نَمی از باران
داستان زیبای #نسل_سوخته #قسمت_بیـسـت_سـومـ: ✍چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم
داستان زیبای #نسل_سوخته
#قسمت_بـیـست_چهــارمـ:
✍چند شب بعد حال بی بی خیلی خراب شد هنوز نشسته دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی دستشویی و صندلی رو می شستم خشک می کردم دوباره چند دقیقه بعدچند بار به خودم گفتم ...
- ول کن مهران نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشوری و خشک کنی باز ده دقیقه نشده باید برگردید
اما بعد از فکری که توی ذهنم می اومد شرمنده می شدم...
- اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ یا اینکه حس کنه سربارت شده و برات سخته و خجالت بکشه چی؟
و بعد سریع تمییزشون می کردم و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون
حس می کردم پشت و کمرم داشت از شدت خستگی می شکست و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم بعد از هر آبکشی بشورم که پوستم خشک شده بود و می سوخت حس می کردم هر لحظه است که ترک بخوره
نیم ساعتی به اذان درد بی بی قطع و مسکن ها خوابش کرد منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم که حتی حس اینکه برم توی آشپزخونه و ببینم چیزی واسه خوردن هست یا نه رو نداشتم ...
نیم ساعت برای سحری خوردن نماز شبم رو هم نخونده بودم شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه کرد اما بین راه دستشویی و حال ...
پشتم از شدت خستگی می سوخت دوباره به ساعت نگاه کردم ... حالا کمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود سحری یا نماز شب؟بین دو مستحب گیر کرده بودم
دلم پای نماز شب بود از طرفی هم، اولین روزه های عمرم رو می گرفتم اون حس و یارهمیشگی هم بین این 2 تا اختیار رو به خودم داده بود چشم هام رو بستم
- بیخیال مهران ...
و بلند شدم رفتم سمت دستشویی سحری خوردن یک - صفر بازی رو واگذار کرد ..
خاله اومد مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه توی مدرسه مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با صدای اذان ظهر ... چشم هام رو باز کردم باورم نمی شد ... کل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...
سرم رو بلند کردم ... دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود بچه ها همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد .. ساعت خواب
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟ همیشه خمار بودی این دفعه کلا چسبیدی به سقف
و خنده ها بلندتر شد یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد ...
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟دو بار که بچه ها صدات کردن دید بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون زده بود
- راست میگه با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن
هنوز سرم گیج بود ... باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم آقای اکبری با اون صدای محکم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما برای من فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان برای اونها یک ساعت و نیم برای من، کمتر از دقیقه
رفتم برای نماز وضو بگیرم ... توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد
- فضلی برگشتم سمتش و سلام کردم چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد حرفش رو خورد
- هیچی برو از جماعت عقب نمونی
ظهر که رسیدم خونه هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم خستگی دیشب مدرسه و رفت و آمدش دهن روزه و بی سحری
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم تمرکز کردم روی صورتم که خستگی چهره ام رو مخفی کنم
رفتم تو خاله خونه بود هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد
- چه به موقع اومدی باید برم شیفتم برای مامان یکم سوپ آورده بودم یه کاسه هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن می خواستم افطاری هم درست کنم جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود می سپارم جلال واست افطاری بیاره و
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم هنوز نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامــه دارد...
#داستان
@namiazbaran
نَمی از باران
داستان زیبای #نسل_سوخته #قسمت_بـیـست_چهــارمـ: ✍چند شب بعد حال بی بی خیلی خراب شد هنوز نشسته دوبا
داستان زیبای #نسل_سوخته
#قسمت_بیـسـت_پـنـجـم:
✍چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای تخت از حال رفتم غش کرده بودم دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم خستگی گرسنگی تشنگی ...
