لــبـیکیانـاصـح
🌹به نام خدای مهربان🌹 #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_چهارم 💠میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر
🌹به نام خدای مهربان🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_پنجم
💠نبود که حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم
:»چطوری آزاد شدی؟« حسم را باور نمیکرد که به
چشمانم خیره شد و پرسید :»برا این گریه میکنی؟« و
باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و
همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش کم دردی نبود
که زیر لب زمزمه کردم :»حیدر این مدت فکر نبودنت منو
💠کشت!« و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از
اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش
را پُر کرده بود، پاسخ داد :»اون شب که اون نامرد بهت
زنگ زد و تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت
میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به-
خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف
نزنه!« و از نزدیک شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در
💠گلویش مانده و صدایش خش افتاد :»امروز وقتی فهمیدم
کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام
دیدم!« و فقط امداد امیرالمؤمنین مرا نجات داده و می-
دیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد که دوباره
بحث را عوض کردم :»حیدر چجوری اسیر شدی؟« دیگر
به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم
متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :»برای
شروع عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی
💠بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش
افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار
کنم، اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.« از تصور درد و
غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از
همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها
💠آخر ماجرا را گفت :»یکی از شیخهای سلیمان بیک که
قبال با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش
نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که
دو شب بعد فراریم داد.« از اعجازی که عشقم را نجات
داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم کریم اهل بیت
حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها
برایش دلبرانه ناز کردم :»حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو
💠حسن بذاریم!« و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود
که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :»نرجس! انقدر دلم
برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات
میشم!« دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر
تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام
چشمان مستش سیرابم کرده بود. مردم همه با پرچمهای
💠یاحسین و یا قمر بنی هاشم برای استقبال از نیروها به
خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را
به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز مقاومت در برابر داعش
و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم
را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت
حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ
ناجوانمردانه ما هستیم
#ادامه ندارد
#پایان
✍نویسنده:#فاطمه_ولی_نژاد
✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی)
https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938