eitaa logo
نَمی از باران
323 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
480 ویدیو
9 فایل
از هرچه بگذریم سخن دوست خوشتر است ... قدم به قدم با آیات قرآن همراه هستیم . عکسنوشته قرآنی کلیپ آیه گرافی تفسیرکوتاه درخدمتیم @s_zam65 @namiazbaran
مشاهده در ایتا
دانلود
📚رمان مذهبی نہ ایڹ امڪاڹ نداره. باورم نمیشد.😣 زانو هام خم شد و نشستم رو زمیڹ و زل زدم بہ آسفالت داغ خیاباڹ... براے اولیڹ بار بہ ایڹ فڪر فرو رفتم... یعنے مڹ اینقدر آدم بدے هستم ڪه شہدا نمیپذیرنم؟!😢 . بازهم هموڹ رو دیدم... ڪه باتعجب بہ جاے خالے اتوبوس ها نگاه میڪرد... . فرمانده بسیج دانشگاه روهم جا گذاشتڹ!😐 بابا ایول اینا دیگہ ڪے هستڹ!!!😅😏 . داشتم نگاهش میڪردم ڪہ داشت باموبایلش صحبت میڪرد. _ خداخیرت بده مؤمڹ!فرمانده تونم جاگذاشتے؟!😑 نہ نہ نیازے نیست. برید ما باماشیڹ پشت سرتوڹ میایم... . و بعد بہ دوسہ نفرے ڪہ جامونده بودڹ گفت ڪہ باماشیڹ میریم... . _خانوم جلالی؟ سرمو آوردم بالا. یڪے از هموڹ جامونده ها بود... _بلہ؟😳 _آقاے صبوری گفتڹ ڪہ شماهم بیاید باما. فقط یہ چادر نماز از نمازخونہ برداریدو سرڪنید. و بعد سریع رفت. . !😍 باورم نمیشد!😊 . تا از ایڹ یڪی جانموندم سریع پاشدمو از نماز خونہ یہ چادر سفید برداشتم وسرم ڪردم. توآینہ بہ خودم نگاه ڪردم چقدر بهم میومد!😊 اومدم بیروڹ ڪه بازهم دیدمش...👀 یہ لحظہ مڪث ڪردو زل زد بهم... اما سریع بہ خودش اومدو زیر لب گفت: _لا الہ الا اللہ و سریع رفت. وااا ایڹ چِش شد؟ . سوار یہ جیپ شدیم و راه افتادیم. مڹ عقب نشستہ بودم و ساڪم روهم گذاشتہ بودم  بیڹ خودم و خودش. البته خودش خواسته بود... وگرنہ براے مڹ چنداڹ هم مهم نبود😒... چند ساعتے بود ڪه در راه بودیم... هیچ حرفے ردو بدل نمیشد... و فقط صداے مداح از ضبط صوت، سڪوت رو میشڪست... نزدیڪاے ظهر بود ڪہ رسیدیم بہ یہ مسجد. راننده گفت: _سید اینجا بمونیم برا نماز؟ . . . پس او بود... . . ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری @namiazbaran
☘🌸«اَلیَوم نَختم علی اَفواهِهِم و تُكَلّمنا اَیدیهِم و تَشهَدُ اَرجُلُهم بِما كانوا یَـكسِبُون»؛«امروز دهان‌هاشان را مهر و موم می‌كنیم.و دست‌هاشان با ما سخن می‌گویند و پاهاشان بدانچه كرده اند گواهی می‌دهند». (سورهٔ یس، 65) 🌷از این آیه، جناب مولانا زیبا اثر گرفته : روز محشر هـر نهان پیـدا شود                   هم زخود هر مجرمی رسوا شـود دست و پا بدهد گواهی با بیـان                      بـر فسـاد او بــه پیش مستـعـــان دست گویدمن چنین دزدیده‌ام لب بگویــد من چنین بوسیـده ام چشـم‌گوید كرده‌ام‌غمزهٔ‌حرام                           گوش گوید چیـده‌ام سوءالكـلام @namiazbaran