صدای اذان بلند شد لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم چشمم پر از اشک شد خدایا شرمندتم ولی واقعا جون ندارم و توی همون حالت دوباره خوابم برد ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب من رو به سمت خودش کشید چشمه زلال و شفاف که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد با اولین جرعه ای که ازش خوردم تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد
دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی آب خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت حس داغی و سوختگی جگرم آرام شد توی حال خودم بودم و غرق آرامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم چهره اش پر از شرمندگی که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره
آخر افطار کردن با تماس مجدد خاله یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود
هنوز عطر و بوی اون غذا و طعمش توی نظرم بود یکم به جوجه ها نگاه کردم و گذاشتمش توی یخچال اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم
توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم خستگی سخت اون مدت از وجودم رفته بود
و افتخار خورده شدن افطار فردا نصیب جوجه های داخل یخچال شد
هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود حال مادربزرگ هر روز بدتر می شد تا جایی که دیگه مسکن هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود 2 تا نیروی کمکی هم به لطف دایی محسن شیفتی می اومدن بی بی خجالت می کشید اما من مدام با شوخی هام کاری می کردم بخنده ای بابا خجالت نداره که خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی جوون تر، زیباتر الان دیگه خیلی سنت باشه شیش هفت ماهت بیشتر نیست بزرگ میشی یادت میره
و اون می خندید هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن و من سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام می شستم و آب می کشیدم و با اتو خشک می کردم نمی شد صبر کنم تعداد بشن بندازم ماشین اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد باید بدون معطلی حاضر می شد دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود اما هیچ کدوم از دفعات به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدن اذیت نشدم بغضم شکست دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد و کاری هم از دست کسی برنمی اومد
آخرین شب قدر دردش آروم تر شده بود تلویزیون رو روشن کردم تا با هم جوشن گوش کنیم پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت هنوز چند دقیقه نگذشته بود که
- پاشو مادر پاشو تلویزیون رو خاموش کن می خوای بخوابی بی بی؟
- نه مادر ... به جای اون تو جوشن بخون ... من گوش کنم می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامــه دارد...
#داستان
@namiazbaran
نَمی از باران
داستان زیبای #نسل_سوخته #قسمت_بیـسـت_پـنـجـم: ✍چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن ماد
داستان زیبای #نسل_سوخته
#قسمت_بـیـست_شـشـم:
✍با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم با تکرار جمله اش به خودم اومدم تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت هنوز بسم الله رو نگفته بودم که پسرم این شب ها شب استجابت دعاست اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر من عمرم رو کردم ثمره اش رو هم دیدم عمرم بی برکت نبود ثمره عمرم میوه دلم اینجا نشسته
گریه ام گرفت ...
- توی این شب ها از خدا چیزهای بزرگ بخواه من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام من ازت راضیم ... از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه پسرم یه طوری زندگی کن خدا همیشه ازت راضی باشه من نباشم اون دنیا هم واست دعا می کنم دعات می کنم همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود تو هم سرباز امام زمان بشی حتی اگر مرده بودی خدا برت گردونه دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم همون طور روی زمین با دست چشم هام رو گرفته بودمو گریه می کردم نیمه جوشن ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد اما اون شب خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم
در برابر چه بها و و تلاش اندکی در چنین شب عظیمی از دهان یه پیرزن سید با اون همه درد توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست توی آخرین شب قدر زندگیش چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود
- خدایا من لایق چنین دعایی نبودم ولی مادربزرگ سیدم با دهانی در حقم دعا کرد که دائم الصلواته اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات، حرکت می کنه خدایا من رو لایق این دعا قرار بده
با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی معدلم بالای هجده شده بود پسر خاله ام باورش نمی شد خودش رو می کشت که
- جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟
اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ رگ های چشم هام هم بیرون می زد
ولی از حق نگذریم خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم اما با درس خوندن توی اون شرایط بین خواب و بیداری خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ چرت زدن های سر کلاس جز لطف و عنایت خدا هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود
دو ماه آخر دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت
اون روز صبح روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد تا من برم مدرسه اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن آب بکشن و بلافاصله خشک کنن تصمیمم رو قاطع گرفته بودم زنگ کلاس رو زدن اما من به جای رفتن سر کلاس بعد از خالی شدن دفتر رفتم اونجا رفتم داخل و حرفم رو زدم آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه حال مادربزرگم اصلا خوب نیست با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد اگه راهی داره این مدت رو نیام و الا امسال ترک تحصیل می کنم
اصرارها و حرف های مدیر هیچ کدوم فایده نداشت من محکم تر از این حرف ها بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم در نهایت قرار شد من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامــه دارد...
