📖 داستان کوتاه #شبانه 📖
🔹کشتن مادرشوهر
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهرش مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: «آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.»
🔷🔸داروساز لبخندی زد و گفت: «دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.»
#داستان_پند_اموز
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👓 ❗️انتشار برای اولین بار: ماجرای دیدارهای #شبانه آیت الله بهجت به همراه پسر خردسالش، با کسانی که #مشرّف به دیدار #صاحب_الزمان شده بودند!
❗️ در یکی از این دیدارها، آن شخص به پدر من گفت همین دیروز بعد از ظهر کنار قبرستان روی پل حضرت را دیدم، خدا نصیبتان نکند!!...
🔹 تعجب من از این بود که پدر من از کجا او را میشناخت و میدانست دیروز #مشرف شده که امروز به دیدار او برود!
قسمتی از مستند بسیار زیبای ((آن مردِ بسیار))