📚رمان مذهبی بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت: _آره احمدجاڹ،همیڹ جا نگہ دار تا نماز بخونیم و یڪم استراحت ڪنیم... . همہ پیاده شده بودڹ و مشغول وضو گرفتڹ بودڹ. باخودم در گیر بودم!😑 ڪہ براے نماز برم یانہ... اومد از تو ماشیڹ حولہ دستے اش رو برداره ڪہ متوجہ مڹ شد... یڪم خودشو مرتب ڪرد و انگار دو دل بود و در گفتڹ چیزے شڪ داشت...😳 منم خودمو بہ اوڹ راه زدم و مشغول تماشاے محیط بیروڹ از پنجره شدم... _اممم چیزه😶 برگشتم سمتش و گفتم: _مشڪلي پیش اومده آقای صبورے؟😳 _نہ فقط خواستم بدونم شما پیاده نمےشید؟ _خب دلیلے نداره ڪہ پیاده شم _نماز... یعنے نماز نمے خونید؟ _نہ چوڹ بلد نیستم...😢 یہ لحظہ سرشو آورد بالا و تعجب رو میشد تو حالت چهره اش دید اما سریع سرشو انداخت پاییڹ و ادامہ داد: _اگہ مایل بودید میتونید از مڹ ڪمڪ بگیرید. و سریع رفت... . تو شوڪ بودم... ڪاراش خیلے عجیبہ... . مڹ ڪہ تااینجا اومدم بد نیست نمازخوندنم امتحاڹ ڪنم... . چادرمو سفت گرفتم و از ماشیڹ پیاده شدم اصلا چادر سر ڪردڹ بلد نیستم!😐 میدونستم الاڹ قیافہ ام خنده دار شده با ایڹ طرز چادر سرڪردنم... . بہ سمت وضوخونہ بانواڹ رفتم. خداروشڪر وضو گرفتڹ یادم مونده بود!😓 . شالمو سفت ڪردم و چادرم و سرم ڪردم اومدم بیروڹ... ڪنار یہ آب سرد ڪن ایستاده بود و داشت آب میخورد. رفتم سمتش و گفتم: _آقا سید مڹ حاضرم. ناگهاڹ آب پرید تو گلوش و مڹ تازه متوجہ شدم چے گفتم...!!!😫😓 برای بار چیزے بہ اسم خجالت در مڹ نمایاڹ شدو سرم انداختم پاییڹ.😌 دهانشو با چپیہ روے دوشش پاڪ ڪرد و مڹ زیر لبے ببخشید حواسم نبودے گفتم...😐 _خب خانوم جلالے چوڹ مڹ نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم... و بعد چپیہ دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمیڹ و یہ چپیہ دیگہ برداشت و یڪم عقب تر از اوڹ یڪے انداخت و رو هرکدوم یدونہ مهر گذاشت. _ شما رو ایڹ عقبیہ وایستید و هرڪارے مڹ ڪردم بڪنید و هر ذڪرے ڪہ مڹ گفتم و آروم زیر لب تڪرار ڪنید... _چشم قبل از اینڪہ نمازو شروع ڪنہ  سرمو سمت آسموڹ گرفتم آروم گفتم: _نماز میخوانم قربة الے اللہ...😍 . •°•°•°•° ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری @namiazbaran
✨ 🔶امام زمان ارواحنافداه در یڪ تشرفی فرموده بودند ڪه : فعلت را فعل امام زمان قرار بده، عملت را عمل امام زمانے قرار بده••• 🔷باید ببینیم در طول روز چند عمل از ما صادر مےشود ڪه امام زمانے است ⁉️ ✔️بتوانیم به‌ قطع و ‌یقین بگوییم ڪه این ‌ڪارے ڪه من الان انجام دادم ڪار امام زمانے است. یعنے اگر امام زمان ارواحنافداه و مولا امیرالمؤمنین علیه‌الصّلاةوالسّلام هم جاے من باشند همین‌ڪار را انجام مے دهند! 😇انسان سر خودش را ڪلاه نگذارد. بنشیند محاسبه ڪند ڪہ الان در این وضعیت، آیا این عمل و فعل من، فعل امام‌ زمانے است؟! °•|استاد حاج آقا زعفری زاده|•° @namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🙏سلام رسول مهربانیها آغاز هفته مان را بانام ویاد شما مزیّن میکنیم🌸 یا رحمة للعالمين @namiazbaran
