#داستان_کوتاه
⭕️ مفتاح راه
دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت : ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای . . .
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت. او با ناراحتی گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید ، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!
ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه . . .
مفتاح راه ، همراه لحظه لحظه هایتان باد 🙏
#داستان_کوتاه (واقعی)
🌺ما ایران را نگه می داریم ما نمیگذاریم سقوط کند.🌺
🌹 ميرزا محمدحسن نائيني در اشغال ايران در جنگ جهاني اول شبي به امام عصر(عج) متوسل ميشود و درخواب ميبيند:
ديواري است به شکل نقشه ايران که شکست برداشته و خم شده و در زير آن تعدادي زن و بچه نشسته اند
در همين حال حضرت تشريف مي آورند با انگشتشان ديوار را بلند کرده و ميفرمايند:
اينجا شیعه خانه ماست
مي شکند
خم ميشود
خطر هست
ولي ما نميگذاريم سقوط کند
ما نگهش ميداريم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
📚منبع:کتاب ملاقات با امام عصرص137
@narjeskhaton99