#داستان
@namiazbaran
نَمی از باران
داستان زیبای #نسل_سوخته #قسمت_بـیـست_شـشـم: ✍با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم همین طور مات و مبه
داستان زیبای #نسل سوخته #قسمت_بیـسـت_هـفـتم:
✍دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و توی کارها کمک کنه لگن گذاشتن و برداشتن و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال و بوش ...
خیلی ناراحت شدم اما هیچی نگفتم آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید گ خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید. مادربزرگم اذیت میشه شما فقط کارهای شخصی رو بکن تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم
هر چند دایی انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد دیگه گوشتی به تنش نمونده بود مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید دلم بهم خورد چه گندی هم زده
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم که متوجه باش چی میگی اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد قیافه حق به جانبی به خودش گرفت و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ولی توی این شرایط اینها دیگه هیچی نمی فهمن این دیگه عقل نداره اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره به شدت خشم بهم غلبه کرد برای اولین بار توی عمرم کنترلم رو از دست دادم مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت و سرش داد زدم
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ حرف دهنت رو بفهم اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی نه یه آدم سالم این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند من با افتخار می کشم به چشمم اگر خودت به این روز بیوفتی چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت
ایستاد به فحاشی و اهانت دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد با همه وجودم داد زدم ...
- من مرد این خونه ام نه اونی که استخدامت کرده می خوای بهش شکایت کنی؟برو به هر کی دلت می خواد بگو حالا هم از خونه من گورت رو گم کن برو بیرون ..
مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد وقتی چشمم به چشمش افتاد خیلی خجالت کشیدم
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم
دوباره حالتم جدی شد
- ولی حقش بود نفهم و بی عقل هم خودش بود شما تاج سر منی
بی بی هیچی نگفت شاید چون دید نوه 15 ساله اش هنوز هم از اون دعوای جانانه ملتهب و بهم ریخته است
رفتم در خونه همسایه مون و ازش خواستم کمک خواستم کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم
خاله، شب اومد و با ندیدن اون خانم من کل ماجرا رو تعریف کردم هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد و حق رو به من داد اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم خستگی زیاد نگذاشت خشمم رو کنترل کنم نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم
اون شب پیش ما موند هر چند بهم گفت برم استراحت کنم اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه به خاطر اون بو و شرایط به اندازه یک اخم ساده یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش حرمت مادربزرگ رو بشکنه حتی اگر دختر مادربزرگ باشه رفتم توی حمام و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم هوا چندان سرد نبود اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری از شدت سرما فک و دندون هام محکم بهم می خورد حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره 3 ساعت بعد با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم دیدم خاله دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته تا بالاخره لرزم قطع شده بود
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامــه دارد...
#داستان
@namiazbaran
نَمی از باران
📜داستان مرحوم کشیکچی از یاران ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) #قسمت_دوم: ...کیسه حاوی سکه ها
📜داستان مرحوم کشیکچی از یاران حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف
# قسمت_سوم
...دیدم که بسویم آمد و پس از سلام و مصاحفه ، به همان کیفیت قبل و در مدتی بسیار کوتاه مرا به کربلا برگرداند. عجیب آنکه در تمام این مدت با اینکه با من سخنان نرم و ملایمی داشت ، از شدت هیبت و عظمت او جرأت سؤال کردن پیدا نکردم. موقع خداحافظی در کربلا ، خواستم از مَراحم او در حق خویش تشکر کنم که گفت: « از تو خواسته هایی دارم که امیدوارم هرگاه وقتش رسید ، برایم انجام دهی.» این را گفت و از من جدا شد.
