نَمی از باران
#قسمت_چهارم: ...با شنیدن این سخنان ، تأثّری عمیق بر جانم نشست. مات و مبهوت از آنچه دیدم و شنیدم ، ب
#قسمت آخر:
لبخند رضایتی به نشانه تأیید از خود نشان دادم و سپس در معیّت میرزا حبیب و دیگر همسفران او عازم بیت آیت الله سید محمد چهار سوقی ، صاحب کتاب شریف روضات الجنّات شدیم.
در منزل آیت الله روضاتی (چهار سوقی) همهمه و شور و حال عجیبی بود. میرزا حبیب تاجر ، در حالی که ردای مشکی بر تن داشت و مصیبت زده ای را می مانست که نزدیک ترین فرد زندگیش را از دست داده است ، با صدایی لرزان و گریان ، حکایت عجیب و شگفت انگیز سفر حج خود و ماجرای عنایت حضرت صاحب الأمر (عج) بواسطه جناب هالو را برای حضرت آیت الله و دیگر حاضران تعریف می کرد و در این بین صدای گریه و ضجّه مردم ، همراه با ذکر یابن الحسن آنها شور و حال عجیبی در بیت روحانی بزرگترین عالم شهر ایجاد کرده بود. سخنان میرزا حبیب که تمام شد ولوله ای وصف ناشدنی در حاضران ایجاد شد و از همه پر سوز و گدازتر ، حال خود مرحوم آیت الله روضاتی بود که با شنیدن حکایت میرزا حبیب و جناب هالو ، در حالی که اشک شوق از دیدگان مبارکش روان بود ، منقلب و پریشان از جای برخاسته و عازم تخت پولاد ، محل دفن جناب هالو گردید.
موج زیادی از جمعیت ، یابن الحسن گویان در حالی که مرحوم آیت الله روضاتی در پیشاپیش آنها حرکت می کرد بسمت تخت پولاد روانه شدند. لحظه به لحظه بر شمار جمعیت افزوده می شد و طولی نکشید که سیل مشتاقان امام زمان (عج) به قبرستان مقدّس تخت پولاد رسید.
مرحوم آیت الله سید محمد چهارسوقی در حالی که بشدت گریه می کرد و پریشان بود ، خود را بسرعت به کنار قبر هالو رساند. سپس این عالم ربّانی خود را بر روی قبر جناب هالو افکند و پس از گریه ها و راز و نیازهای فراوان ، برخاست و رو به جمعیت فرمود: « مردم اصفهان! در همین جا به شما وصیّت می کنم ، هنگامی که مُردم ، مرا اینجا کنار قبر هالو دفن کنید. می خواهم وقتی امام زمان به زیارت قبر هالو تشریف می آورند ، از روی قبر من عبور کنند و نگاهی هم به قبر من بیندازند.»

اکنون سالیان درازی از آن روز می گذرد و مزار مرحوم میرزا حسین کشیکچی ، مشهور به « هالو» در تکیه صاحب روضات تخت پولاد اصفهان ، این خاک تابان و سرزمین ستارگان درخشان علم و عرفان و معرفت ، ملجأ و زیارتگاه عاشقان و دلباختگان حضرت ولی عصر (عج) است تا روزی که ان شاء الله دل های عاشق و طوفانزده منتظرانش به ساحل آرامش ظهور مبارکش ، اطمینان و سکون یابد.
#داستان
@namiazbaran
💎💎💎💎
رمان مذهبی #بادبرمیخیزد
#قسمت۴
✍ #میم_مشکات
#فصل_دوم
خیال بافی معصومه
معصومه پشت میز نشسته بود و درس می خواند که در اتاق به ضرب باز شد و "راحله" وارد اتاق شد.
- پسره پر رو!فک کرده کیه! خوبه سال اولشه استاد شده و هنوز خودش دانشجوئه
معصومه که اولین باری بود که خواهرش را اینطور عصبانی میدید در حالیکه از تعجب شاخ در آورده بود پرسید:
-چی شده?پسره کیه?
راحله بی توجه به حرف معصومه، همان طور که چادرش را به چوب لباسی آویزان کرد، با عصبانیت مانتویش را در اورد و ادامه داد:
- نشونت میدم جناب اقای پارسا! من از تو کله شق ترم! مونده باشه مدرکم رو نگیرم به تو یکی التماس نمیکنم
معصومه فهمید که فعلا حرف زدن بی فایده ست. همه می دانستند وقتی که راحله عصبانی باشد باید بگذارند تا عصبانیت ش فروکش کند. هرچند راحله به ندرت خشمگین میشد اما وقتی عصبانی میشد عصبانیت ش عمیق بود. راحله جوراب هایش را چنان پرت کرد طرف پایه چوب لباسی که گویا داشت "جناب اقای پارسا" را پرتاب میکرد و بعد از اتاق زد بیرون...
