#پاراگراف
تَق، تَق، تَق... چند بار کلون در به صدا درآمد. با صدای در، رنگ از صورت مردِ قدبلند پرید. به همسرش که داشت خمیر درست می کرد، نگاه کرد. همسرش هم نگاهش کرد و گفت:« ها... چرا رنگ از رویت پرید؟ می ترسی خودش باشد. چرا معطلی؟ برو در را باز کن!»
-بله می ترسم خودش باشد. آخر حرف های خیلی بدی به او زدم. هر چه بر زبانم آمد، گفتم. فکر می کنم آمده تلافی کند!
📚مژده گل؛ داستان هایی از زندگی امام سجاد(ع)
نویسنده:محمود پوروهاب
تصویرگر:حامد زاهد
گروه سنی: ب، ج؛ سال های آغاز و پایان دبستان