eitaa logo
🌹🕊گلهای باغ زندگی(محتوایی برای کودک و نوجوان)🕊🌹
39 دنبال‌کننده
143 عکس
131 ویدیو
27 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✍لانه مرغ 🍃شیطنت های رضا و نرگس تمامی نداشت. هر روز ظهر هنگامی که همه در خواب عصرگاهی بودند، آن دو نفر نقش های جدیدی می کشیدند. ظهر یکی از روزهای تابستان بود، پنجره اتاق رو به حیاط باز بود و گهگاهی باد آوازش را در گوش پرده می خواند و هر دو با همدیگر نغمه سرایی می کردند. ☘پدر خسته از سرکار برگشته بود و طبق معمول رختخواب بچه‌ها را انداخت. نرگس جلوی خودش زهرا پشت سرش و خودش هم در وسط خوابیده بود. او شروع به قصه گفتن کرد، تا به این بهانه بچه ها را بخواباند. او آن چنان آب و تاب به قصه می‌داد که بلکه بچه ها به خواب بروند. اما آنها خودشان را به خواب زده بودند و پدرشان هم که فکر می کرد؛ آنها به خواب رفته اند، ساکت شد و به خواب عمیقی رفت. ⚡زهرا آرام آرام از رختخواب بیرون رفت و یواش یواش قدم هایش را بالا و پایین می‌گذاشت تا مبادا! پدرش از خواب بیدار شود. رضا هم فرصت را غنیمت شمرد؛ پتو را آرام کنار زد و از رختخواب بیرون پرید و به دنبال زهرا حرکت کرد. هر دو نفرشان گاهی به اطرافشان نگاه می کردند که مبادا! پدر از خواب بیدار شود و به دنبالشان بیاید. 🌾رضا و نرگس خنده کنان و سریع به سمت لانه مرغ ها رفتند، مرغ‌ها را از لانه بیرون کردن و شروع به ریختن آب بر روی آنها کردند، صدای قُد قُد مرغ‌ها بلند شد. 🍃 با بلند شدن صدای مرغ‌ها پدرشان که در خواب عمیق بود، ناگهان از خواب پرید اطرافش را نگاه کرد، اما از بچه ها خبری نبود. با عجله از داخل اتاق دوید به در حال رسید، یکی از دمپایی ها را پایش کرد و یکی را به دستش گرفت، به گمان این که روباه است و می خواهد مرغ‌ها را بخورد. شروع به دویدن کرد به لانه مرغ‌ها رسید. دمپایی را بالا برد که نثار روباه کند، اما متعجبانه نرگس و رضا را دید که در مقابل لانه مرغ‌ها ایستاده‌اند و مرغی در دستانشان است. 🌸پدرشان ناراحت و عصبی شد، رگ گردنش بیرون زد، دستش را پایین آورد و با تأسف سرش را تکان داد؛ بدون هیچ حرفی خیره به أنها نگاه کرد و بعد پشتش را به بچه‌ها کرد تا برود. بچه‌ها سرسان را از شرمندگی به زیر انداخته بودند و گریه می‌کردند. مرغ را به داخل لانه پرت کردند و دنبال پدر دویدند و کمر پدر را گرفتند، گفتند: «ببخشید.»
هیچ‌وقت از لانه دور نشو 😲سایه‌ بزرگی را بالای سرش حس کرد؛ سرش را بالا برد. چشمانش از تعجب خیره شد و دهانش باز ماند. از ترس لرزید و نمی‌دانست این دیگر چه موجودی‌ست؛ باید فرار را ترجیح دهد، یا بایستد و متوجه ماهیت آن موجود شود؟ 😩از ته قلبش جیغ بلندی کشید همه ایل و تبارش بیرون ریختند. مادرش را صدا زد همچون باران بهار اشک می‌ریخت. 🙂مادرش دستی بر سرش کشید با پشت دستش اشک‌های زیر چشمش را پاک کرد و گفت: «آروم باش چیزی نیست آروم باش. به من بگو چی شده؟» 🥺هنگامی که گریه‌اش قطع شد هق هق‌کنان گفت: «من داشتم برای خودم می‌گشتم و خوش می‌گذروندم؛ یهو یک سایه‌ی سیاه روی زمین دیدم وقتی سرم رو بالا بردم، یه موجود، شیشه به دست ایستاده بود و می‌خواست منو داخلش بندازه. اون چی بود مامان؟» 😌مادرش گفت: «نگران نباش! تو هنوز خیلی از موجودات رو نمیشناسی و باید یاد بگیری. همه‌جا لونه‌ی ما نیست، همه دوست ما نیستن، هیچوقت نباید از این دور و اطراف دور تر بشی.» 😱«خودت بهتر میدونی که نباید همدیگه رو ترک کنیم. اون اسمش آدم🙎🏻‍♂️بود. بعضیاشون وقتی دور و اطرافمون رو آب بگیره، یه راه خشکی برامون باز میکنن. اما بعضیاشون هم بخاطر کوچیک بودن، فکر میکنن ما درد رو حس نمیکنیم و چون حشره‌ایم، خونواده نداریم.» 😐«برای احتیاط صد در صدی به اونا اعتماد نکن و هیچ‌وقت از لانه دور نشو. باشه؟» مورچه‌ی کوچک 🐜گفت : «بله مامان!» مادرش او را بوسید، دستش را گرفت و هر دو به لانه رفتند.