نَمی از باران
🌾🌾🌾🌾🌾🌾 #بادبرمیخیزد #قسمت۵ ✍ میم مشکات اما متاسفانه آن روز،همه تلاش و صبر معصومه، بی فایده ماند
🍃🍂🍃🍂
#باد_بر_میخیزد
#قسمت۶
✍ میم مشکات
از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد، بعد از نگهبانی پیچید و از پله های زیر گذری که دو دانشکده علوم را بهم وصل میکرد پایین رفت.* زیر گذر خنک و نسبتا باریک بود.نگاهی به ساعت کرد،کمی از وقت شروع کلاس گذشته بود برای همین با عجله از پله ها بالا رفت،حیاط را طی کرد و وارد راهرو شد. چقدر تشنه بود اما ترجیح داد اب خوردن از اب سرد کن سالن را بگذارد برای بعد!رفت سمت کلاس. در را باز کرد:
-ببخشید استاد....
اما با دیدن جناب اقای پارسا یا همان پسره! حرفش را خورد. این دیگر اینجا چه میکرد? امروز با استاد پور صمیمی کلاس داشتند، چرا این آمده بود?
لعنت به این شانس!
راحله میدانست اگر اجازه ورود بخواهد حتما مخالفت خواهد شد. هرچند بارها دیده بود که این آقا، با ورود نابه هنگام و بی موقع دانشجویان کاری ندارد اما این بار اوضاع فرق میکرد. او راحله شکیبا بود. کسی که دعوای جانانه ای با این مثلا استاد کرده بود و دست تقدیر موقعیت خوبی را برای انتقام تدارک دیده بود. از آن لبخند تمسخر آمیز گوشه لب استاد می شد حدس زد قصد دارد بهترین بهره برداری را از این موقعیت بکند. اجازه خواستن بی فایده بود. اگر هم بی اجازه وارد کلاس میشد فرقیت نمیکرد. حتی ممکن بود اورا از کلاس اخراج کند که دیگر افتضاح به بار می آمد. حتی اگر این کار را نمی کرد تیکه هایی می انداخت که قابل تحمل نبود. متاسفانه این استاد همانقدر که (از دید راحله)بی جنبه بود، تیزهوش و حاضر جواب هم بود و ابدا نمیشد از پس زبانش برآمد. راحله تصمیم گرفت خودش برنده این میدان باشد، برای همین، با صدایی که همه بشنوند گفت:
- ببخشید،نمیدونستم شما سر کلاسین وگرنه اصلا نمی اومدم!
این را گفت،از کلاس بیرون رفت و در را بست. استاد جوان بدجوری کنف شده بود! آن لبخند جایش را به عصبانیتی غیر قابل وصف داده بود طوری که وقتی بچه ها نگاهی به هم کردند و پچ پچه راه انداختند استاد دادزد:
-ساکت! هرکس حرفی داره بره بیرون!!
ادامه دارد...
#رمان_مذهبی
@namiazbaran
16.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨منشاء عزت خداست
آیا خانه،ثروت،قدرت،مقام و... عزت میآورد؟
🎥بیان شیرین استاد قرائتی
#قرآن_آرامش_دلها
@namiazbaran
نَمی از باران
🍃🍂🍃🍂 #باد_بر_میخیزد #قسمت۶ ✍ میم مشکات از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد، بعد از نگهب
🍃🍂🍃🍂🍃
#باد_بر_میخیزد
#قسمت۷
✍ #میم_مشکات
راحله بعد از اینکه با خیال راحت تشنگی اش را برطرف کرد، از در خروجی وسط سالن که به حیاط پشتی راه داشت بیرون رفت و روی یکی از نیمکت های دور حوض نشست. احساس خوبی داشت. حس یک برنده! از اینکه توانسته بود آن پسره را در چنین موقعیت بی نظیری کنف کند احساس برتری داشت. با خودش گفت:
- حقش بود!
