eitaa logo
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
2.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
43 فایل
ھوﷻ 🆔 @Ad_noor1 👈ارتباط ✅کپی ازاد 💌دعوتید👇 مجموعه ای ازسخنرانی ها ونصایح و مطالب اخلاقی وکلام اساتید اخلاق ایت الله بهجت وایت الله مجتهدی تهرانی ره🌱🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
✨#قصص_قرآنی ✨#حضرت_آدم_عليه_السلام ✨#قسمت_سوم 👈تكبر و سركشى ابليس 🌴ابليس گرچه فرشته نبود(به گف
👈آدم و حوّا در بهشت 🌴در دنيا جايگاهى بسيار خوب و پر درخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا مى گفتند. خداوند آدم عليه السلام را در همان جا آفريد و روح انسانى را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند. 🌴از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزندانى به آدم عطا كند و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسرى داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراى فرزند گردد. 🌴خداوند حوا را از زيادى گِل آدم عليه السلام آفريد، بنابراين حوا بعد از آفرينش آدم عليه السلام آفريده شده است. 🌴عمرو بن ابى مقدام مى گويد: از امام باقر عليه السلام پرسيدم: خداوند حوا را از چه چيز آفريد؟ 🌴امام باقر عليه السلام فرمود: مردم در اين مورد چه مى گويند؟ 🌴گفتم: مى گويند خداوند حوا را از يكى از دنده هاى آدم عليه السلام آفريده. 🌴فرمود: آنها دروغ مى گويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوا را از غير دنده آدم بيافريند؟ 🌴گفتم: فدايت گردم اى پسر رسول خدا! پس خداوند حوا را از چه چيز آفريد؟ 🌴امام باقر عليه السلام فرمود: پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا(ص) فرمود: خداوند متعال مقدارى از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش در هم آميخت، و از آن گِل، آدم عليه السلام را آفريد، و سپس از آن گِل مقدارى اضافه آمد، خداوند از آن اضافى، حوا عليه السلام را آفريد.(تفسير نور الثقلين، ج 1،ص 430) 💥(آن چه در بعضى روايات آمده كه حوا از آخرين دنده چپ آدم عليه السلام گرفته شده، از اسرائيليات است و از فصل دوم سفر تكوين تورات تحريف يافته، وارد روايات اسلامى شده است، زيرا تعداد دنده هاى زن و مرد، تفاوتى ندارد، و كمتر بودن يك دنده در مردان در جانب چپ از افسانه ها است. [سِفر تكوين، قسمت اول اسفار موسى عليه السلام و يكى از كتب پنجگانه تورات است])💥 🌴آدم عليه السلام به اين ترتيب از تنهايى بيرون آمد، و با حوا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق عليه السلام فرمود: از اين رو زنان را نساء مى گويند، چون اين واژه در اصل از اُنس است، و براى آدم عليه السلام جز حوا كسى نبود تا با او اُنس بگيرد. 🌴آرى! زن و مرد از يك ريشه اند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر مى باشند، و آرامش آنها در زندگى و اُنس با همديگر تحقق مى يابد. ادامه دارد.... @NASEMEBEHESHT 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#دوست_آسمانی #قسمت_سوم @NASEMEBEHESHT 🌸 در مسیر هرروزه ام به سمت دبیرستان و در نزدیکی آن،ساختمان