معصومه که خیلی کنجکاو بود بداند چه چیزی راحله را تا این حد عصبانی کرده است مترصد فرصتی بود که بتواند ماجرا را کشف کند. مخصوصا آنکه پای یک پسر هم در میان بود. چراکه با شناختی که از راحله داشت می دانست راحله با پسر های کلاس شان هم تا در محذور قرار نگیرد حتی سلام علیک هم نمی کند. پس اینکه با پسری سر به سر گذاشته باشد و دعوایشان شده باشد و برایش کری بخواند موقعیت بسیار نادر و در عین حال جذابی برای معصومه به شمار می آمد...
ادامه دارد...
#رمان
@namiazbaran
نَمی از باران
💎💎💎💎 رمان مذهبی #بادبرمیخیزد #قسمت۴ ✍ #میم_مشکات #فصل_دوم خیال بافی معصومه معصومه پشت میز نشسته
🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#بادبرمیخیزد
#قسمت۵
✍ میم مشکات
اما متاسفانه آن روز،همه تلاش و صبر معصومه، بی فایده ماند چرا که تا شب راحله از جوش و خروش نیفتاد. هرچند به جز یکی دو ساعت اول که گاهی زیر لب غرولندی میکرد تا شب ساکت بود ولی چشم های فندقی رنگش آنچنان غضب آلود بود و ابروهای مشکی اش چنان در هم بود که معصومه ترجیح داد تا آرام شدن اوضاع صبر کند. این اولین باری بود که عصبانیت راحله این همه طول کشیده بود. تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.
راحله دردانه پدر بود. نه اینکه پدر او را بیشتر دوست داشته باشد،نه، اما شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقی اش او را تبدیل به دختری محجوب،صبور و منطقی کرده بود باعث می شد پدر به عنوان سرپرست امور خواهرانش به اون نگاه کند... این تمایزات و شاید اینکه شباهت زیادی بین او و مادر وجود داشت باعث شده بود راحله جایگاه ویژه ای نزد پدر داشته باشد و خواهران دیگر که هرکدام به خوبی های راحله اعتراف داشتند با کمال بزرگواری این برتری را پذیرفته بودند و هیج کدام سعی در ورود به این حیطه نداشتند. راحله فرشته نبود. او نیز مانند هرکس دیگری اشتباهاتی داشت اما شاید چون همیشه در پی یافتن راه درست بود باعث می شد اشتباهاتش کم شود.
البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که حسادت بقیه را برانگیزد زیرا به هرکدام از دخترهایش جداگانه و ب طور خاصی عشق می ورزید و همین باعث می شد هیچ کس نخواهد جایش را با دیگری عوض کند. از طرفی راحله هیچ وقت از این برتری موقعیت، سو استفاده نمیکرد. به علاوه چون این برتری باعث وظایف و مسئولیت های بیشتری نسبت به بقیه بود بقیه ترجیح میدادند همان نقش های راحت خود را ایفا کنند.
از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد. مردی که اصول اخلاقی اش را قبل از آنکه توصیه کند خود عمل میکرد و هیچ گاه چیزی نمیتوانست وسوسه اش کند که اخلاق را زیر پا بگذارد. همسرش را عاشقانه دوست داشت و در پدر بودن مردی بود بی نظیر ... در طول بیست سال زندگی، راحله هیچ گاه ندیده بود پدرش رفتاری غیر منطقی داشته باشد و یا از موقعیت پدری خودش سو استفاده کند. برای همین به راستی حکم ستون خیمه زندگیشان را داشت.
آن شب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانی های همیشگی اش بود راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند.
مردی پنجاه ساله، با موهایی ک زودتر از موعد جو گندمی شده بود... چشمانی نه چندان درشت، با نگاهی ارام و نافذ..ابروهایی صاف و پر پشت و ریشی کوتاه که مخصوص حاجی های بازاری بود ترکیب چهره ای بود که راحله عاشق نگاه کردن به آن بود...
ادامه دارد...
#رمان
@namiazbaran
نَمی از باران
🌾🌾🌾🌾🌾🌾 #بادبرمیخیزد #قسمت۵ ✍ میم مشکات اما متاسفانه آن روز،همه تلاش و صبر معصومه، بی فایده ماند
🍃🍂🍃🍂
#باد_بر_میخیزد
#قسمت۶
✍ میم مشکات
از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد، بعد از نگهبانی پیچید و از پله های زیر گذری که دو دانشکده علوم را بهم وصل میکرد پایین رفت.* زیر گذر خنک و نسبتا باریک بود.نگاهی به ساعت کرد،کمی از وقت شروع کلاس گذشته بود برای همین با عجله از پله ها بالا رفت،حیاط را طی کرد و وارد راهرو شد. چقدر تشنه بود اما ترجیح داد اب خوردن از اب سرد کن سالن را بگذارد برای بعد!رفت سمت کلاس. در را باز کرد:
-ببخشید استاد....
اما با دیدن جناب اقای پارسا یا همان پسره! حرفش را خورد. این دیگر اینجا چه میکرد? امروز با استاد پور صمیمی کلاس داشتند، چرا این آمده بود?
