🌸رئیس کچلها
به من می گفتند، تو عامل مخرب جبهه هايی
هروقت كه می رفتم جبهه همه چيز را به هم
می ريختم و سر بـه سر بچه هـا می گذاشتم
تا روحيه بگيرند...در جريان يكیاز عملياتها
يكروز به عمليات مانده بود و من هم مسئول
تداركات بودم. اين كه بچهها شاد شـوند و در
عمليـات بـا روحيـه ی بيشـتری شرکـت ڪنند
به نيروهای تداركاتی اعلام كردم دستور آمده
بچه هـای تدارڪات بايـد سَر هايشـان را از تَه
بتراشند! بچهها كه ازاين حرف من جا خورده
بودند همه اعتراض كردند و می گفتند: « چرا
بايد اين كار را بكنيم »؟ من هم فكری کردم و
گفتم تراشيدنسرها برای اينست كه رزمندگان
توي خط بتوانند براحتی بچه های تدراكات را
شناسايیكنند.همه قبول كردند و شروع كرديم
سر همه نيروهارا كچل كرديم. اولين آنها شهيد
ميركمالی بود..فردای آنروز برای عمليات آماده
میشديم،يكیاز فرماندهان وقتی ديد بچههای
تداركات كچل كردهاند،گفت«شما چرا اينطوری
شده ايد، كـی گفتـه شـما کچـل کـنيد؟ »
اينرا كه گفت همه بچهها مرا نشان دادند ومن
هم گفتم«من دستور دادم، مگر رييس تداركات
نيستم ؟؟ خوب به نـظرم رسید بـرای شناسايی
بچههایتداركات در منطقه عملياتی اين بهترين
كار است.» البته همينطور هم شد و كچل كردنِ
بچههایتداركات بهشناسايی ودر دسترسبودن
آنها توی عمليـات خيلی کـمك كـرد.
راوی: محمد حصاری
#طنز_جبهه
🌸ترسيدم روز بخورم ريا بشه
توي بچهها خواب من خيلي سبك بود.
اگر كسي تكان ميخورد، ميفهميدم.
تقريباً دو سه ساعت از نيمـه شب
گذشته بود.خوروپف بچههايي كـه
خسته بودند، بلند شده بود.
كه صدايي توجهم را جلب كرد.اول
خيال كردم دوباره موش رفته سراغ
ظرفهااما خوب كه دقت كردم،ديدم
نه، مثل اين كه صداےچيز خوردن يك
جانور دو پا است
يكي از بچههاي دسته بـود. خوب
ميشناختمش مشغول جنگ هستهاے
بود.
آلبالو بود يا گيلاس،نميدانم. آهسته
طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم:
«اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت
گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه
ميكني؟
او هـم بے معطلی پـاسـخ داد:
ترسيـدم روز بخـورم ریا بشه
#طنز_جبهه
#طنز_جبهه
🌸تو هنوز بدنت گرم است
خودش خيلي بامزه تعريف مي كرد؛ حالا كم يا زيادش را ديگر نمي دانم. مي گفت
در يكي از عمليات ها برادري مجروح مي شود و به حالت اغما و از خود بيخودي مي افتد. بعد، آمبولانسي كه شهداي منطقه را جمع مي كرده و به معراج مي برده از راه مي رسد و او را قاطي بقيه مي اندازد بالا و گاز ماشين را مي گيرد و دِ برو.
راننده در آن جنگ و گريزتلاش مي كرده كه خودش را از تيررس دشمن دور كند واز طرفي مرتب ويراژ مي داده تا توي چاله چوله هاي ناشي از انفجار نيفتد، كه اين بنده خدا در اثر جابه جايي وفشار به هوش مي آيد و يك دفعه خودش را ميان جمع شهدا مي بيند.
