عصر همان روزی که آرمان به شهادت رسید، داشتم روی بالکن مسجد راه میرفتم که دیدم آرمان دارد وسایلاش را جمع میکند. به او گفتم: آرمان داری کجا میری؟
گفت: احتمالاً امشب خیابونا شلوغ میشه. تو هم بیا تا امشب با هم بریم.
گفتم: آرمان بشین دَرست رو بخون.
گفت: آدم نباید سیبزمینی باشه!
گفتم: خب حداقل از این به بعد کمتر برو.
گفت: باشه؛ ولی امشب میرم...
رفتی و دیگر نیامدی رفیق...
🌹 به روایت دوست شهید علیوردی
#خاطره
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
https://eitaa.com/joinchat/3798926290C07e8887da7
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطـــره
آخر آذرماه بود..
با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود. میگفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقهی دشمن نبود، هرچه بود آوردیم. بعد گفت: امشب چقدر چشمهای منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست. من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا میکنی که گمنام باشی!؟ منتظر این سؤال نبود. لحظهای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه، حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که میخواستم نگفت..
#شهیدابراهیمهادی❤️
#سالروزشهادت🌸
https://eitaa.com/joinchat/3798926290C07e8887da7