لعنت به این شانس!
راحله میدانست اگر اجازه ورود بخواهد حتما مخالفت خواهد شد. هرچند بارها دیده بود که این آقا، با ورود نابه هنگام و بی موقع دانشجویان کاری ندارد اما این بار اوضاع فرق میکرد. او راحله شکیبا بود. کسی که دعوای جانانه ای با این مثلا استاد کرده بود و دست تقدیر موقعیت خوبی را برای انتقام تدارک دیده بود. از آن لبخند تمسخر آمیز گوشه لب استاد می شد حدس زد قصد دارد بهترین بهره برداری را از این موقعیت بکند. اجازه خواستن بی فایده بود. اگر هم بی اجازه وارد کلاس میشد فرقیت نمیکرد. حتی ممکن بود اورا از کلاس اخراج کند که دیگر افتضاح به بار می آمد. حتی اگر این کار را نمی کرد تیکه هایی می انداخت که قابل تحمل نبود. متاسفانه این استاد همانقدر که (از دید راحله)بی جنبه بود، تیزهوش و حاضر جواب هم بود و ابدا نمیشد از پس زبانش برآمد. راحله تصمیم گرفت خودش برنده این میدان باشد، برای همین، با صدایی که همه بشنوند گفت:
- ببخشید،نمیدونستم شما سر کلاسین وگرنه اصلا نمی اومدم!
این را گفت،از کلاس بیرون رفت و در را بست. استاد جوان بدجوری کنف شده بود! آن لبخند جایش را به عصبانیتی غیر قابل وصف داده بود طوری که وقتی بچه ها نگاهی به هم کردند و پچ پچه راه انداختند استاد دادزد:
-ساکت! هرکس حرفی داره بره بیرون!!
ادامه دارد...
#رمان_مذهبی
@namiazbaran
نَمی از باران
🍃🍂🍃🍂 #باد_بر_میخیزد #قسمت۶ ✍ میم مشکات از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد، بعد از نگهب
🍃🍂🍃🍂🍃
#باد_بر_میخیزد
#قسمت۷
✍ #میم_مشکات
راحله بعد از اینکه با خیال راحت تشنگی اش را برطرف کرد، از در خروجی وسط سالن که به حیاط پشتی راه داشت بیرون رفت و روی یکی از نیمکت های دور حوض نشست. احساس خوبی داشت. حس یک برنده! از اینکه توانسته بود آن پسره را در چنین موقعیت بی نظیری کنف کند احساس برتری داشت. با خودش گفت:
- حقش بود!
و با لبخندی رضایت بخش به فواره حوض روبرویش خیره شد. اسم مصطلح این قسمت از دانشکده لابی بود. تکه ای دایره ای شکل که ارتفاعی بالاتر از شطح حیاط داشت. حوض دو طبقه ای در وسط آن بود و حدود هفت هشت تایی نیمکت هم دور تا دور فضای دایره ای جا خوش کرده بودند. دور تا دور فضا هم درخت های چنار قرار داشت که در بالا سرهایشان را به هم داده بودند و سایه مطبوعی را برای این لابی کوچک درست کرده بودند. از کنار در ورودی سالن کلاس ها تا کنار لابی نیز یک باغچه گل کاری شده وجود داشت. سمت راست ورودی سالن به حیاط سالن امفی تیاتر بود که البته بخاطر اتش سوزی سوخته بود و قابل استفاده نبود.
اطراف لابی پر بود از باغچه و درختان بلند برای همین فضا تبدیل به فضای آرام و زیبایی شده بود. گهگاهی میشد دختر و پسری را دید که روی یکی از نیمکت ها نشسته اند و مشغول گپ زدن هستند ک البته این گپ زدن گاهی افراطی و چندش آور بود طوری که حواسشان پرت میشد که اینجا دانشگاه است نه پل عشاق*
برای همین دانشجوها به طعنه به آن اسم میدان عشق(love square) داده بودند.
به غیر از راحله چند نفر دیگر هم در لابی بودند. پسری که با دو نیمکت فاصله از راحله نشسته بود و هدفون را توی گوشش گذاشته بودو خیره ب فواره حوض با پایش ضرب گرفته بود. دختری که کله اش را تا حد امکان در جزوه اش فرو کرده بود و اینطور به نظر می آمد که امتحان دارد. دو دختر دیگر هم بودند که با اصرار هرچه تمام تر سعی میکردند در صحبت کردن از هم پیشی بگیرند.
راحله کتابی از کیفش در اورد و مشغول خواندن شد. عادت داشت همیشه برای اینجور وقتها کتابی در کیفش داشته باشد. کتاب قطوری نبود و تا نیمه خوانده بودش: حرکت- علی صفایی حائری
علامت بالای صفحه را پیدا کرد و مشغول خواندن شد...
ادامه دارد...