روزها و هفته ها سپری شد. سفر شگفت انگیز و معجزه آسای من به پایان رسید و به اصفهان بازگشتم. مدتی کوتاه به استراحت و دید و بازدید گذشت. اولین روزی که به حجره خود در بازار رفتم ، جمعی از تجّار و بازاریان به دیدنم آمدند. در این بین ، ناگاه هالو ، همان شخص باکرامت و والا مقام را دیدم ، با همان لباس و کسوتی که در کربلا و مکه دیده بودم. خواستم که از جای برخیزم و او را تعظیم کنم که با اشاره دست مانع شد و ازمن خواست که سخنی بر زبان نیاورم و رازش را پوشیده دارم. سپس نزد باربرها و کشیکچی ها رفت و با آنها چای خورد و قلیانی کشید. مدتی بعد موقع رفتن ، نزد من آمد و آهسته گفت: « آن تقاضایی که از تو داشتم
این است که روز پنجشنبه دو ساعت مانده به ظهر بیایی منزل ما تا کارم را به تو بگویم. » آن گاه آدرس منزلش را داد و تأکید کرد که سر ساعتی که گفته بروم ، نه دیرتر و نه زودتر.
تا پنجشنبه موعود برسد ، چند روز فاصله بود که برای من یک عمر گذشت و من دیگر اورا در بازار ندیدم. در تمام این مدت به راز وعده آخر هالو می اندیشیدم و لحظه شماری می کردم تا دیدارمان تازه شود و من از او احوال مولا و صاحبمان را جویا شوم. و بالاخره آن پنجشنبه موعود از راه رسید و آن همین دیروز بود.
صبح با خود گفتم خوب است ساعتی زودتر به ملاقات هالو بروم تا با او درباره مولایمان و راز و رمز ارتباطش با امام زمان (عج) گفتگو کنم. به آدرسی که داده بود رفتم ، اما اثری از منزل هالو و نشانه هایی که گفته بود نیافتم. ساعتی جستجو کردم تا سرانجام در همان ساعتی که وعده کرده بودیم ، منزلش را یافتم. »
میرزا حبیب در حالی که بشدّت منقلب شده بود و اشک از دیدگانش جاری بود ، آه بلندی کشید و با صدایی لرزان ادامه داد:
« وقتی خود را پشت درب خانه هالو یافتم ، آماده در زدن شدم که ناگاه دیدم درب خانه باز شد و سید بزرگواری غرق نور با عمامه ای سبز بر سر و شال مشکی به کمر از خانه هالو خارج شد و هالو نیز شتابان به دنبال او از خانه بیرون آمد در حالی که بشدت ادب می کرد و تواضع و احترام فوق العاده ای نثار آن جناب می نمود . در آن حال صدای هالو را می شنیدم که می گفـت: « سیدی و مولای! خوش آمدید ، لطف فرمودید به خانه این حقیر تشریف فرما شدید... »
هالو تا انتهای کوچه آن سید بزرگوار را بدرقه کرد و بازگشت. مقابلم که رسید ، آثار شعف و شور زایدالوصفی را در سیمایش مشاهده کردم. سلام کردم و با حالتی آمیخته از بهت و حیرت از او پرسیدم: « هالو! او که بود؟! » چهره اش دگرگون شد و پاسخ داد: « وای بر تو!! مولا و صاحب خود را نشناختی؟!! .... او سرور و مولایم ، حضرت حجت ابن الحسن (عج) بود که در واپسین روز عمرم ، لطف فرموده و به دیدار نوکر خود آمده بود....»
آن گاه مرا با خود به داخل خانه اش برد و چنین گفت: « از شما می خواهم فردا به ابتدای بازار بروی و دو ساعت مانده به ظهر ، حمال ها و کشیکچی ها را با خود به این خانه بیاوری. درب این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد می شوید ، من از دنیا رفته ام. کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کرده و داخل صندوق گوشه اتاق گذاشته ام. آن را بردار و خرج کفن و دفنم نما و در قبرستان تخت پولاد به خاکم بسپار....!! »
ادامه دارد ...
