🍂🌺🍂🌺🍂🌺
💯#عبرتیشگفتانگیز #از_گردشروزگار
✍در زمان به قدرت رسیدن صدام در عراق، از جمله احزاب مخالف صدام، حزب سوسیالیست بود که صدام دستور قلع و قمع اعضای آن را به برادر ناتنی خود #برزانتکریتی سپرده بود.
یکی از دستگیر شدگان این حزب، میاده زن جوان ۲۲ ساله و شوهرش بودند که هر دو به اعدام محکوم شدند.
🔹میاده نُه ماهه باردار بود و روزهای آخر بارداری خود را طی مینمود که قبل از اعدام نامهای برای برزان تکریتی برادر صدام مینویسد، و از او در خواست میکند که اعدامش را تا زمان تولد بچه به تأخیر بیاندازند.
برزان قبول نکرد و در جواب نامهی میاده نوشت:
جنین داخل شکمت هم باید بمیرد و با تو دفن گردد ....
🔸میاده که روزهای آخر بارداری را طی میکرد، در روز موعود به پای چوبهی دار رفت و التماسهای او تاثیری در تاخیر حکم اعدامش نداشت.
خانم میاده در حین اعدام، بالای دار وضع حمل کرد و فرزند پسری با بند ناف به روی تخته، به پایین افتاد.
🔹رضیه زنِ زندانبان، با اشارهی رییس زندان، طفل را در لباسهای مادرش پیچیده و به گوشهای منتقل کرد!!!
آقای برزان برادر ناتنی صدام پس از اجرای حکم اعدام از رییس زندان، حال و روز خانم میاده و جنینش را جویا شد و گزارش خواست.
رییس زندان نیز در گزارش نوشت:
جنین با مادر در چوبهی دار ماند تا مُرد ...
🔸رئیس و پزشک زندان و رضیه زنِ زندانبان، با هم، همقسم شدند که همدیگر را به #برزانتکریتی نفروشند و توافق کردند که #رضیه نوزاد را به خانهاش ببرد و با راضی کردن شوهرش شناسنامه برای کودک بگیرد.
از آن پس، همه نوزاد را ولید میخواندند.
سالها گذشت و ولید بزرگ شد.
🔹برادر خانم میاده (دایی واقعی ولید) در آلمان زندگی میکرد و سالها پیشتر، خبرهایی دربارهی خواهرزادهاش ولید از رضیه زنِ زندانبان دریافت کرده بود.
او در سال ۲۰۰۳ میلادی و پس از سقوط رژیم بعثی صدام به عراق برگشت تا یادگار خواهرش میاده را پیدا و با خود به آلمان ببرد و از روی آدرس و نشانیهایی که رضیه داده بود او را یافت.
🔸ولید قبول نکرد که، به آلمان مهاجرت کند و گفت:
رضیه مثل مادرم هست، او جان مرا نجات داده و زحمت بسیاری برای من کشیده، هرگز تنهایش نمیگذارم.
این اتفاق زمانی بود که رضیه بازنشسته شده بود.
خانم رضیه با خواهش از مسوولین، ولید را به جای خود، به عنوان زندانبان و مأمور زندان استخدام میکند.
🔹ملت عراق ، افراد حزب بعث را یکی پس از دیگری دستگیر میکردند، از جمله دستگیر شدگان برزان تکریتی برادر ناتنی صدام بود.
از قضای الهی، ولید پسر خانم میاده، مسئول مستقیم سلول برزان تکریتی شد و همانجا بود که قصهی مادر و فرزند درون شکمش را برای برزان تعریف کرد و گفت :
🔸حال آن فرزند من هستم!.
آقای برزان با شنیدن این داستان از زبان ولید ، از خود بیخود شد و به زمین افتاد ...
پس از صدور و تأیید حکم اعدامِ برزان ، ولید به عنوان زندانبان، مأمور اجرای اعدام او شد و با دست خود طناب دار را بر گردن برزان انداخت.
🔸بدینسان دست حق و عدالت، ستمگر بیرحم را از جایی که گمان نمیکرد، به سزای اعمالش رساند.
یقیناً روزگار به گردنکِشان و ظالمان مهلت میدهد تا شاید برگردند،
ولی فراموشی در کار روزگار و در جزاء و کیفر أعمال ستمگران و دیکتاتورها وجود نخواهد داشت.
📚برگرفته از نوشتههای پاریسولا لامپوس معشوقهی صدام حسین رئیس جمهور معدوم عراق.