#رمان_مذهبی
@namiazbaran
نَمی از باران
🍃🍂🍃🍂🍃 #باد_بر_میخیزد #قسمت۷ ✍ #میم_مشکات راحله بعد از اینکه با خیال راحت تشنگی اش را برطرف کرد
🍂🍃🍂🍃🍂
#باد_بر_میخیزد
#قسمت۸
✍ #میم_مشکات
یکی دو صفحه ای خوانده بود که کسی از جلویش رد شد. پسری بود که روی نیمکت کناری اش نشست. چادرش را محکم تر به خوپش پیچید، رویش را محکم تر گرفت و به خواندن کتاب ادامه داد. این حرکت از دید یک جفت چشم آبی رنگ که به نیمکت او دوخته شده بود دور نماند. دو تا از کلاس های طبقه پایین پنجره هایشان به حیاط باز میشد و میشد حیاط را از دریچه آنها، دید زد. پارسا هم طبق عادتش که وقتی کسی را پای تخته می فرستاد در انتهای کلاس ایستاده می ایستاد،همانجا ایستاده بود و ناخوداگاه به نیمکت راحله را که درست مقابل پنجره و در تیرس نگاهش بود خیره شده بود. با دیدن این حرکت پوزخندی زد.
پسری که پای تخته بود گفت:
- استاد?درسته?
اما استاد که غرق در افکار خودش بود، متوجه نشد و جون استاد جوابی نداد همه به سمت استاد برگشتند. یکی از پسرها چند باری استاد را که در هپروت سیر میکرد صدا زد:
- استاد?استاد پارسا?
بالاخره استاد به خودش آمد:
-بله?
و کلاس خندید.
راحله بی خبر از این اتفاقات، مشغول خواندن کتابش بود که یکدفعه احساس عجیبی کرد. پریشانی و اشفتگی که هر لحظه بیشتر میشد! آنقدر زیاد شد که دیگر نمیتوانست به خواندن ادامه دهد. کتابش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت تا شاید بتواند دلیل آشفتگی اش را پیدا کند. هروقت اشتباهی میکرد این حس به سراغش می آمد. سعی کرد کارهایش را از صبح مرور کند تا مگر بتواند بفهمد چه اش شده. تنها چیزی که به ذهنش رسید بحثی بود که با راننده کرده بود!خب آن هم اشتباه نبود. راننده بقیه پولش را نداده بود و دو کورس را سه کورس حساب کرده بود.
خواستن بقیه پولش اشتباه بود?مگر روایت نداریم که از ستاندن حق ولو کم خجالت نکشید?نه، این نبود...اتفاق دیگری هم نیفتاده بود،پس چه بود?
ادامه دارد...
#رمان_مذهبی
@namiazbaran
نَمی از باران
🍂🍃🍂🍃🍂 #باد_بر_میخیزد #قسمت۸ ✍ #میم_مشکات یکی دو صفحه ای خوانده بود که کسی از جلویش رد شد. پسری ب
🍂🍃🍂🍃🍂
#باد_بر_میخیزد
#قسمت۹
✍ #میم_مشکات
همین طور که غرق در افکار خودش بود چشمش به کلاس خودشان افتاد، کلاس تمام شده بود و بچه ها از کلاس بیرون می آمدند. نگاهش را به درب خروجی دوخت تا سپیده را پیدا کند. چند تایی از پسرها از درخروجی سالن بیرون آمدند و پشت سرشان استاد!
چند بار این لفظ را تکرار کرد:
-استا...استاد...
ناگهان چیزی یه ذهنش خطور کرد. رنگ از رویش پرید. با خودش گفت:
-استاد! من استاد رو دست انداختم..کسی که ب من درس میداد...
و بعد با خودش فکر کرد چقدر رفتارش احمقانه بوده . مانند دخترکی لجباز، به خاطر غرور احمقانه اش و سر یک انتقام جویی مضحک، حق استادی را زیر پا گذاشته بود.
-چرا رنگت اینجور شده?
سپیده بود.
-ها?
- سپیده کنارش نشست:
-میگم چرا رنگت اینجور شده?جن دیدی?
باز هم انگار متوجه حرف سپیده نشده باشد با نگاهش پارسا را که رد شد و به طرف بخش ریاضی می رفت دنبال کرد. سپیده سر به سرش گذاشت:
-چیه?نکنه خبریه?
راحله گیج نگاهی به سپیده کرد:
- چی? چ خبری?
سپیده کنارش نشست:
-میگم نکنه همه هارت و پورتت الکیه?جلو ما فیلم بازی میکنی!!
- چه فیلمی?
- همینکه با پارسا مشکل داری دیگه.. داری براش کلاس میذاری? اقلا عشوه شتری نیا!
راحله که تازه متوجه منظورش شده بود خنده ای کرد:
-مسخره!
بعد پرسید:
-چرا این سر کلاس بود?
سپیده گفت:
- گفت استاد صمیمی براش. مشکلی پیش اومده برای همین این ب جاش اومده!
بعد کیفش را توی بغلش جمع کرد و گفت:
-پس چرا اینجوری نگاش میکردی?