اول تصور مي كند كه ماشين دارد مجروحين را به پست امداد مي برد، اما خوب كه دقت مي كند مي بيند نه، انگار همه برادرا ن شهيد شده اند و تنها اوست كه سالم است. دستپاچه مي شد و هراسان بلند مي شود و مي نشيند وسط ماشين و با صداي بلند بنا مي كند داد و فرياد كردن كه
:برادر! برادر! منو كجا مي بريد، من شهيد نيستم، نگه دار مي خواهم پياده بشوم، منو اشتباهي سوار كرديد، نگه دار من طوريم نيست...
راننده كه گويي اول حواسش جاي ديگري بوده، از آينه زير چشمي نگاه مي اندازد و با همان لحن داش مشتي اش مي گويد: تو هنوز بدنت گرمه، حاليت نيست. تو شهيد شدي، دراز بكش، دراز بكش بگذار به كارمون برسيم.
او هم دوباره شروع مي كند كه : به پير و پيغمبر من چيزيم نيست، خودت نگاه كن ببين. و راننده مي گويد: بعداً معلوم مي شود.
خودش وقتي برگشته بود مي گفت: اين عبارات را گريه مي كردم و مي گفتم. اصلا حواسم نبود كه بابا! حالا نهايتاً تا يك جايي ما را مي برد، بر مي گرديم ديگر. ما را كه نمي خواهد زنده به گور كند. اما او هم راننده ي با حالي بود چون اين حرف ها را آنقدر جدي ميگفت كه باورم شده بود شهيد شده ام.
🌸 ماجرای الاغی که رزمندهها را گرسنه گذاشت
در جبهه یک الاغی در اختیار داشتیم که موقع غذا، بچهها نوبتی به آشپزخانه میرفتند و قابلمههای غذا را پشت آن میگذاشتند تا به سنگر بیاورد؛
گلولههای مختلفی در آن منطقه شلیک میشد که ما با شنیدن صدا، خیز میرفتیم و این الاغ هم یاد گرفته بود که با شلیک گلوله، خیز میرفت.
یکبار یکی از بچهها برای رفتن به آشپزخانه رفته بود، خیلی منتظر ماندیم تا بیاید، نزدیک ساعت 3 آمد و دیدیم که آن نیرو نیامد و به ناچار از انبار کنسرو گرفتیم و خوردیم. در حال خوردن ناهار بودیم که وی که پشت سنگر نشسته بود و رویش نمیشد داخل سنگر بیاید؛ پیدایش شد؛ ماجرا را از او پرسیدیم و گفت «قابلمه برنج را روی پشت و قابلمه خورشت را روی گردن الاغ گذاشته بودم؛ همزمان گلولهای زده میشود و الاغ خیز رفت و تمام غذاها از روی پشت این الاغ روی زمین ریخت و خجالت میکشیدم داخل سنگر بیایم».
به او دلداری میدادیم و می گفتیم بابا همش تقصیر الاغ بوده و اون باید خجالت بکشد، تو چرا خجالت می کشی
#طنز_جبهه
🌸ترسيدم روز بخورم ريا بشه
توي بچهها خواب من خيلي سبك بود.
اگر كسي تكان ميخورد، ميفهميدم.
تقريباً دو سه ساعت از نيمـه شب
گذشته بود.خوروپف بچههايي كـه
خسته بودند، بلند شده بود.
كه صدايي توجهم را جلب كرد.اول
خيال كردم دوباره موش رفته سراغ
ظرفهااما خوب كه دقت كردم،ديدم
نه، مثل اين كه صداےچيز خوردن يك
جانور دو پا است
يكي از بچههاي دسته بـود. خوب
ميشناختمش مشغول جنگ هستهاے
بود.
آلبالو بود يا گيلاس،نميدانم. آهسته
طوري كه فقط خودش بفهمد، گفتم:
«اخوي، اخوي! مگه خدا روز را از دستت
گرفته كه نصف شب با نفست مبارزه
ميكني؟
او هـم بے معطلی پـاسـخ داد:
ترسيـدم روز بخـورم ریا بشه
#طنز_جبهه 😂
┈✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾┈┈