آنقدر گرم است بازارِ مکافات عمل
چشم اگر بینا بود، هرروز، روز محشر است
صائب تبریزی
#داستانهای آموزنده
#نشرخوبیها
انتشارمطالب همراه باارسال لینک کانال شرعاجایزاست والاخیر
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@nashreborkhar
کانال نشرخوبیهادربرخوار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز
👈#قسمت_اول
📚کلینى به سند معتبر از حضرت جعفر بن محمدالصادق صلوات الله علیه روایت کرده است که:
✍پادشاهى در میان بنى اسرائیل بود، و آن پادشاه قاضیى داشت، و آن قاضى برادرى داشت که به صدق و صلاح موسوم بود. و آن برادر، زن صالحه اى داشت که از اولاد پیغمبران بود.
🔹و پادشاه شخصى را مىخواست که به کارى بفرستد. به قاضى گفت که :
مرد قابل اعتمادی را طلب کن که به آن کار بفرستم.
قاضى گفت که: کسى معتمدتر از برادر خود گمان ندارم.
پس برادرخودراطلبید و تکلیف آن امر به او نمود. او ابا کرد و گفت :
🔸من زن خود را تنها نمى توانم گذاشت. قاضى بسیار تلاش و اصرار کرد. ناچار پذیرفت و گفت:
اى برادر! من به هیچ چیز تعلق خاطر ندارم مگر همسرم، و خاطر من بسیار به او متعلق است. پس تو بجای من مواظب او باش و به امور او برس، و کارهاى او را بساز تا من برگردم.
🔹قاضى قبول کرد و برادرش بیرون رفت. و آن زن از رفتن شوهر راضى نبود.
پس قاضى به مقتضاى وصیت برادر، مکرر به نزد آن زن مى آمد و از حوایج آن سؤال مى نمود و به کارهاى او اقدام مى نمود.
و محبت آن زن بر او غالب شد و او را تکلیف زنا کرد. آن زن امتناع و ابا کرد.
🔸قاضى سوگند خورد که :
اگر قبول نمى کنى من به پادشاه مىگویم که این زن زنا کرده است.
گفت: آنچه مى خواهى بکن؛ من این کار را قبول نخواهم کرد.
قاضى به نزد پادشاه رفت و گفت : زن برادرم زنا کرده است و نزد من ثابت شده است.
🔹پادشاه گفت که: او را سنگسار کن. پس آمد به نزد زن، و گفت :
پادشاه مرا امر کرده است که تو را سنگسار کنم. اگر قبول مى کنى مى گذرانم، و الا تو را سنگسار مىکنم. گفت: من اجابت تو نمى کنم؛ آنچه خواهى بکن.
🔸قاضى مردم را خبر کرد و آن زن را به صحرا برد و او را سنگسار کرد.
تا وقتى که گمان کرد که او مرده است بازگشت. و در آن زن رمقى باقى مانده بود.
چون شب شد حرکت کرد و از گود بیرون آمد و بر روى خود راه مى رفت و خود را مى کشید تا به دیرى رسید که در آنجا راهبی مى بود.
🔹بر در آن دیر خوابید تا صبح شد. و چون راهب در را گشود آن زن را دید و از قصه او سؤال نمود. زن قصه خود را بازگفت.
دیرانى بر او رحم کرد و او را به دیر خود برد. و آن دیرانى پسر خردى داشت و غیر آن فرزند نداشت، و مالى زیاد داشت.
🔸پس دیرانى آن زن را مداوا کرد تا جراحت هاى او التیام یافت و فرزند خود را به او داد که تربیت کند. و آن دیرانى غلامى داشت که او را خدمت مى کرد.
آن غلام عاشق آن زن شد و به او گفت: اگر به معاشرت من راضى نمى شوى جهد در کشتن تو مى کنم.
🔹گفت: آنچه خواهى بکن. این امر ممکن نیست که از من صادر شود.
گاه خداوند بندگانش را به سخت ترین آزمونها می آزماید و خوشا به حال کسی که صبر پیشه میکند و خشم خدا را به رضایت مردم نمیفروشد.
پس آن غلام آمد و فرزند راهب را کشت و به نزد راهب آمد و گفت:
🔸این زن زناکار را آوردى و فرزند خود را به او دادى، الحال فرزند تو را کشته است. دیرانى به نزد زن آمد و گفت:
چرا چنین کردى؟ مى دانى که من به تو چه نیکی ها کردم؟
زن قصه خود را بازگفت. دیرانى گفت که: دیگر نفس من راضى نمى شود که تو در این دیر باشى.
🔹بیرون رو. و بیست درهم براى خرجى به او داد و در شب او را از دیر بیرون کرد و گفت: این زر را توشه کن، و خدا کارساز توست.