راحله بدون توجه به این سوال گفت:
-سپیده?
سپیده که داشت مقنعه اش را درست می کرد گفت:
-هوم?
- به نظرت من خیلی کارم زشت بود
-عذاب وجدان گرفتی?
راحله به طرف سپیده چرخید:
-اذیت نکن،خیلی زشت بود?
ادامه دارد...
#رمان_مذهبی
@namiazbaran
نَمی از باران
🍂🍃🍂🍃🍂 #باد_بر_میخیزد #قسمت۹ ✍ #میم_مشکات همین طور که غرق در افکار خودش بود چشمش به کلاس خودشا
🌱🍃🌱🍃🌱
#باد_بر_میخیزد
#قسمت۱۰
✍ #میم_مشکات
-راستشو بخوای آره... البته آدمی مثل پارسا شاید حقش باشه ولی خب ...
سپیده حرفش را ادامه نداد. راحله نگاهش کرد. از چشمانش حرفش را خواند:
-تو هم به همون چیزی فکر میکنی که من فکر میکنم?
سپیده ابروهایش را بالا برد و سری تکان داد. راحله وا رفت. حالا چکار کند? یادش آمد چقدر پدرش راجع به حق استاد شاگردی سفارش کرده بود. روز اول دانشگاه خود پدر، راحله را رسانده بود و گفته بود:
-دخترم، یادت باشه یکی از بزرگترین حق ها، حق استاد به گردن شاگرده. استاد هرچقدر هم بد اخلاق یا حتی بی ادب باشه بازم استاده! نکنه یه وقت بی احترامی کنی یا حرفی بزند که برنجه! البته الان اوضاع عوض شده دیگه بچه ها اونجور که باید به استاد هاشون احترام نمیذارن! اما تو یادت باشه حق استادی چیزی نیست که راحت بشه از عهده ش بربیای. هرکس هرکاری میخواد بکنه اما من انتظار دارم دخترش یادش نره و استادش رو مثل پدرش احترام بذاره!
بعد رویش را به طرف راحله چرخانده بود و با لحنی که راحله هرگز فراموش نمیکرد گفته بود:
-اگه احترام استادت رو نگه نداری و در حقش کوتاهی کنی من هرگز ازت راضی نمیشم!
با یاد آوری این حرفها، راحله به خودش لرزید!حالا دیگر دردش چند برابر شده بود. کوتاهی در حق استاد از یک طرف، و نگرانی از رنجش پدر از سوی دیگر به اعصابش فشار می آورد. یک آن به ذهنش رسید که برود معذرت خواهی! کار درستی بود? فکرش را به سپیده گفت:
سپیده چشم هایش گرد شده:
-معذرت خواهی?از پارسا?
ش
راحله درمانده سر تکان داد.سپیده گفت:
-مطمئنی?اونوقت خیلی خوش ب حالش میشه ها!
راحله با استیصال گفت:
-خب چکار کنم?از یه طرف دلم نمیخواد خودمو کوچیک کنم، از یه طرف هم ... به نظرت چه کار کنم?
- نمیدونم! حالا اصلا مطمئنی که این کار لازمه?
راحله که جواب سپیده کمکی به او نکرده بود گفت:
- خب اگه ی کاری اشتباه باشه باید معذرت خواست دیگه!
سپیده که از درگیری ذهنی خسته بود گفت:
-حالا فعلا پاشو بریم کلاس تا بعد ببینیم چکار کنیم!
راحله بلند شد و سپیده ادامه داد:
- سوال هایی رو که صفایی داده بوود حل کردی?
- نه وقت نکردم، دیشب مهمون داشتیم! اینقد خونه شلوغ بود گاهی خواهر هامو گم میکردم!
- پس حالا جواب صفایی رو چی میدی?میدونی که چقدر حساسه !
ادامه دارد...
@namiazbaran
نَمی از باران
🍃🍀🍃🍀🍃 #باد_بر_میخیزد #قسمت_۱۲ ✍ #میم_مشکات راحله خندید. سپیده دختری تپل با مصرف غذای بالا بود. ه
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃
#باد_بر_میخیزد
#قسمت۱۳
✍ #میم_مشکات
سپیده غر زد:
-بیا بریم،بیا بریم که الان مغزم اصلا گنجایش موارد فلسفی رو نداره!
و دست راحله را گرفت و کشید تا از پله ها پایین بروند. سر کلاس که نشستند، سپیده سرش را روی دسته صندلی گذاشت و صورتش را به سمت راحله چرخاند و گفت:
-میدونی الان چی جواب میده? اینکه استاد نیاد! میرم خوابگاه یه چرت حسابی میزنم!
-چقد تو تنبلی دختر
متاسفانه با وجود همه خوش شانسی سپیده استاد سر وقت آمد،حتی چند دقیقه ای زودتر:
-می خواست بذاره حرف من تموم بشه. هنوز یک هم نشده!