#داستان
@namiazbaran
نَمی از باران
📜داستان مرحوم کشیکچی از یاران حضرت ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف # قسمت_سوم ...دیدم که بسو
#قسمت_چهارم:
...با شنیدن این سخنان ، تأثّری عمیق بر جانم نشست. مات و مبهوت از آنچه دیدم و شنیدم ، با جناب هالو ، وداعی سخت و حسرت آلود نمودم و خانه اش را ترک گفتم.
امروز صبح به بازار رفتم و دوستان و رفقای حمّال و کشیکچی هالو را خبر کردم و با هم به سمت منزل هالو به راه افتادیم ، بی آنکه طبق خواسته جناب هالو ، کس دیگری را با خبر سازم. در ساعت مقرّر به منزلش رسیدیم ، در حالی که درب خانه باز بود و همانطور که خودش دیروز خبر داده بود ، روح از بدنش مفارقت کرده و در اتاق ، رو به سمت قبله آرام گرفته بود. درب صندوقی را که گوشه اتاق بود گشودم و داخل آن کفنی دیدم با هشت تومان پول که در آن نهاده شده بود. جنازه او را غریبانه برداشتیم و اکنون طبق وصیّت او سوی قبرستان تخت پولادش می بریم....»
صحبت های میرزا حبیب که به اینجا رسید ، با صدای صلوات تشییع کنندگان که تعدادشان از عدد انگشتان دست فراتر نمی رفت ، متوجه شدم که کار غسل و تکفین میت تمام شده است. حالت عجیبی داشتم. بغض سنگینی در گلویم نشسته بود و از اینکه تاکنون از وجود امثال هالو در اطراف خویش بی خبر بوده ام ، در وجود خویش احساس شرمساری می کردم. بی اختیار میرزا حبیب را در آغوش گرفتم و چشمان او را که لیاقت دیدار مولا و صاحبمان ، حضرت ولی عصر (عج) را یافته بود ، غرق بوسه خویش کردم.
چیزی نگذشت که تابوت جناب هالو دوباره بر دستان اقلیت تشییع کننده بسوی آرامگاه تخت پولاد روانه شد. خود را به زیر تابوت آن ولیّ خدا رساندم و با چشمانی اشکبار او را تا تخت پولاد مشایعت کردم. دلم می خواست ، پرتوی از نور معرفت یکی از عاشقان و دلباختگان ملازم و همراه حجّت خدا ، وجودم را روشن سازد.
مراسم تدفین جناب هالو که تمام شد ، دیدم میرزا حبیب تاجر که تا همین جا نیز سوز و بی قراری بی اندازه اش در فراق هالو ، حاضران و تشییع کنندگان اندک او را که همگی از دوستان و همکاران او بودند به حیرت وا داشته بود ، طاقت از کف داد و خود را بر خاک مزار او انداخت ، در حالی که با صدای بلند می گفت: « ای مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید! ... او یکی از اولیای خدا و از ملازمان امام زمان (عج) بود....» و در آن هنگام کسی از حاضران جز من ، راز سوز و گداز بی اندازه میرزا حبیب را نمی دانست.
صبح فردای آن روز ، میرزا حبیب به سراغ من فرستاد تا به مسجد بازار بروم. من که هنوز مبهوت ماجرای دیروز و
حکایت میرزا حبیب و هالو بودم ، بی درنگ خود را به مسجد رساندم. دیدم جمع زیادی که اکثر آنها از حاجیان کاروان حج امسال و همسفران میرزا حبیب بودند در مسجد جمع شده اند. چشم میرزا حبیب که به من افتاد جلو آمد و گفت: « می خواهم راز شگفت انگیز سفر حج خود را با همسفریان و هم کاروانیان خویش در محضر مبارک آیت الله چهارسوقی فاش نمایم و پرده از چهره غریب و گمنام جناب هالو بردارم.»
ادامه دارد ...
#داستان
@namiazbaran
نَمی از باران
#قسمت_چهارم: ...با شنیدن این سخنان ، تأثّری عمیق بر جانم نشست. مات و مبهوت از آنچه دیدم و شنیدم ، ب
#قسمت آخر:
لبخند رضایتی به نشانه تأیید از خود نشان دادم و سپس در معیّت میرزا حبیب و دیگر همسفران او عازم بیت آیت الله سید محمد چهار سوقی ، صاحب کتاب شریف روضات الجنّات شدیم.
