قبل از عملیات بیت المقدس با تیمی از فرماندهان نظامی در آن سوی کرخه در حال اخرین ارزیابی ها از منطقه عملیات پیش رو بودیم.
مردی میانسال خودش را به من رساند و با اسم فامیل مخاطبم قرار داد و سلام کرد.
جوابش را به گرمی دادم اما نمی شناختمش.
گفتم: بفرمائید برادر .
-من تو را کامل می شناسم ولی ظاهرا تو مرا نمیشناسی!
- خودتان را معرفی کنید، شاید شناختم.
- من سید مجتبی قریشی ام ،پسر آقا رضا
- خدمت شما نرسیده ام ولی پدر بزرگوارتان را کاملا می شناسم.
گپ و گفت های خودمانی مان بالا گرفت ، چند دقیقه ای را با هم بودیم. از خودش گفت و بچه هایش و کارش در،شهرضا که بنایی می کند.
گفتم : سید حالا که شناختمت، هر کاری از دستم بربیاد برات انجام میدهم، شما فقط دستور بفرما .
دورو برش را نگاهی انداخت و گفت : من اومدم جبهه تا توی خط و گردان باشم، نه پشت جبهه، به فرماندهم سفارش کن، من هم ببرند خط...
دوستان دیگرم که متوجه گل کردن صحبت های ما دوتا شدند، گفتند: جناب سروان! برادر بسیجی مان چکارتون داره؟
گفتم: هیچی ،همشهری مان از من می خواهند، پارتی بازی کنم و به فرماندهشون بگم ایشون را ببرند، خط .
دوستانم لبخندی زدند و گفتند: برادر شما همین حالا هم توی خطی...
آقا سید مجتبی در همان عملیات پرگشود و آسمانی شد.
خاطره ای از #امیر_سرتیپ۲_کوروش_قاسمی
#شهید_سید_مجتبی_قریشی
#بیت_المقدس
#ارديبهشت
https://eitaa.com/nameghalam