سپیده دختری مهربان، بی غل و غش و دوست داشتنی بود و از آنجا که هیچ کس بی عیب نیست، او نیز عیب های خودش را داشت که یکی ش همین غر زدن های گاه و بیگاه بود. وقتی روی دنده غر زدن می افتاد فقط می بایست صبر کرد تا دیگ غر غرش خالی شود. برای همین راحله چیزی نگفت!
بالاخره کلاس تمام شد و سپیده هرچه سریعتر خودش را به خوابگاه رساند. البته ایستگاه اتوبوس ها تا خوابگاه شماره ده مقداری پیاده روی آن هم سربالایی داشت که برای سپیده، یک فاجعه محسوب میشد اما امید رسیدن به رختخواب کمکش کرد تا این مسیر را طی کند.
وقتی از سپیده جدا شد، توانست کمی ذهنش را جمع و جور کند. از دانشگاه تا فلکه دانشجو را پیاده رفت. پیاده روی کمکش میکرد تا راه حلی برای خرابکاری اش پیدا کند. زیر پل هوایی ایستاد تا تاکسی بگیرد:
-قصر الدشت
از میدان قصر الدشت تا انتهای کوچه گلخون را نیز پیاده روی کرد ولی تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که باید از کسی کمک بگیرد. حل کردن این دو راهی کار ساده ای نبود. از یک طرف عذاب وجدان آرامش نمیگذاشت و از طرف دیگر احساس میکرد اگر تن به این معذرت خواهی بدهد غرورش را زیر پا گذاشته و به قول سپیده خیلی خوش ب حال پارسا خواهد شد. باید با یکی مشورت میکرد. اما چه کسی? احساس کرد این بار برخلاف همیشه پدرش بهتر می تواند کمکش کند. هرچه باشد طرف حسابش یک مرد بود برای همین، پدر بهتر میتوانست راجع به عکس العمل یک مرد در این موارد نظر بدهد. وقتی به این نتیحه رسید کمی ارام شد. حالا فقط باید تا آمدن پدر صبر میکرد...
#ادامه_دارد...
@namiazbaran
نَمی از باران
🍃🍀🍃🍀🍃🍀🍃 #باد_بر_میخیزد #قسمت۱۳ ✍ #میم_مشکات سپیده غر زد: -بیا بریم،بیا بریم که الان مغزم اصلا گ
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
#باد_بر_میخیزد
#قسمت ۱۴
✍ #میم_مشکات
راحله نگاهی زیر چشمی به پدرش انداخت. پدر هیچ وقت اهل سرزنش کردن نبود اما سکوت سنگینش بدتر و گویاتر از هر داد و قالی بود. پدر دستی به صورتش کشید و در حالیکه با دست دیگرش تسبیح را می چرخاند گفت:
-خودت چی فکر میکنی?
-نمیدونم! گفتم شاید شما کمکی بکنین
-پس هرچی بگم قبوله?
راحله سرش را بلند کرد. این اخطار به معنای این بود که پدر میخواست همان چیزی را بگوید که راحله از آن میترسید. پدر در چشمان راحله خیره شد و خیلی کوتاه گفت:
-باید بری معذرت بخوای
راحله مثل لاستیکی که پنچر میشود در خودش فرو رفت. هرچند قبلا خودش فکر میکرد تنها راه حل همین است اما امیدوار بود که شاید پدر راه دیگری را پیش پایش بگذارد. با این دستور کوتاه و قاطع، اندک امیدش بر باد رفت.
- حدس میزدم باید اینکارو بکنم اما تنها چیزی که مانع میشد بخاطر اون قضیه قبلی بود. توهینی که اون روز سر کلاس به آدم مذهبی ها کرد باعث شد مردد بشم. اگر این کار رو بکنم اون حرفش رو تایید نکردم?
پدر که به نقطه نا معلومی خیره شده بود گفت:
-قبل از اینکه این کارو بکنی باید فکر اینجاش رو میکردی... یه بچه مذهبی قبل اینکه کاری بکنه فکر میکنه ک بعدش نخواد معذرت خواهی کنه... مذهبی بودن که فقط ب ریش و چادر و نماز نیست. مهم ترین نمود یه بچه مذهبی توی اخلاقشه
راحله از شرم سرخ شد. حق با پدرش بود. او بی توجه به عواقب کارش حرکتی سبکسرانه کرده بود و حالا باید بهای آن را میپرداخت.
پدر که میدانست راحله به اندازه کافی از عملش شرمنده شده است ادامه داد:
-با این وجود این معذرت خواهی ربطی به اون قضیه نداره! مطمئنم که اون هم تفاوت این دو تا مساله رو میفهمه!
راحله با سر تایید کرد و زیر لب گفت:
-امیدوارم
آن شب راحله نتوانست خواب راحتی داشته باشد. معصومه که از تشنگی بیدار شده بود وقتی دید خواهرش هنوز بیدار است پرسید:
-چرا بیداری?جاییت درد میکنه?
