارد با من شوخی می کند یا شاید هم خواب رفته پیش خودم گفتم الان دست میکشم توی موهاش الان میبوسمش حمید خجالت میکشه بلند میشه. چشم هایش را بوسیدم سرم را عقب آوردم انتظار داشتم حمید بلند بشود و این داستان را همینجا تمام کند. همه صورتش را بوسه باران کردهام به این امید که تکانی بخورد ... امّا ... طول زندگی هر وقت روی موتور می نشست یا از بیرون می آمد دست های سردش را بین دست هایم می گذاشت حالا هم دستهایش سرد سرد بود می خواستم با دست هایم گرمش کنم. سرم را می بردم جلو توی صورتش نفس میکشیدم و ها می کردم تا گرم شود اما ناامید شدم😞
🔸 بابا به سمت بالای تابوت رفت بند کفن را باز کرد و گفت:
➖ فرزانه بیا ببین همه جای بدنش ترک خورده امّا سینهاش سالم مانده. ❗️
تا این را گفت به یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین محکم سینه میزد و میگفت:
➖ فرزانه این سینه هیچ وقت نمی سوزد ...
📚 کتاب "یادت باشد ..." ❣️ صفحه ۳۰۴
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
نماز شب خوانها
🧔🏻 دوست شهید من شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی 5️⃣1️⃣ حمید به معراج رفت 🕊 🔸 بعد از شنیدن خبر شهادت
🧔🏻 دوست شهید من
🌹 شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی
6️⃣1️⃣ روایت آخر :
کرامات شهید بعد از شهادت
🔸گاهی سر مزارش میروم اتفاقهای عجیب میافتد که زنده بودن حمید را حس می کنم. یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:
➖ خانم خیلی دلم برات تنگ شده پاشو بیا مزار .
🔸معمولاً عصرها به مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم همین که نشستم و گل ها 💐 را روی سنگ مزار گذاشتم، دختری آمد و با گریه من را بغل کرد گریه 😭 امان نمی داد حرفی بزند همین که آرام شد گفت:
➖ من عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم. گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید ❗️ حق نیستید ❗️قراری میزارم فردا صبح میام سر مزارت اگر همسرت رو دیدم می فهمم من اشتباه کردم. اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی.
🔸 برایش خوابی که دیده بودم را تعریف کردم گفتم:
➖ من معمولاً عصرها میام اینجا ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش.
✅ از آن به بعد با آن خانم دوست شدم خیلی رویه زندگیش عوض شد تازه فهمید م که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی باز است ...
📚 کتاب «یادت باشد ...» ❣️ صفحه ۳۱۹
🌞صبح ها با:
#دوست_شهید_من بشاش و سرحال با ما همراه باشید😍
🧔🏻 #دوست_شهید_من
🌹 #شهیدحسین_یوسف_الهی
نماز شب
🔸 بعد از مجروحیت اول حسین برای رفتن به دکتری در تهران او را همراهی کردم.
در ماشین حسین، حسین همیشگی نبود.😞 حسینی که با خنده ها و صحبت هایش راه را کوتاه می کرد و این به خاطر دردی😰 بود که از جراحت داشت🤕.
🔸 به نایین که رسیدیم به علت خستگی خودم و حسین کنار مسجد توقف کردم و شب در ماشین خوابیدیم 💤 نیمه های شب بیدار شدم به صندلی عقب نگاه کردم حسین نبود دلواپس پایین آمدم و خیابان و کوچه اطراف را بررسی کردم اما اثری از حسین نبود❌
یک دفعه متوجه مسجد شدم دیدم لای در باز است آهسته داخل شدم و با نگاهم اطراف را جستجو می کردم. یک مرتبه شَبَه یک نفر در گوشه شبستان مسجد توجهم را جلب کرد. یک نفر در حال راز و نیاز 📿 در گوشه دنجی از مسجد بود. جلوتر رفتم حسین بود، در حالت قنوت. آرام گوشه ای خزیدم و به تماشایش نشستم. حالت عجیبی داشت گریه می کرد😢 اشک میریخت دعا میخواند🤲 و بدنش به شدت میلرزید. چنان غرق در حالت عارفانی او شده بودم که اصلا نفهمیدم کجا هستم و چه در اطراف می گذرد.
✅ وضعیت حسین دیگر عادی شده بود حالش بهتر شده بود. مناجات شب قبل او را سر حال کرده بود🙂 انگار دیگر دردی وجود نداشت. شروع به صحبت کرد حرف هایی که برای لحظاتی انسان را از دنیای مادی دور می کرد.
🎙️ راوی: محمد علی یوسف الهی
📚 کتاب "نخل سوخته" صفحه ۶۷