🖋اينك اى نسلهاى آينده!
اى نغمه گران استقلال!
اى پيام رسانان خون هزاران شهيد!
پاس بداريد، اين خونها را، قدر بدانيد اين زحمتها را، كه پاس داشتن خون شهدا، نگداشتن حدود الهى است.
✍️ بخشی از وصیت نامه #شهید_عباس_رضائی قبل از عملیات بدر
#وصیتنامه
#والفجر۸
#بهمن
https://eitaa.com/nameghalam
🖋دو روزی از عملیات بدر گذشته بود، نبرد سخت و نزدیک، آتش سنگین و پرحجم دشمن، نرسیدن پشتیانی از عقبه خودی ،خصوصا بی آبی ، بچه ها را کلافه کرده بود .
تک تیراندازان عراقی هر جنبنده ای را در کسری از ثانیه می زدند طوری که حتی انگشت یکی از بچه ها که از سنگر بیرون بود را زدند و فاصله نزدیک با عراقی ها ، هیج راهی برای رفع تشنگی از رود دجله که انهم نزدیک بود ولی در تیررس عراقی ها و نبروهای خودی. باقی نگذاشته بود.
عمو عباس که از ما خیلی بزرگتر و جای پدر ما بود ، مدام به لب های تشنه ما نگاه می کرد و نیم نگاهی به دجله که می خروشید و می رفت.
سه تا افسر عراقی تنومند که از لباس و درحاتشان معلوم بود افسر ارشد و از فرماندهان عراقی هستند هم که در مرحله اول عملیات اسیر کرده بودیم، به دلیل عدم امکان تخلیه به عقب، پیش خودمان نگه داشته بودیم.
عمو عباس اما انگار برنامه ای داشت. با چشمان نافذش مسیر تا دجله را متر کرد و چند و چونش را به دست آورد.
نگاهی به هیکل نحیف خود انداخت و هیکل اسیران عراقی را هم ورانداز کرد.
بیست لیتری را به سمت خودش کشاند.
و آن را به دست یکی از همان سه افسر عراقی داد.
با اشاره ای او را متوجه کرد که باید بلند شود. اسیر دوم را هم با فاصله خیلی کمی، پشت سر او ایستاند.
و ما مبهوت که قرار است چه شود؟ عمو دارد چه می کند؟
دلم تاب نیاورد.خواستم بگویم، عمو چرا تو؟! مگر فرمانده ای یا پشتیبانی ؟ تو هم مثل ما...
چشمان پر برق و لبخند قشنگش اما، می گفت: فرق من با شما این است که من عمویم، من عباسم.
#والفجر۸
#زندگینامه
#اسفند
https://eitaa.com/nameghalam
🖋هوا که گرگ و میش شد، و روز برای آمدن تلاش می کرد، غلامعلی آماده می شد تا خلعت دامادی شهادت بر تن کند.
و خدا می داند علی ضامن و علی اکبر چه کشیدند آن لحظه ای که در میانه دره در هوای صبحگاهی کوهستان شاخ شمران ، غلامعلی بی حرکت ماند.
آخر جواب مادر رنجدیده اش که سفارش کرده بود حالا که می آید ،مواظب باشید زیاد جلو نرود. را چه بدهند؟
آخر ، غلامعلی ستون خیمه خانواده ای شده بود که ۶ سال است پدرش، قنبرعلی به شهادت رسیده است.
اما غلامعلی شهادتش را با تصمیم مردانه پذیرفته بود، آنجا که حتی التماس های دوستش علی ضامن و ديگران نتوانست او را به ماندن پشت خط قانع و تسلیم کند.
وقتی گفت: آمده ام به جبهه که بروم خط. یعنی آمده ام برای شهادت.
و اگر غلامعلی پاک و صادق و زحمتکش با شهادت نمی رفت،چگونه می شد، به شهادت افتخار کرد؟!
ساعت ده صبح ۲۳ اسفند ۱۳۶۶ منطقه عمومی سد دربندیخان و کوه های منتهی به قله شاخ شمران و شهادت غلامعلی ونک .
خدایش بر آستان با کرامت علی علیه السلام میهمان سازد. و روح پدر شهید و مادر مرحومهاش را در اعلی علیین مأوا دهد.
#شهید_غلامعلی_محمودی
#والفجر۱۰
✍️براساس خاطره حاج علی ضامن امیری
راوی: محمد رضائی پورعلمدار
#زندگینامه
#اسفند
https://eitaa.com/nameghalam
روز ۲۱ بهمن ساعت حدود ۵ و ۶ عصر ، به خاطر مسئولیتی که در مهندسی رزمی داشتم ، تصمیم گرفتم یه سری به سنگر بچه های رزمنده که کنار نهر منتهی به اروند رود مستقر و آماده عملیات می شدند بزنم . هم اگر بچه های ونک هستند، التماس دعایی بکنیم و هم روحیه بگیرم.
همینطور که سنگرها را سرکشی می کردم و ازشون بخاطر ارتفاع کم سنگرها عذرخواهی می کردم و التماس دعا می گفتم. رسیدم به سنگری که #سید_ابوتراب_خلیلی داخل آن بود.
تا نگاهم به نگاهش گره خورد ،دیدم ابوتراب دیگر روی زمین نیست.
چهره اش انرژی خاصی بهم داد. حس کردم ثمره هر دعایی و هر نماز شبی و ... بوده در چهره ابوتراب قدرت گرفته و سراسر وجود این جوان ، نور و انرژی شده، یه هاتفی به من گفت: محمدعلی اینم شهید، بهش بگو التماس دعا... تا اومدم بگم التماس دعا گعتنمون هم توی هم گیر کرد.
لبخندی زد و گفت محتاج دعاییم.
دلم می خواست بگم بهش که ابوتراب ،این انرژی که تو به من دادی ، موتور تو رو تا خود خدا "قاب قوسین او ادنی" می بره.
بازم هر چی خواستم بگم دلم نیومد بگم سید تو تا صبح هم نمی کشی .اما نگفتم. نگفتم ولی دو سه باری برگشتم و سیر نگاهش کردم. به جای مادرش ، به جای برادراش و به جای خواهرهاش.
بازم دلم می خواست داد،بزنم سید التماس دعا.سید بالگشوده....
✍️به نقل از: جانباز حاج محمدعلی رضائی
راوی : محمد رضائی پورعلمدار
#والفجر۸
#بهمن
https://eitaa.com/nameghalam