- نه چیزی نیست ابجی..تو بخواب
معصومه که خواب الود بود و توان کنجکاوی نداشت با کمال میل این پیشنهاد را پذیرفت، لیوان اب را سرکشید و خوابید.
روز بعد سپیده متوجه نگرانی راحله شد. در وهله اول راحله جواب قانع کننده ای به سپیده نداد اما از آنجا که سپیده مثل معصومه خواب الود نبود و از طرفی غلظت کنجکاوی اش چندین برابر معصومه بود تا از ته و توی ماجرا سر در نیاورد راحت نشد. وقتی نسخه ای را که پدر پیچیده بود شنید با تعجب گفت:
-واقعا?مگه به بابات نگفتی چجور ادمیه?
-چرا! گفت ربطی نداره! اینکه از نظر اعتقادی با من جور نیست دلیل نمیشه حق استادی رو ندید بگیرم... بعدم من باید به وظیفه خودم عمل کنم...
مکثی کرد و ادامه داد:
-مجبورم برم معذرت خواهی
-مجبوری?یعنی بابات مجبورت کرد?
راحله که دیشب قبل از خواب توانسته بود با این موضوع کنار بیاید و مثل قبل در تلاطم نبود گفت:
-نه! اما من دنبال راه درست میگشتم و حالا که پیداش کردم باید بهش عمل کنم وگرنه خودم رو مسخره کردم!
ادامه دارد...
@namiazbaran
نَمی از باران
💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 #باد_بر_میخیزد #قسمت ۱۴ ✍ #میم_مشکات راحله نگاهی زیر چشمی به پدرش انداخت. پدر هیچ وقت
💜💜💜💜💜💜
#بادبرمیخیزد
#قسمت۱۵
✍ #میم_مشکات
سپیده که گویا داشت صحنه معذرت خواهی را در ذهنش تصور میکرد گفت:
-فکر کن!تو معذرت خواهی میکنی، بعد پارسا با اون لهجه غلیظ تهرونیش میگه:
و بعد در حالیکه سعی میکرد از لهجه کرمانی خودش بکاهد و ادای لهجه تهرانی را در بیاورد گفت:
-بهتون گفته بودم که خانم شکیبا! مذهبی ها همیشه اشتباه میکنن و فقط ادعا دارن
راحله که از لهجه سپیده که بیشتر شبیه دوبله خسرو خسرو شاهی در نقش آلن د لون شده بود تا لهجه تهرانی، خنده اش گرفته بود گفت:
-آره، فک کنم حسابی سرکوفت بزنه
اما آنچه اتفاق افتاد هیچ شباهتی به تصور این دخترکان ساده دل نداشت. شاید اگر راحله میدانست نسخه پدرش قرار است چقدر برایش گران تمام شود هرگز به این راحتی از اجرای آن حرف نمیزد.
بعد از ساعت یازده، وقتی دکتر پارسا از یکی از کلاس ها بیرون آمد و به طرف اتاق دانشجوهای دکترا در بخش ریاضی رفت، سپیده و راحله که روی یکی از نیمکت های لابی منتظر نشسته بودند، مثل شیری ک طعمه اش را میپاید در ورودی بخش را نگاه میکردند تا هروقت پارسا وارد بخش شد سروقتش بروند. وقتی پارسا را دیدند که از پله های بخش بالا میرفت نگاهی به هم انداختند. راحله قدم های پارسا را دنبال میکرد. قلبش در حلقش میزد. چرا اینقدر واهمه داشت? ترس از روبرو شدن با حقیقت اشتباهش بود یا ترس از پیروزی دشمنش?
کاش پارسا نظرش عوض میشد و به جای رفتن به اتاق جای دیگری میرفت. اینطوری راحله بهانه ای داشت برای تاخیر در عذرخواهی!اما پارسا خیلی سریع وارد ساختمان شد و آرزوی راحله بر باد رفت. چاره ای نبود. باید میرفت. تا دم در اتاق سپیده را همراه خودش برد. پشت در، چادرش را مرتب کرد،رو گرفت و در زد
-بفرمایین
نگاهی به سپیده انداخت، در را باز کرد،سپیده را پشت در جا گذاشت و وارد شد. در را تا اخر نبست و همانجا پشت در منتظر ایستاد تا پارسا سر بلند کند. پارسا که گویا داشت در اینترنت چیزی را مطالعه میکرد چند لحظه ای از مهمانش غافل شد. یکی از عادات "سیاوش" این بود که وقتی مشغول مطالعه می شد آنچنان غرق مطلب میشد که از اطرافش غافل می ماند. آن روز هم چنان غرق در مطالعه مقاله ای در مورد رگرسیون خطی چندگانه بود که راحله مجبور شد برای اعلام حضور چیزی بگوید:
-ببخشید
این کلمه باعث شد پارسا چشمش را به طرف در بدوزد و البته با دیدن خانم شکیبا در اتاقش شوکه شود. روی صندلی اش راست شد و دستی در موهای نرم و حالت دارش کشید. کمی مکث کرد، بعد انگار تازه ذهنش جریان را حلاجی کرده باشد ابروهای مردانه اش را در هم گره کرد و در حالیکه رویش را برمیگرداند سعی کرد با بی توجهی جواب توهین روز قبلش را بدهد. همانطور که وانمود میکرد که در کشوی میزش دنبال جیزی میگردد با لحنی سرد و خشن گفت:
-میشنوم
راحله که هیچ وقت خودش را اینقد ضعیف نیافته بود سعی کرد بدون اینکه صدایش بلرزد حرف بزند:
-اومدم راجع به دیروز یه چیزی بگم
ناگهان سیاوش براق شد، در حالیکه با چشم های ابی رنگش که از خشم به دریایی متلاطم میماند به راحله زل زده بود گفت:
-نکنه باز هم نمیدونستید من اینجام که اومدید? برید بیرون...