در منزل آیت الله روضاتی (چهار سوقی) همهمه و شور و حال عجیبی بود. میرزا حبیب تاجر ، در حالی که ردای مشکی بر تن داشت و مصیبت زده ای را می مانست که نزدیک ترین فرد زندگیش را از دست داده است ، با صدایی لرزان و گریان ، حکایت عجیب و شگفت انگیز سفر حج خود و ماجرای عنایت حضرت صاحب الأمر (عج) بواسطه جناب هالو را برای حضرت آیت الله و دیگر حاضران تعریف می کرد و در این بین صدای گریه و ضجّه مردم ، همراه با ذکر یابن الحسن آنها شور و حال عجیبی در بیت روحانی بزرگترین عالم شهر ایجاد کرده بود. سخنان میرزا حبیب که تمام شد ولوله ای وصف ناشدنی در حاضران ایجاد شد و از همه پر سوز و گدازتر ، حال خود مرحوم آیت الله روضاتی بود که با شنیدن حکایت میرزا حبیب و جناب هالو ، در حالی که اشک شوق از دیدگان مبارکش روان بود ، منقلب و پریشان از جای برخاسته و عازم تخت پولاد ، محل دفن جناب هالو گردید.
موج زیادی از جمعیت ، یابن الحسن گویان در حالی که مرحوم آیت الله روضاتی در پیشاپیش آنها حرکت می کرد بسمت تخت پولاد روانه شدند. لحظه به لحظه بر شمار جمعیت افزوده می شد و طولی نکشید که سیل مشتاقان امام زمان (عج) به قبرستان مقدّس تخت پولاد رسید.
مرحوم آیت الله سید محمد چهارسوقی در حالی که بشدت گریه می کرد و پریشان بود ، خود را بسرعت به کنار قبر هالو رساند. سپس این عالم ربّانی خود را بر روی قبر جناب هالو افکند و پس از گریه ها و راز و نیازهای فراوان ، برخاست و رو به جمعیت فرمود: « مردم اصفهان! در همین جا به شما وصیّت می کنم ، هنگامی که مُردم ، مرا اینجا کنار قبر هالو دفن کنید. می خواهم وقتی امام زمان به زیارت قبر هالو تشریف می آورند ، از روی قبر من عبور کنند و نگاهی هم به قبر من بیندازند.»

اکنون سالیان درازی از آن روز می گذرد و مزار مرحوم میرزا حسین کشیکچی ، مشهور به « هالو» در تکیه صاحب روضات تخت پولاد اصفهان ، این خاک تابان و سرزمین ستارگان درخشان علم و عرفان و معرفت ، ملجأ و زیارتگاه عاشقان و دلباختگان حضرت ولی عصر (عج) است تا روزی که ان شاء الله دل های عاشق و طوفانزده منتظرانش به ساحل آرامش ظهور مبارکش ، اطمینان و سکون یابد.
#داستان
@namiazbaran
نَمی از باران
داستان زیبای #نسل سوخته #قسمت_بیـسـت_هـفـتم: ✍دایی یه خانم دو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه و
داستان زیبای #نسل_سوخته
#قسمت_بـیسـت_هـشـتم
✍خاله با یکی از نیروهای خدماتی بیمارستان هماهنگ کرده بود بنده خدا واقعا خانم با شخصیتی بود تا مادربزرگ تکان می خورد دلسوز و مهربان بهش می رسید توی بقیه کارها هم همین طور حتی کارهایی که باهاش هماهنگ نشده بود
با اومدن ایشون ... حس کردم بار سنگینی رو که اون مدت به دوش کشیده بودم سبک تر شده اما این حس خوشحالی زمان زیادی طول نکشید
با درخواست خاله پزشک مادربزرگ برای ویزیت می اومد خونه من اون روز هیچی ار حرف هاش نفهمیدم جملاتش پر از اصطلاح پزشکی بود فقط از حالت چهره خاله می فهمیدم اوضاع اصلا خوب نیست
بعد از گذشت ماه ها بدجور با مادربزرگ خو گرفته بودم خاله با همه تماس گرفت ...
