🌸زبان عربی
در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد.وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!
به عربی پرسید:«چتون شده؟» گفتند:«شما گفتید دراز بکشید!»😁
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد. گفت:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه!»
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،
آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.
#طنزجبهه
🆔 @hekayatnameh
#طنزجبهه
🌸بیسکویت
ای زیر تانک بروید.
شما بسیجی هستید یا یک مشت بازمانده قوم مغول !؟
- الهی کاتیوشا تو فرق سرتان بخورد و پلاکتان هم نماند که شناسایی شوید!
- ای خدا، دادِ مرا از این مزدورهای مسلمان نما بگیر!
بچه های گردان هرهر می خندیدند
و کسانی که اسماعیل را کتک زده بودند به او چنگ و دندان نشان می دادند
و تهدید به قتلش می کردند.
فریاد زدم: «مسخره بازی بسه! واسه چی این بنده خدا را به این روز انداختید؟»
یکی از آنها که معلوم بود حال و روز درست و حسابی ندارد
گفت: « از خود خاک بر سرش بپرسید. آهای اسماعیل دعا کن تو منطقه عملیاتی گیرت نیاورم.
یک آر پی جی حرامت می کنم!»
اسماعیل که پشت سر من پناه گرفته بود،
هرهر خندید و آنها عصبانی تر شد.
گفتم: «چی شده اسماعیل؟ تعریف کن!»
اسماعیل گفت: « بابا اینها دیونه اند حاجی. بهتره اینها را بفرستی تیمارستان.
خدا بدور با من اینکار را کردند با عراقیها چه می کنند؟»
- خب بلبل زبانی نکن. چه دسته گلی به آب دادی؟
- هیچی. نشسته بودیم و از هم حلالیت میخواستیم
که یک هو چیزی یادم افتاد.
قضیه مال سه چهار ماه پیش است.
آن موقع که کردستان و بالای ارتفاعات بودیم.
خوب !...
یک بار قرار شد من قاطرمان را ببرم پایین و جیره غذا و آب بیاورم.
موقع برگشتن از شانس من قاطر خاک تو سر،
سرش را سبک كرد و بسته های بیسکویت که زیر شکمش سرخورده بود خیس شد.»
یکی از بچه ها نعره زد: «می کشمت نامرد. حالم بهم خورد»
اسماعیل با شیطنت گفت: «دیگر برای برگشتن به پایین دیر بود.
ثانیاً بچه ها گشنه بودند.
بسته های بیسکویت را روی تخته سنگی گذاشتم تا خشک شدند
و بعد بردم دادم بچه ها،
همین نامردها لمباندند و چقدر تعریف کردند که این بیسکویت ها خوشمزه است و ملس است و ...»
بچه هایی که دورم جمع بودند از خنده ریسه رفتند.
خودم هم به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم،
🆔 @hekayatnameh
#طنزجبهه
🌸خوراک مرغ
در يكي از روزهاي مردادماه سال 1366، بعد از انجام عمليات نصر7 برادر فتوحي كه جانشين تيپ الغدير بودند براي سركشي به خط آمده بودند. عده اي از برادران رزمنده به اصرار از ايشان خواستند تا ناهار را كه مي گفتند خوراك ماهي است با آنها بخورند. ايشان هم پذيرفتند. سفره پهن شد. همه منتظر بوديم تا ناهار را بياورند.
بعد از مدتي چند ظرف پر از آب همراه با قاشق در وسط سفره گذاشتند. ما كه متوجه موضوع نشده بوديم اما برادر فتوحي متوجه شدند و گفتند: خب درست است ديگر، خوراك ماهي آب است و شروع به خوردن كردند.
دو سال بعد از اين ماجرا، در پادگان شهيد عاصي زاده اهواز بوديم. برادر فتوحي كه يك چادر حصيري جلوي دژباني داشتند. بعد از نماز ما را براي ناهار دعوت كردند. آن هم خوراك مرغ! نكته عجيب اين بود كه غذاي پادگان آن روز خوراك مرغ نبود. به هرحال با خوشحالي روانه چادر برادر فتوحي شديم. سفره پهن و بعد از مدتي بشقابها روي آن گذاشته شد.
وقتي نگاه كرديم بشقابها پر بود از گندم و ذرت. برادر فتوحي گفت: چرا شروع نمي كنيد؟! مگر خوراك مرغ نيست؟!
🆔 @hekayatnameh
#طنزجبهه
🌸شمشیر زن یک دست
یادمه اون روزها هر گردانی یک ویدئو vhs بزرگ و سنگین سونی داشت که نوارهای کوچک می خوردند و اولین نسل ویدئو بود.
عشق ما هم این بود که به واسطه چندین نفر از بچه های گردان که رزمی کار بودند فقط فیلم های کاراته ای و جنگی ببینیم.
یکی از همان روزها بود که حسن حسینی دوان دوان آمد و گفت:
- علی.... میدونی یه فیلم جدید آورده!
- بریم ببینیم....
- اسمش چیه حسن؟
- شمشیر زن یک دست.....