و با لبخندی رضایت بخش به فواره حوض روبرویش خیره شد. اسم مصطلح این قسمت از دانشکده لابی بود. تکه ای دایره ای شکل که ارتفاعی بالاتر از شطح حیاط داشت. حوض دو طبقه ای در وسط آن بود و حدود هفت هشت تایی نیمکت هم دور تا دور فضای دایره ای جا خوش کرده بودند. دور تا دور فضا هم درخت های چنار قرار داشت که در بالا سرهایشان را به هم داده بودند و سایه مطبوعی را برای این لابی کوچک درست کرده بودند. از کنار در ورودی سالن کلاس ها تا کنار لابی نیز یک باغچه گل کاری شده وجود داشت. سمت راست ورودی سالن به حیاط سالن امفی تیاتر بود که البته بخاطر اتش سوزی سوخته بود و قابل استفاده نبود.
اطراف لابی پر بود از باغچه و درختان بلند برای همین فضا تبدیل به فضای آرام و زیبایی شده بود. گهگاهی میشد دختر و پسری را دید که روی یکی از نیمکت ها نشسته اند و مشغول گپ زدن هستند ک البته این گپ زدن گاهی افراطی و چندش آور بود طوری که حواسشان پرت میشد که اینجا دانشگاه است نه پل عشاق*
برای همین دانشجوها به طعنه به آن اسم میدان عشق(love square) داده بودند.
به غیر از راحله چند نفر دیگر هم در لابی بودند. پسری که با دو نیمکت فاصله از راحله نشسته بود و هدفون را توی گوشش گذاشته بودو خیره ب فواره حوض با پایش ضرب گرفته بود. دختری که کله اش را تا حد امکان در جزوه اش فرو کرده بود و اینطور به نظر می آمد که امتحان دارد. دو دختر دیگر هم بودند که با اصرار هرچه تمام تر سعی میکردند در صحبت کردن از هم پیشی بگیرند.
راحله کتابی از کیفش در اورد و مشغول خواندن شد. عادت داشت همیشه برای اینجور وقتها کتابی در کیفش داشته باشد. کتاب قطوری نبود و تا نیمه خوانده بودش: حرکت- علی صفایی حائری
علامت بالای صفحه را پیدا کرد و مشغول خواندن شد...
ادامه دارد...
#رمان_مذهبی
@namiazbaran
يَوْمُ اَلتَّغابُن چه روزی است؟!
☄برای آن روز سخت آماده ای؟
✅پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
در روز #قيامت، برای هر روز از ايام عُمر انسان، بيست و چهار خزانه موجود است که در روز قيامت، درهاى آن بیستوچهار خزانه باز مىشود.
آنگاه شخص حاضر، يك خزانه را پُر از نور و #سرور مىبيند كه به هنگام ديدنش شاد میشود و آن ساعت، ساعتى است كه در آن، طاعت پروردگار را بهجاى آورده.
سپس #خزانه ديگرى را باز مىكنند و آن را تاريك و ترسناك مىبيند که به هنگام #مشاهده آن، اندوهگین میشود و آن ساعتى است كه در آن، نافرمانى خدا كرده است.
سپس #خزانه ديگرى را میگشايند و آن را خالى مىبیند و آن ساعتى است كه در آن، خوابيده و يا به حلالهاى دنيا #اشتغال داشته، پس به او احساس خسارت و تأسف بابت هدر دادن آن ساعت دست میدهد زيرا #قدرت کافی برای پُر كردن آن ساعت از نیکیها را داشته است.
و این معنای گفتار حق تعالى در سوره تغابن است:
{ذلِكَ يَوْمُ اَلتَّغابُنِ}
[آن روز، روز #افسوس و خسران است.]
📚عده الداعیونجاحالساعی، صفحه ۱۴۱
#تفسیر_کوتاه
#یوم_الحسره
@namiazbaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 آیت الله مشکینی:
🥀 سجده کنید و تصریح کنید که خدایا من با این نفس نمیتوانم مبارزه کنم ...
#پیشنهاد_دانلود
#خود_سازی
@namiazbaran
رسالت امام سجاد.mp3
2.52M
رسالت امام سجاد علیه السلام
🔊حجت الاسلام عالی
#پیام_کربلای_امام_حسین_علیه_السلام
#تربیت_یاران_دینی
@namiazbaran