بزرگ ترها ... هر کدوم سفری چند روزی اومدن مشهد دیدن بی بی دلشون می خواست بمونن ولی نمی شد از همه بیشتر دایی محمد موند یه هفته ای رو پیش ما بود موقع خداحافظی خم شد پای مادربزرگ رو بوسید ... بی بی دیگه حس نداشت
با گریه از در خونه رفت رفتم بدرقه اش دستش رو گذاشت روی شونه ام خیلی مردی مهران ... خیلی
برگشتم داخل که بی بی با اون صدای آرام و لرزانش صدام کرد
- مهران ... بیا پسرم ...
- جونم بی بی جان چی کارم داری؟
- کمد بزرگه توی اتاق یه جعبه توشه قدیمیه مال مادرم توش یه ساک کوچیک دستیه رفتم سر جعبه اونقدر قدیمی بود که واقعا حس عجیبی به آدم دست می داد ساک رو آوردم درش رو که باز کردم بوی خاک فضا رو پر کرد
- این ساک پدربزرگت بود با همین ساک دستی می رفت جبهه شهید که شد این رو واسمون آوردن ولی نزاشتم احدی بهش دست بزنه همین طوری دست نخورده گذاشتمش کنار
آب دهنش به زحمت کمی گلوش رو تر کرد وصیتم رو خیلی وقته نوشتم لای قرآنه ... هر چی داشتم مال بچه هامه بچه هاشونم که از اونها ارث می برن اما این ساک، نه دلم می خواست دست کسی بدم که بیشتر قدرش رو بدونه این ارث، مال توئه علی الخصوص دفتر توش ...
تمام وجودم می لرزید ساکی که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود رفتم دوباره وضو گرفتم وسایل شهید بود ...
دو دست پیراهن قدیمی که بوی خاک کهنه گرفته بود اما هنوز سالم مونده بود و روی اونها یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم بازش که کردم تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود از ذکرهای ساده تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ریز ریز همه اش رو شرح داده بود حتی دعاهای مختلف ...
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش رو گذاشت توی دستم
- این رو از حج برام آورده بود طواف داده و متبرکه می گفت کربلا که آزاد بشه اونجا هم واست تبرکش می کنم خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم دلم ریخت تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد داره وصیت می کنه گریه ام گرفته بود ...
- بی بی جان این حرف ها چیه؟ دلت میاد حرف از جدایی میزنی؟
- مرگ حقه پسرم خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره سرم هم توی دستش نمی موند می نشستم بالای سرش و قطره قطره آب رو می ریختم توی دهنش لب هاش رو تر می کردم اما بازم دهانش خشک خشک بود ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
ادامــه دارد...
#داستان
@namiazbaran
طلبه ای که به لوستر های حرم حضرت امیر المؤمنین (عليه السلام) اعتراض داشت
فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعى روایت کرده : یکى از طلبه هاى حوزه با عظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟! شب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : اگر مى خواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فجل و فرش طلبگى است ، و اگر زندگى مادّى قابل توجّهى مى خواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنى ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :
به آسمان رود و کار آفتاب کند .
پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است ، شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !! بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع مى توانى استقامت ورزى اقامت کن ، اگر نمى توانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند، و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که طلبه اى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند !!
وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند ، مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتى با او روبرو مى شود مى گوید: (به آسمان رود و کار آفتاب کند) ، فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید ، و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید ، و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید . مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد ، و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود .
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند ، و هر کدام در آن سالن پر زینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است . هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند ، و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید .
چون صیغه جارى شد ، طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟
راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم . به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم : حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم ، و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم .
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است . طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند
طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) است . راجه سجده شکر کرد و خواند :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند *
به آسمان رود و کار آفتاب کند
#داستان
#امیرالمومنین
@namiazbaran
🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجهفرنگی، همه رو خودش جدا میکرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیدههاش رو برمیداشت.
👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید:
- مامان میوه میخری؟
خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان. برو بیرون منتظر بمون.
