#حڪایـــــت👇
#مرد_گناهکاری_که_آمرزیده_شد
🍂🍃در اطراف بصره مـردی فوت کرد و چــون بسیار آلوده به معصیت بود کسی برای حمل و #تشییع جنازه او حاضر نگشت . همسرش چند نفـر را به عنوان کارگر گرفـت و جنــازه او را برای دفـن به خارج از شهر بردند
🍂در آن نواحـی زاهـدی بود بسیـار مشهـور که همه بــه صـدق و صفـا و پاکدلـی او اعتقــاد داشتنــد #زاهد را دیدند که منتظــر جنازه اسـت . همیــن که بر زمین گذاشتـند زاهــد پیــش آمــد و گفــت آماده نماز شوید و خودش نماز خواند.
🍂این خبر به شهـر رسیـد و مردم دسته دسته برای اعتقادی که به آن زاهـد داشتنـد از جهـت نیـل به ثواب می آمدند و نمــاز بر #جنـازه میخواندند و همه از این پیش آمد در شگفت بودند
🍃شخصی از زاهد پرسید که چگونه شما اطلاع از آمـدن این جنازه پیـدا کردیــد؟ گفــت در خـواب به من گفتند برو در فلان محـل بایست جنازه ای می آورنــد که فقط یــک زن همراه اوســت بر او #نماز بخوان که آمرزیده شده
🍁زاهد از زن پرسیـد شوهـر تو چه عملی میکرد که سبب آمرزش او شده؟ زن گفـت شبانه روز او به آلودگی و #شرب_خمر میگذشت
🔰پرسید آیا عمل خوبی هم داشت؟ زن جـواب داد آری سه کار خوب انجام میــداد ، شــب وقتی از #مستی به خود می آمد گریــه میکرد و میگفـت خدایا کدام گوشه جهنـم مرا جای خواهـی داد؟
⭕️صبــح که میشــد لباس تمیــز میپوشیــد ، وضــو میگرفــت نمــاز میخوانــد و هیچــگاه خــانــه او خالی از دو ، سه #یتیـم نبود آنقدر که به یتیمان مهربانی و شفقـت میکـرد به اطفال خود نمیڪرد....
♻️منبع کشکول شیخ بهائی
↶【به ما بپیوندید 】↷
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#حڪـایــت
🔰داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد
🔶 روزے بهلول در حالے که داشت از کوچہ اے مےگذشت شنید که استادے به شاگردانش مےگوید :
❗️من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سہ مورد با او کاملا مخالفم !
1⃣ یک اینکہ مےگوید: خداوند دیده نمےشود پس اگر دیده نمےشود وجود هم ندارد.
2⃣ دوم مےگوید: خدا شیطان را در آتش جهنم مےسوزاند در حالے کہ شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیرے در او ندارد.
3⃣ سوم هم مےگوید: انسان کارهایش را از روے اختیار انجام مےدهد در حالے که چنین نیست و از روے اجبار انجام مےدهد.
🔴 بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگے به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانے استاد خورد و آنرا شکافت !
🔹استاد و شاگردان در پے او افتادند و او را به نزد خلیفہ آوردند.
❓خلیفہ گفت: ماجرا چیست؟
☑️ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس مےدادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
👈بهلول پرسید: آیا تو درد را مےبینی؟
گفت: نہ
👌بهلول گفت: پس دردے وجود ندارد.
👈ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستے و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیرے ندارد.
👈ثالثا: مگر نمےگویے انسانها از خود اختیار ندارند؟
👌پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
⭕️استاد دلایل بهلول دیوانہ را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!