بعداز دیدن این فیلم بود که یکی از دستامون رو از آستین لباس های خاکی بیرون آوردیم. با دسته چوبی پرچمهای رنگی به بخت یکدیگر افتادیم.
یادمه پشت دستشویی ساختمان پادگان کرخه قایم شده بودیم. یک آن حاج اسماعیل فرجوانی آمد برای تجدید وضو که به او حمله ور شدیم. جالب بود که تازه از مرخصی یا استراحتِ دستش که قطع شده بود آمده بود.......
با هم کلی خندیدیم......
🆔 @hekayatnameh
#طنزجبهه
🌸اره .....آبه
در به در دنبال آب مى گشتيم
جايى كه بوديم آشنا نبود ، وارد نبوديم
تشنگى فشار آورده بود
«بچه ها بيايين ببينين... اون چيه؟»
يك تانكر بود
هجوم برديم طرفش
اما معلوم نبود چى توشه
روى يه اسكله نفتى هر چيزى مى تونست باشه
گفتم: « كنار... كنار... بذارين اول من يه كم بچشم ، اگه آب بود شما بخورين»
با احتياط شيرش رو باز كردم ، آب بود
به روى خودم نياوردم ،
یه دلِ سير آب خوردم
بعد دستم رو گذاشتم روى دلم
نيم خيز پا شدم اومدم اين طرف
بچه ها با تعجب و نگرانى نگام مى كردن
پرسيدند «چى شد؟...»
هيچى نگفتم
دور كه شدم، گفتم «آره... آبه... شما هم بخورين...»
يك چيزى از كنار گوشم رد شد خورد به ديوار
پوتين بود...
🆔 @hekayatnameh
#طنزجبهه
🌸نماز جماعت
يكي از شبها، در سنگر اجتماعي نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر بهراحتي ميتوانستيم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانيم. يكي از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقيه هم به او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگويد.
در همين حين يكي از بچههاي آذربايجاني - كه آن لحظه نماز نميخواند و فقط براي اذيت در صف اول پشت سر امام جماعت ايستاده بود - با سوزن و نخ انتهاي پيراهن او را به پتوي كف سنگر دوخت و به همان حال، در جاي خود نشست.
بقيه كه متوجه كار او شده بودند، به خود فشار آوردند تا جلوي خندهشان را بگيرند. امام جماعت تشهد را كه گفت، خواست براي خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جايي گير كرده. بريده بريده گفت:
بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صداي انفجار خنده در سنگر پيچيد.
همه به دنبال او كه اين كار را كرده بود، دويدند و از سنگر دررفتند.
🆔 @hekayatnameh
#طنزجبهه
🌸رزم شبانه
موقع خواب بهمون خبر دادن که امشب رزم شب دارین ، آماده بخوابین
همه به هول و ولا افتادیم و پوتین به پا و با لباس کامل و تجهیزات نظامی خوابیدیم
تنها کسی که از رزم شب خبر نداشت حسین بود
آخه حسین خیلی زودتر از بچه ها خوابیده بود...
. نصفه های شب بود که رزم شب شروع شد
با صدای گلوله و انفجار از جا پریدیم
بچه ها مثل قرقی از چادر پریدند بیرون و به صف شدیم
خوشحال هم بودیم که با آمادگی کامل خوابیدیم و کارمون بی نقص بوده
اما یهو چشامون افتاد به پاهای بی پوتینمون
تنها کسی که پوتیش پاش بود حسین بود
از تعجب داشتیم شاخ در می آوردیم
آخه ما همه شب موقع خواب با پوتین خوابیده بودیم و حسین بی پوتین
به بچه ها نگاه کردم ، داشتن از تعجب کُپ می کردند
فرمانده با عصبانیت گفت: مگه نگفتم آماده بخوابین و پوتینهاتون رو دم در چادر بذارین؟
این دفعه رو تنبیه تون می کنم که دفعه دیگه خواستون جمع باشه
زود باشین با پای برهنه دنبالم بیاین...
... صبح روز بعد همه داشتیم پاهامون رو از درد می مالیدیم
مدام هم غُر می زدیم که چطور پوتین از پاهامون در اومده
یهو حسین وارد شد و گفت: پس شما دیشب از قصد با پوتین خوابیده بودین؟
همه با حیرت نگاش کردیم و گفتیم:
آره! مگه خبر نداشتی قراره رزم شب بزنن و ما تصمیم گرفتیم آماده بخوابیم؟
حسین با تعجب گفت: نه! من خواب بودم ، نشنیدم
بچه ها که شاکی شده بودند گفتند:
راستی چرا دیشب همه ی ماها پاهامون برهنه بود جز تو؟
حسین که عقب عقب راه می رفت گفت: راستش من نصف شب بیدار شدم
خواستم برم بیرون چادر که دیدم همه با پوتین خوابیدن
گفتم حتما خسته بودین و از خستگی خوابتون برده و نتونستین پوتیناتون رو در بیارین
واسه همین اومدم ثواب کنم و آروم پوتین هاتون رو در آوردم ، بد کاری کردم؟
بعد که رزم شروع شد من هم پوتینهایم را پوشیده بودم
آه از نهاد بچه ها در نمی یومد
حسین رو گرفتیم و با یه جشن پتوی حسابی حالشو جا آوردیم
🆔 @hekayatnameh
#طنزجبهه
🌸پرستار شیطون
توي اون فضاي تيرباران و خمپاره باران بيمارستان امام نزديک اروند....