- خودت گفتی فردا میخرم.
پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه.
🍇 همین که داشت میرفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.»
🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی میخواین نذر سلامتی امام زمان رو رد کنین؟»
📝 #داستان
#حال_مهدوی
@namiazbaran
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ در تذکره الاولیا آمده است، زرگری نزد ابوالعباس نهاوندی (قرن چهارم) آمد و گفت: میخواهم زکات مال خود را بپردازم به چهکسی بدهم؟
شیخ گفت: برو اولین نیازمندی که در شهر دیدی به او بده. زرگر آمد و پیر نابینایی در کنار خرابات دید که در زمین نشسته بود. کیسهای زر زکات مال به او داد و نابینا خوشحال شد.
روز بعد رفت و دید نابینای دیگری کنار اوست. نابینای زکاتگیر به او میگوید: خدا خیر بدهد دیروز زرگری آمد و کیسهای زر به من داد و من در عشرتکده شهر رفتم و تا صبح مستی و با کنیزکان جوان عشقبازی کردم.
زرگر این سخن شنید برآشفت و پیش شیخ آمد و گفت: من از تو خواستم راهی نشان دهی که بتوانم زکات مالم را بپردازم٬ این چه راهی بود که حرف تو را گوش کردم و مال را یکباره به یک عشرتگر دادم!
شیخ دیناری به او داد و گفت: حال این یک دینار را ببر و به اولین فقیری دیدی ببخش. زرگر در راه مردی دید که چهرهای شکسته داشت. دینار در کف دست او نهاد. مرد علوی (سید) بود. شادمان شد و همانجا سجده شکری کرد. زرگر به دنبال آن مرد علوی افتاد، دید در خرابهای رفت و از زیر لباس خود کبوتری مرده را به خرابه انداخت.
برگشت و زرگر را دید. پرسید: این چه بود؟ مرد گفت: فرزندانم سه روز است گرسنه هستند و تاب گرسنگی نداشتند، این کبوتر مرده را برای آنها میبردم تا بخورند. که خدا تو را حواله من کرد و کبوتر را در خرابه انداختم. خدا را هزاران مرتبه شکر.
زرگر با چشمانی اشک بار نزد شیخ برگشت و داستان را تعریف کرد. شیخ گفت: دو زکات بود و دو داستان و یک انسان. هرگز در کار خدا تردید نکن. وقتی میخواهی بدانی پولت چقدر حلال است کافی است نگاه کنی که دست چهکسی میرسد و در چه راهی مصرف میشود.
#داستان
@namiazbaran
جبران کردن اشتباه شیخ مفید توسّط امام زمان (علیه السلام)
می گویند از روستایی کسی خدمت شیخ مفید رسید ودر مورد زنی حامله که فوت کرده وفرزندش زنده است سؤال کرد که: «آیا باید شکم این زن را پاره کرده وطفل را بیرون آوریم ویا این که با آن بچّه، او را دفن کنیم؟»
شیخ مفید فرمود: «با همان بچّه او را دفن کنید».
پس آن مرد برگشت. در وسط راه دید مرد اسب سواری از پُشت سر، سریع می آید، وقتی به نزدیک مرد رسید، گفت: «ای مرد! شیخ مفید فرموده است که شکم آن زن را پاره کنید وطفل را بیرون بیاورید وزن را دفن کنید».
آن مرد نیز همین کار را کرد. پس از مدّتی اتّفاق را برای شیخ مفید بیان کردند، شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم ومعلوم است که آن شخص صاحب الامر (علیه السلام) بوده است. حالا که در احکام دینی اشتباه می کنم همان بهتر که دیگر احکام دینی را بیان نکنم».
پس به خانه رفتند ودرب خانه را بستند وبیرون نیامدند.
ناگاه از حضرت ولی عصر (علیه السلام) نامه ای برای شیخ مفید آمد که: «بر شما واجب است تا احکام دینی را بیان کنید وما هم شما را همراهی کنیم ومواظب باشیم که اشتباه نکنید».
پس شیخ مفید دوباره شروع به بیان احکام دین کرد(۱).
#داستان
#امام_زمان
@namiazbaran