ادامه دارد...
#رمان_مذهبی
@namiazbaran
نَمی از باران
💜💜💜💜💜💜 #بادبرمیخیزد #قسمت۱۵ ✍ #میم_مشکات سپیده که گویا داشت صحنه معذرت خواهی را در ذهنش تصور می
💝💝💝💝💝💝
#باد_بر_میخیزد
#قسمت ۱۶
✍ #میم_مشکات
این کلمه اخر چیزی بود که راحله اصلا تصورش را هم نکرده بود. مثل پتکی بر سرش کوبیده شد. احساس کرد تمام غرورش له شده. نزدیک بود به گریه بیفتد. اما با خودش فکر کرد، او هم غرور استاد را همین طور له کرده بود. شاید حقش بود. از طرفی نمیبایست ضعف نشان میداد. خودش را نگه داشت و بی توجه به دستور تحکم آمیز استاد عصبانی، در حالیکه با حیایی دخترانه نگاهش را از استاد به زمین میدوخت خیلی آرام گفت:
- میدونم حرکت دیروزم خیلی زشت بود. برای همین اومدم معذرت خواهی. من نباید حق استادی رو نادیده میگرفتم و بی ادبی میکردم. معذرت میخوام
گفتن این کلمات هرچند قبلا برای راحله سخت مینمود اما همین طور که آنهارا ادا میکرد احساس کرد ضربان قلبش کمتر شده است. انگار از اینکه توانسته بود شجاعانه اشتباهش را بپذیرد آرامش پیدا میکرد. برای همین در حالیکه از درون احساس شادی میکرد سرش را بلند کرد، به گل روی میز خیره شد و پرسید:
-میتونید من رو ببخشید?
و نگاهی گذرا به استاد پارسا انداخت.
سیاوش یک آن، همه خشم و عصبانیتش را فراموش کرد. این حرکت برایش عجیب و شاید قابل تقدیر بود. اگر راحله به تنهایی تصمیم به این معذرت خواهی گرفته بود نشان دهنده آزاد اندیشی و تربیت صحیح او بود، چیزی که سیاوش فکر نمیکرد در بین مدعیان مذهب زیاد پیدا شود. حتی اگر شخص دیگری این پیشنهاد را داده بود پذیرش آن از طرف راحله نشانه درک بالا بود. شاید برای همین بود که تصمیم گرفت دلخوری اش را فراموش کند و سعی کند جواب این شجاعت را به گونه ای شایسته بدهد اما افسوس ....
افسوس ک شیطان، دشمن همنشین آدمی، همیشه آماده است تا از هر موقعیتی به نفع خود بهره بگیرد. و شاید برای همین است که میگویند در کار خیر عجله کنید چرا ک شیطان ب لطایف الحیل و به طرفه العینی مسیر درست اندیشه را به سوی خودش کج خواهد کرد. این بار نیز در لباس اندرز، اندیشه نیک استاد را پوشاند و وسوسه ای در ذهن سیاوش شکل گرفت:
-اول مطمئن شو که واقعا پشیمونه بعد ببخشش!
اگر شیطان از سیاوش خواسته بود از این موقعیت برتر به نفع خودش استفاده کند قطعا وجدان و مردانگی سیاوش با آن مقابله میکرد اما از آنجا که شیطان بر تمامی دقائق ظریف نفس آدمی واقف است این بار سعی کرد خواسته خود را از طریق محک صداقت و شایستگی راحله به سرانجام برساند.
برای همین، سیاوش که - مانند بسیاری از ما- از این ظرافت عمل، دشمن دوست نمایش غافل بود، به این خواست گردن نهاد و در جواب راحله گفت:
-حرکت شجاعانه ای بود..
راحله احساس کرد این حرف به معنای قبول معذرت خواهی اوست. از خوشحالی لبخندی روی لبانش نقش بست اما با شنیدن ادامه صحبت استاد لبخند بر لبش ماسید:
-اما شما سر کلاس اون کار رو انجام دادید... جلوی اون همه دانشجو... فکر نمیکنین اگر بخواین معذرت خواهی کنین باید همونجا این کارو بکنین?
ادامه دارد...
@namiazbaran