حاج قاسم سلیمانی در جوار مرقد مطهر حضرت زینب سلام الله علیها
زمانی مدافع حرم بودی
واکنون میهمان صاحب حرم ...
💔یادت گرامی ای شهید والا مقام
@namiazbaran
⭐️ پاداش كسانى كه گناهان بزرگ را ترك مى كنند، آن است كه خداوند از گناهان كوچكشان بگذرد. «ان تجتنبوا كبائر... نكفّر عنكم سيئاتكم»
☘تا از گناهان كبيره و صغيره پاك نشويم، به بهشت نخواهيم رفت. «نكفّر عنكم سيئاتكم و ندخلكم مدخلاً كريما»
#تفسیر_کوتاه
@namiazbaran
#حدیث
امام صادق عليه السلام:
منّت نهادن، خوبى را از بين مى برد
المَنُّ يَهدِمُ الصَّنيعَةَ
ميزان الحكمه جلد6 صفحه241
#عکسنوشته
#حدیث
@namiazbaran
🌸🍃🌸🍃
با هر دست بدی، با همون دست پس میگیری.
خديجه(سلام الله علیها) مال كثير داد، به جاش كوثر گرفت.
کوثر یعنی، خیر کثیر و فراوان
برای رسیدن به خیر فراوان، باید با خدا باشیم،
چون اگر خدا به کسی وعدهای بده، حتما به وعده خودش عمل میکنه.
اصلا شک نکنید
خداوند در سوره ضحى، به پيامبر وعدهی عطا داد:
وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى
پروردگارت در آينده عطائى خواهد كرد كه تو راضى شوى.
در سوره کوثر میگه به اون وعده عمل کردم:
إِنَّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ
همانا ما به تو، خير كثير عطا كرديم.
خیر فراوان برای کسی است که از جان و مال و آبرو و تمام هستی خودش در راه خدا میگذره ....
البته به خاطر داشته باشیم؛
اگر خیری از جانب خدا بخواد برسه،
به کمیت بستگى نداره:
فاطمه (سلام الله علیها)،يك نفر بود، امّا كوثر( خیر فراوان) شد.
@namiazbaran
شب جمعه است همه زائر ارباب شویم
در کنار حرمش شمع صفت آب شویم
مادری آمده در کرببلا با قد خم
باید از ذکر بُنیّ همه بی تاب شویم
#شب_جمعه
#شب_زیارتی
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃🌸🍃💐🍃🌹
🍃🌸✨💜
🎬کلیپ/ انتظار یعنی این آینده
حتمی و قطعیست....
🎤رهبر معظم انقلاب
🌷بسیار زیبا👌
🌷اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ🌷
#نمی_از_باران
#مهدویت
@namiazbaran
چه انتظار غریبے
نه کوششی نه دعایـے
نه پرسشےکه کجایے
فقط نشسته و گوییم
خدا کند که بیایــی
#مهدویت
@namiazbaran
نَمی از باران
داستان زیبای #نسل_سوخته #قسمت_بـیسـت_دومــ: ✍نیمه های مرداد نزدیک بود و هر چی جلوتر می رفتیم است
داستان زیبای #نسل_سوخته
#قسمت_بیـسـت_سـومـ:
✍چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد گاهی دایی محسن گاهی هم خانم همسایه و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه و کلا از من یادشون می رفت و من خدا رو شکر می کردم بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم
هر چند شرایط شون رو درک می کردم که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم اما واقعا سخت بودبا درس خوندن و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ بخوام برای خودم غذا درست کنم روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم هر وقت خبری از غذا نبود مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم نمک می زدم و با نون می خوردم اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون رفتم برای نماز شب وضو بگیرم بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه
- جانم بی بی؟چی کار داری کمکت کنم؟ هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم اما دیگه جون ندارم تکان بخورم
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه
- بی بی حالا راحت همین جا وضو بگیر
دست و صورتش رو که خشک کرد جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم چند لحظه طول کشید مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود
رفتم سمت بی بی خیلی آروم نماز می خوند حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید
- خدایا چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده خدایا کمکم کن حداقل بتونم وتر رو بخونم
آشوبی توی دلم برپا شده بود حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن شیطان هم سراغم اومده بود ولش کن برو نمازت رو بخون حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه و
از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه که یهو یاد دفتر شهدام افتادم
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف خرج رو بده و و دوباره ادامه اش رو می خوندیم
انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود سرم رو آوردم بالا وقت زیادی نبود
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله ... الله اکبر
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز هر دو قربت الی الله
اون شب اولین نفر توی 40 مومن نمازم برای اون رزمنده دعا کردم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامــه دارد...
#داستان
@namiazbaran