یه پسری رو به یکی از دوستام معرفی کرده بودیم...
یکی از دوستای دیگم متوجه شد و بهم گفت این پسره خیلی مشکوکه، خواستگار من بوده و همون جلسه ی اول بهم گفته من شغلم حساسه و یه جای مهم تو سپاهه و یه سری چیزایی درباره شغلش تعریف کرده که هیچ آدمی که شغلش حساس باشه، جلسه اول نمیگه!
دیگه منم دلشوره گرفتم که نکنه دوستم بدبخت شه😕 به دوستم گفتم با یه بهانه ای، کدملی اش رو بگیر!
خلاصه کدملی پسر رو گرفتیم و استعلام کردیم و متوجه شدیم که بله! ایشون اصلا تو سپاه نیست!
و هرچی گفته دروغه😵💫
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
@naneebrahim
خلاصه ما به یه بنده خدایی زنگ زدیم و گفتیم ایشون دروغ گفته و قضیه اینجوریه؛ گفت شماره اش رو بدید به من، من به بهانه ی اینکه از بستگان دختر هستم و میخوام ازش تحقیقات کنم باهاش قرار میذارم و بقیه اش رو بسپرید به ما🥸
قرار شد دختر هم عادی رفتار کنه و چیزی به روی خودش نیاره اما
قبل از اینکه قرار منعقد بشه، دختر خانم طاقت نیاورد و به پسر گفت که جوابم منفیه و برات متاسفم که انقدر بهم دروغ گفتی و خونِ شهدا گردنته😶 که انقدر درباره ی شهدا حرف زدی تو جلسات!
و حتما هم به حسابت رسیدگی میشه و ولت نمیکنیم!
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
@naneebrahim
بعد پسره کاملا انکار کرد و گفت من دروغ نگفتم که!!
ما هم گفتیم پس چرا تو سامانه، اصلا کدملی شما رو بالا نیاورد؟
پسر هم همش میگفت: توضیح میدم. صبر کنید توضیح میدم
ما هم گفتیم آره داره فکر میکنه که دروغای جدید تحویلمون بده😏😏
بعد پسر گفت من آدرس محل کارم رو میدم که پدرتون بیان برای تحقیقات!
و آدرس رو داد🚶♀️
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
@naneebrahim
خیلییییی دلم میخواست آخر داستان اینجوری تموم شه که بگم ما یه جاسوس موساد رو گرفتیم و جاسوسِ موساد، عاشقِ دختر مذهبیِ داستان ما شده بود😶و وقتی فهمید ما حقیقت رو فهمیدیم دست کرد تو موهای پرپشتِ خرمایی رنگش و اشک تو چشمایِ درشت عسلیش جمع شد و قسمم داد که از موساد میام بیرون، فقط بذار به عشقم برسم😕 ولی من کوتاه نیومدم و منو گروگان گرفتن و اینا...
ولی خب تهِ داستان اینجوری تموم شد که بابای دختر رفت تحقیقات و همه چی درست بود🐒 و چون واقعا شغلش یه جایِ حساس تو سپاه بود، کدملیش تو استعلام نشون داده نشده بود🙊
قسمت اینجوری بود که تهِ داستان با خیط شدن من و دوستم تموم شه و همگی سینه خیز رفتیم از پسره حلالیت گرفتیم👩🦽👩🦽
#داستان_واقعی
#ادامه_دارد
@naneebrahim