🍃🥀🍃🥀
رمان مذهبی#باد_برمیخیزد
#قسمت1
پارت_اول
انتخاب
-ااااه
باز هم ماشین خاموش شد. معصومه کلافه استارت زد. پژویی سبز رنگ ک از رینگ های اسپورت ش معلوم بود مال جوانکی عشق ماشین است کنارش ترمز زد. پسرکی بیست و چند ساله، که با آن عینک دودی بزرگ ش آدم را یاد مگس کارتن نیک و نیکو می انداخت، سرش را از پنجره بیرون اورد و گفت:
- دفترچه اموزش رانندگی بدم خدمتتون؟
و قبل از اینکه معصومه واکنشی نشان دهد راننده پژو،در میان خنده سرنشینانش، پایش را روی پدال گاز فشرد و با سرعت دور شد.
ترافیک خیابان زند، مخصوصا از فلکه ستاد تا نمازی، ان هم در این موقع روز، صدای رانندگان با تجربه را هم در می اورد چه برسد به معصومه ک تازه دوماهی بیشتر نبود که( ب قول قدیمی ها) تصدیق ش را گرفته بود. همیشه سر اینکه چطوری هم کلاچ را بگیرد و هم ترمز را که ماشین خاموش نشود مشکل داشت و حالا باید مرتب این کار را تکرار میکرد....
اخر برای ادمی که ذهنش همزمان درگیر افکار مختلف بود، سخت بود که به سرعت از زمان گذشته یا آینده به زمان حال برگردد و سریع واکنش نشان دهد...
ادامه دارد...
📚میم. مشکات
@namiazbaran
نَمی از باران
🍃🥀🍃🥀🍃 رمان مذهبی #بادبرمیخیزد پارت2 در هر حال علاوه بر دغدغه های دیگر، این قضیه هم تبدیل به یکی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
رمان مذهبی #باد_برمیخیزد
#قسمت3
پسری که راننده بود داشت با راننده ماشینی که به ماشینش زده بودند صحبت میکرد. پسر دوم که گویا معصومه را شناخته بود اشاره ای به دوستش (یا همان مگس کارتنی ما)کرد و با سر معصومه را نشان داد. پسر که به نظر می آمد حضور ذهن خوبی دارد سعی کرد دست پیش را بگیرد که عقب نیفتد. نیشش تا بناگوش باز شد تا با صمیمیتی که ایجاد میکرد بتواند از پس جوابی که احتمال می رفت معصومه در پاسخ متلک ش بدهد بربیاید. معصومه جلوی خنده اش را گرفت و قیافه اش جدی شد. احساس کرد الان بهترین موقعیت برای تلافی حرف پسر جوان است. خواست چیزی بگوید اما یکدفعه فکری ب ذهنش خطور کرد. احساس کرد در شان او نیست که هم کلام پسرکی متلک گو شود و مثل او دهان به حرف لغوی باز کند که هیچ ثمره ای نداشت. برای همین بلافاصله روی برگرداند و در حالی که وانمود میکرد انگار اصلا آنها را نشناخته از محل تصادف دور شد.
تا رسیدن به خانه فکرش مشغول این بود که آیا بهترین کار را کرده است? چرا جوابش را نداده بود? اگر چیزی می گفت باعث می شد پسرک دفعه بعد کسی را مسخره نکند. اما نه، لبخند وقیحانه پسر نشان میداد از چنین عقل و درایتی بی بهره است که بتواند نکته ظریف این ماجرا را متوجه شود و یا حداقل از بعدی ب جز سرگرمی به قضیه نگاه کند. خب لااقل دلش که خنک می شد،نمیشد?اه!حیف شد!کاش جوابش را داده بود!!!
ادامه دارد...
میم.مشکات
#رمان
@namiazbaran