در آن روزها اتفاق عجیبی برایم رخ داد ....که شاید مقدمه ای بود برای اتفاقات بعدی که دربارشان خواهم گفت. شبی از خواب بیدار شدم ...و بلافاصله ترسی عجیب و هولناک و غیر قابل وصف مرا فرا گرفت.... تاکید می کنم: [غیر قابل وصف]! واژه "ترس" فقط گوشه ای از آن حالت عجیب و وحشتناک را به خواننده منتقل می کند...و الا آن خوف مهلک، بسیار فراتر بود از ترسی که انسان بدان آشناست... و من هیچ کابوسی در خواب ندیده بودم...یعنی این ترس ربطی به خوابم نداشت...این خوف کشنده بعد از بیداری در من بوجود آمد. و نمی دانستم از چه می ترسیدم....فقط می ترسیدم...ترس بود و ترس...همه وجودم شده بود ترس.... انگار زمین و زمان تبدیل شده بود به ترس و در من فرو رفته بود.... وجود من یکپارچه شده بود ترس... در حقیقت کلمات عاجزند از شرح آن احساسی که در آن لحظات من داشتم... از شدت خوف گویی نزدیک بود دیوانه شوم.... خواستم خواهر و دامادمان را بیدار کنم و همچون کودکی به آغوششان پناه ببرم.. خواستم فریاد بزنم...اما به زحمت جلوی خود را گرفتم... نمی دانستم چرا و از چه می ترسم... فقط می ترسیدم...ترس بود ترس بود و ترس.... ترسی هزاران بار هولناکتر از ترس... بگذار بگویم که اگر در جهنم هیچ عذابی نبود جز همین ترس کشنده هولناک فراتر از تصور.....بس هولناک می بود جهنم. هر لحظه انگار نزدیک بود وجودم متلاشی شود... در را باز کردم و پا به حیاط گذاشتم.... در این لحظه انگار کسی در درونم به من گفت:بگو استغفر الله.... و من بی اختیار گفتم.... گفتم:استغفر الله... و ناگاه آن ترس هولناک، فرو ریخت!..و جز اندکی از آن باقی نماند.. آرامشی مرا فرا گرفت.... لحظاتی آسمان شب را نظاره کردم...و به اتاقم بازگشتم...در حالی که شگفت زده شده بودم و نمی فهمیدم چه رخ داده است... شگفت آن ترس عجیب بی همتا...و شگفت تر از آن گفتن "استغفرالله" و رخت بر بستن آن ترس... من در آن لحظه که استغفر الله گفتم به هیچ چیز اعتقاد نداشتم.... معنی این کلمه را می دانستم اما به مفهوم آن اعتقاد نداشتم... فقط به من گفته شد بگو و من گفتم... و ناگهان آن خوف کشنده که مرا در خود فرو برده بود ،ناپدید شد! نمی دانستم چرا آن را گفته ام....من که هنوز بدان باور نداشتم... اما گفتن آن کلمه، مرا از آن ترس جهنمی نجات داد... البته فکر می کنم آن لحظه با جان و دل گفتم...انگار که گفته باشم:خدایا!اگر تو وجود داری مرا ببخش! تجربه عجیب آن شب شاید برایم اثرگذارتر از هزاران صفحه استدلال فلسفی بر پایه منطق یونانی و.....بود. حادثه آن شب مرا وادار به ایمان آوردن نکرد...اما شاید مقدمه و زمینه سازی و نشانه ای بود برای عقل و روح و قلبم... برای آنچه که خواهم گفت. ادامه دارد @NASEMEBEHESHT 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#داستان_آموزنده 📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان #من_ازقعردوزخ_می_آیم...! 💕 #قسمت_سوم همچین م
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان ...! 💕 تو باید درس بخونی و به جایی برسی. اگه می خوای به من کمک کنی فقط به فکر دانشگاه رفتن و مهندس شدن باش. وقتی برای خودت کاره ای شدی و اولین حقوقت رو گرفتی، منم دیگه سرکار نمی رم و می شینم تو خونه و از دولتی سر پسرم خانمی می کنم؛ فهمیدی چی گفتم؟» سرم را پائین می انداختم و می گفتم: «چشم مادر، کاری می کنم که عمو حسرت زندگی مون رو بخوره. می شم تکیه گاه تو!» روزها و ماهها و سالها پشت سرهم می گذشتند و من با تلاش و پشتکار فراوان به آرزوی مادر جامه عمل پوشاندم و در رشته مهندسی دانشگاه سراسری آن هم در شهر خودمان قبول شدم. مادر از خوشحالی سر به آسمان می سائید و می گفت: «خدا رو شکر می کنم و ازت ممنونم که جواب زحمات من رو دادی. پسرم، این چهار سال دانشگاه رو هم بی هیچ دغدغه ای درس بخون و به چیزی فکر نکن. من هنوز می تونم و اونقدر جون دارم که کار کنم پس تو با خیال راحت درس بخون. بعد از اینکه به جایی رسیدی نوبت استراحت من می رسه!» مادر این حرفها را می زد تا دل مرا آرام کند اما من خوب می فهمیدم که از غصه روز به روز آب می شود. فوت پدر و نامردی عمو و پدربزرگم قلب او را به درد آورده بود. هر چند سعی می کرد خودش را بی خیال نشان دهد اما من کاملا حس می کردم تمام غصه های عالم در دلش تلنبار شده. بارها او را دیده بودم که با عکس پدر حرف می زد و درددل می کرد و اشک می ریخت. سال سوم دانشگاه بودم که بالاخره سنگینی فشارهای روحی کار دست مادر داد. توموری سرطانی در بدنش در حال رشد کردن و بزرگ شدن بود. مادر به شدت لاغر شده بود و دیگر توان کار کردن نداشت. هزینه عمل جراحی و شیمی درمانی مادر خیلی بالا بود و من نمی دانستم چه باید بکنم؟ بی آنکه مادر مطلع شود ترک تحصیل کردم و در یک شرکت به عنوان آبدارچی مشغول به کار شدم اما مگر با چندغاز پولی که می گرفتم می توانستم هزینه درمان مادر را جور کنم! مادر روز به روز ضعیف تر از قبل می شد. باید هرچه زودتر تحت مداوا قرار می گرفت و من هیچ چاره ای پیش رویم نبود..... •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• باذکر صلوات بزن روی لینک زیر🌹👇🏻 @NASEMEBEHESHT 🌸 http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 🌹
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#امام_رضا_علیه_السلام #قسمت_سوم متوجه نشدم که کی خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت: ـ چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟ تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم. اول وقت به راه افتادم، همه نشانی‌ها درست بود، وقتی نام و نشانی خود را به کارمندی که پشت میز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت:چند روز است که بلیت شما صادر شده است، چرا نیامده‌اید آن را دریافت کنید؟! تا زمان پرواز فرصت زیادی ندارید! خواستم از مبلغ هزینه‌ بلیت بپرسم که کارمند هواپیمایی گفت: ـ تمام هزینه‌ بلیت شما قبلا پرداخت شده است بعد هم بلیت را دستم داد، بلیتی که به نام من صادر شده بود با این مسیرها: «تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو».پس از شنیدن این حرف‌ها از یک جوان مسیحی کانادایی، دیگر بیش از حد هیجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شدید‌تر گردید و تنم شروع کرد به لرزیدن گفتم. ـ همین الان از راه رسیده‌ام و به تاکسی فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقای علی‌بن موسی‌الرضا،او هم مرا آورد اینجا و پیاده کرد. حالا نمی‌دانم که چه طور می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟ دیگر چنان هیجان زده شده بودم که جوان کانادایی هم متوجه لرزش تن و تغییر رنگ چهره‌ام شد و پرسید:آیا طوری شده است؟! چرا این جوری شده‌اید؟! نکند حالتان خوب نیست؟!... -نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اینکه که می‌بینم شما مورد توجه آقا علی‌ بن موسی‌ الرضا(عليه السلام)واقع شده‌اید خوشحال و خرسندم و کمی دچار هیجان گشته‌ام. ـ آخر برای چه؟ ـ برای اینکه این شخص از بزرگ‌ترین قدیسان آسمانی است که خدا او را در بین ما زمینیان قرار داده و هر کسی که او را می‌شناسد آرزو می‌کند بتواند مورد توجه او قرار گیرد، حتی برای لحظه‌ای کوتاه !... جوان کانادایی، انگار که دیگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت: - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پیش این آقا ببرید!؟ 🙏 ادامه دارد... 🔸🔹🍃🌸🍃🌺🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹 باذکر صلوات بزن روی لینک زیر🌹👇🏻 @NASEMEBEHESHT 💞 http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 🌷
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ادامه دارد... کپی ممنوع❌ 🔅سلامتی (عج)صلوات🔅 •┈┈••✾❀🌺❀✾••┈┈• 🔅نسیـــم بهشـــت 🔅 @nasemebehesht