اين ماجرا اتفاق افتاد ....
البته محض تبادل انرزي بود به قول خودشون.....
يک بار بچه ای مومن و خجالتي مريض اين پرستار شده بود .
يه شب تصميم اين شده بودکه يکم سر به سر اين مجروح بزارن
بلاخره سر پرستار قبول کرد
بچه ها امدن دور تخت ايشون .
: برادر آب بدم خد متتان؟؟
مجروح:خدا خير تون بده... بله
پارچ آب را برداشت آورد بالاي سر مجروح
: بفرمايئد ...و پارچ پر آب رو گرفت بالاي سر مجروح
چشمتان روز بد نبينه ..... از همون بالا خالی ش کرد و......
محروح: اخه بزرگوار چرا؟؟
ببخشيد بايد لباستونو عوض کنيم
مجروح :نه......... خوبه هوا گرمه
: نه خواهش ميکنم.. پزشک بياد دعوا مي کنند..
مجروح قبول کرد...
ولي تا متوجه شد منظورش خانم هاي امداد گر هست
مجروح: نه .... نميخواهد...
و روشو بر گرداند تا کسي چهره شو نبيند
:اينو نفرمائيد اين چهارتا خواهر فورا لباستونو عوض مي کنند
مجروح: چي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
:بله اينها مسئول تعويض لباس تون هستند
مجروح : نه اينطوري نميشه ...بفرمائيد خوابم مياد..
: بچه ها پرده بياريد... لباس تميز هم بياورين
مجروح که طاقت نداشت داد زد ...
دکتر به دادم برسيد برادرا ......
وبا التماس ميگفت بفرمائيد بيرون...
بخش رو گذاشته بود روي سرش... همه مجروحها و پرستارها و امداد گر ها جمع شدن
وقتي موضوع رو فهميدن
همه با پرستار همکاري ميکردند
و ميگفتن بابا بزار وظيفه شونو انجام بدن
من که دلم سوخت رفتم وسط معرکه
دادزدم
بسه ديگه اينم سهميه خنده امشبتون کلي انرزي گرفتين... دست از سر برادرم برداريد
مجروح ما نفسي راحت کشيد و کلي دعام کرد
بعد از آن به يکي از پرستارها خواهش کردم بياد و پشت پرده کمکش کنه
همه متفرق شدن
و من توي فکر بودم اين اقاي افشار پرستار بيمارستان ،شب بعد چطوري ميخواهد روحيه بده به مجروحين؟؟؟
🆔 @hekayatnameh
#طنزجبهه
🌸اب انار
در عملیات کربلای پنج نیروهای لشکر 5 نصر در موقعیت سخت و خطرناکی قرار گرفتند.
ما داخل سنگر کوچکی که گروهی از فرماندهان از جمله برادر شوشتری (جانشین فرمانده قرارگاه )در آن حضور داشتند،نشسته بودیم.
سردار شوشتری از آنجا به کمک بی سیم به هدایت عملیات مشغول بود و گویی اصلا در جمع ما قرار نداشت و روحش پیش نیروهای در خط بود. در آن بین برادر سعید مؤلف اناری برداشت و داشت آب لمبو می کردتا بخورد. وقتی فشارهایش را به انار بیش تر می کرد. گفتم :«آقا سعید! الان می ترکدها !»
اما آقا سعید گوش نکرد و ناگهان انار ترکید و مقدار زیادی آب انار روی سر و صورت شهید شوشتری ریخت .
یکدفعه آقای شوشتری بهت زده از جا پرید و چون هوش و حواسش در سنگر نبود . نگاهی به اطراف کرد و با گوشی بیسیم محکم به سر من زد و دوباره به کارش مشغول شد .
بعد از دفع حمله ی دشمن ، وقتی که آرامش به خط برگشت جرات کردم و به ایشان گفتم : «حاج آقا ! سعید بود که انار را روی شما ریخت ، شما چرا مرا زدید ؟»
گفت :« هرچه بود ، تمام شد . او دور بود و شما نزدیک ! من هم کار داشتم نمی شد او را بزنم !!»
🆔 @hekayatnameh
#طنزجبهه
🌸شهادت پدر
قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو،
من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم.
مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.
- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچين خبری نداده ام. خب الان می گویم.
اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم:
ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه.
اینطوری نه.
آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟
اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد .
شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه.
می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست.
گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها.
یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟
همین که گفت: آره. می گویم:
پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشیيع جنازه پدرتان برسید
و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!
طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود.
کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.
قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟!
اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!»
قه قه خندید.
دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.
کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم:
«می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!»
لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.
کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.
موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود.
گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز . من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.»
و آرام لبخند زد.
چه دل بزرگی داشت این قاسم.
🆔 @hekayatnameh