👌نکاتی بسیار شنیدنی در مورد شرق وغرب عالم هستی در آیات قرآن 🌅فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ (سوره معارج40) به پروردگار مشرق‏ها و مغرب‏ها سوگند مى‏ خورم كه ما تواناییم. 🔹تفسیر کوتاه🔹 در باره‏ ى مشرق و مغرب، در قرآن سه گونه تعبیر آمده است: 🔸به صورت مفرد: (المشرق و المغرب) به صورت تثنیه: (المشرقَین و المغربَین) و به صورت جمع. (المشارق و المغارب) ۱_در نگاه كلّى یک سمت مشرق و یک سمت مغرب است. ۲_در نگاه دیگر، تغییر مدار در تابستان و زمستان است كه مدار تابستان در شمال و مدار زمستان در جنوب است پس خورشید، دو مشرق و دو مغرب دارد. ۳_در نگاه دقیق‏تر، هر روز یک نقطه طلوع و غروب دارد كه در واقع ۳۶۵ مشرق و ۳۶۵ مغرب مى‏ شود. @namiazbaran
📚رمان مذهبی •°•°•°• نماز روکه خوندیم تشکر سرسری ای کردم و رفتم داخل ماشین و کمی از تنقلاتی که تو کیفم داشتم، برداشتم که بخورم. همزمان هندزفریمم برداشتم و بدون این که ببینم چه آهنگیه پلی کردم که خوند: _حامد پهلانههه😂 خندم گرفت. مثلا خبر مرگم دارم میرم جنوب.اونم کجا شلمچه!😅😐 آهنگو عوض کردم و مشغول خوردن شدم. همه تعجب کرده بودن از اینکه من دارم میرم شلمچه. خب تعجبم داشت. من تو خونواده مذهبی ای بزرگ نشده بودم. و البته خونواده امم خونواده آزاد و بازی نبود،اما مذهبی هم نبود... اما همیشه‌من حس‌کنجکاوی داشتم و دوست داشتم سر از همه چیز در بیارم. . راه طولانی و خسته کننده بود و چشمامم از دیدن این همه بَرّ و بیابون بی آب و علف خسته شده بود از طرفی هم هوا داشت گرم و گرمتر میشد😓 تصمیم‌گرفتم یکم بخوابم... . نمیدونم چقدر از مسیر و رفته بودیم که از خواب بیدار شدم اما هرچی که بود هوا تاریک شده بود.  از صحبتای همسفرها متوجه شدم که نزدیکیم... . از ماشین پیاده شدم... همه جا بوی دلتنگی و غربت میداد... یه حس عجیب به گلوم چنگ زد... حسی که تا حالا تجربه اش نکرده بودم... همه جارو بادقت آنالیز کردم. پووووف اینجام که همش بیابونه... نظرم سمت یه دختری که تنها نشسته بودو سرش رو به زانوش گذاشته بود جلب شد... آروم رفتم سمتش و نشستم کنارش... _موافقم باهات...منم دلم گرفت😐 با تعجب سرشو آورد بالا‌نگاهی کرد و  دستی به صورت مرطوبش کشیدو گفت: _نه...دلتنگی نیست...فقط دارم صحنه های جنگ و تصور میکنم... میدونی الان همینجایی که ما نشستیم قبلا چند نفر همینجا شهید شدن؟! همه اینارو با بغض میگفت... تو ذهنم گفتم منم باکی دوست شدما دست گذاشتم رو تعصبی ترین...😑 یه نگاه به من کردوباخنده ادامه داد: _شماچرا چادر رنگی سرت کردی؟😃 _چادر نداشتم... از کاروان جاموندیم. مجبور شدم چادر از نمازخونه دانشگاه بردارم و با ماشین بسیج بیایم! _ااااا. پس شماها بودین که جاموندین؟ _کوفته😑خودتون رفتین بااتوبوس و راحت.منو انداختین با چهار تا برادر بسیجی!😏 _راستی اسمت چیه؟ _نیلوفر _منم زهرام...میتونم نیلو صدات کنم؟ _آره _پس نیلو پاشو بریم تا بهت چادر بدم.اضافه دارم... یاد حرف آقای صبوری افتادم! گفته بود خواهرش داره و بهم میده... اما مث اینکه یادش رفته بود بگه به خواهرش. همون بهتر حتما خواهرشم مثل خودشه😏😒 ⬅ ادامه دارد... ✍نویسنده: باران صابری @namiazbaran