آن زن در آن شب راه رفت تا صبح به دهى رسید. دید مردى را بر دار کشیدهاند و هنوز زنده است.
🔸از سبب آن حال سؤال نمود، گفتند که: بیست درهم قرض دارد و نزد ما قاعده چنان است که هر که بیست درهم قرض دارد او را بر دار مى کشند و تا ادا نکند او را فرو نمى آرند.
پس زن آن بیست درهم را داد و آن مرد را خلاص کرد. آن مرد گفت که: اى زن هیچ کس بر من مثل تو حق نعمت ندارد.
🔹مرا از مردن نجات دادى. هر جا که مىروى در خدمت تو مى آیم.
پس همراه بیامدندتا به کناردریا رسیدند.درکناردریاکشتی ها بودوجمعى بودندکه میخواستندبر آن کشتیها سوارشوند
مردبه آن زن گفت که: تودراینجا توقف نما تا من بروم و براى اهل این کشتی ها بمزد کار کنم وطعامى بگیرم و بنزد تو آورم.
🔸پس آن مردبنزداهل آن کشتیها آمدوگفت دراین کشتى شماچه متاع هست؟
گفتندانواع متاع هاوجواهرو این کشتى دیگرخالى است که ما خود سوار مىشویم.
گفت قیمت این متاع هاى شما چند میشود؟
🔹گفتند:بسیارمى شود؛حسابش را نمى دانیم.گفت:من یک چیزى دارم که بهترست ازمجموع آنچه درکشتى شماست.گفتند:
چه چیزاست؟گفت:کنیزکى دارم که هرگز به آن حسن وجمال ندیده اید.
گفتندبه مابفروش.
🔸گفت: مىفروشم بشرط آنکه یکى ازشمابرودواوراببیندوبراى شماخبر بیاوردوشما آنرا بخرید که آن کنیز نداند.وزربمن بدهیدتامن بروم.آخر اورا تصرف کنید
✍ادامه دارد..
#داستانهای آموزنده
#نشرخوبیها
نشرمطالب بهمراه لینک جایزاست والاخیر
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@nashreborkhar
کانال نشرخوبیهادربرخوار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال شخصی عباس یشمی دستجردی
📚ماجرای زن پاک دامن و مردان هوس باز
👈#قسمت_دوم
✍ایشان قبول کردند و کسى فرستاند و خبر آورد که چنین کنیزى هرگز ندیده ام.
آن زن را به ده هزار درهم به ایشان فروخت و زر گرفت.
و چون او برفت و ناپیدا شد، ایشان به نزد آن زن آمدند و گفتند که: برخیز و بیا به کشتى.
🔸گفت: چرا؟ گفتند: تو را از آقاى تو خریدیم.
گفت: آن آقاى من نبود. گفتند: اگر نمى آیى، تو را به زور مى بریم.
آن زن را بر روى کشتى متاع سوار کردند و خود همه در کشتى دیگر در آمدند و کشتی ها را روان کردند.
🔹چون به میان دریا رسیدند خدا بادى فرستاد و کشتى ایشان با آن جماعت همه غرق شدند و کشتى زن با متاع ها نجات یافت و باد او را به جزیره اى برد.
از کشتى فرود آمد و کشتى را بست و بر گرد آن جزیره برآمد، دید مکان خوشى است و آبها و درختان میوه دار دارد.
🔸با خود گفت که: در این جزیره مى باشم و از این آب و میوه ها مى خورم و عبادت الهى مى کنم تا مرگ در رسد.
هر گاه بنده ای با جدیت میخواهد به سمت کمال برود شیطان و نیروهایش بسیج میشوند اگر نتواند شخص مورد نظر را بفریبد اطرافیان او را میفریبد تا او را ابه گناه بیندازند.
🔹پس خدا وحى فرمود به پیغمبرى از پیغمبران بنى اسرائیل که در آن زمان بود که: برو به نزد آن پادشاه و بگو که در فلان جزیره بنده اى از بندگان من هست.
باید که تو و اهل مملکت تو همه به نزد او بروید و به گناهان خود نزد او اقرار کنید و از او سؤال کنید که از گناهان شما در گذرد تا من گناهان شما را بیامرزم.
🔸چون پیغمبر آن پیغام را به آن پادشاه رسانید پادشاه با اهل مملکتش همه به سوى آن جزیره رفتند و در آنجا همان زن را دیدند.
پس پادشاه به نزد او رفت و گفت:
این قاضى به نزد من آمد و گفت: زن برادرم زنا کرده است و من حکم کرده ام که او را سنگسار کنند، و گواهى نزد من گواهى نداده بود.
🔹مى ترسم که به سبب آن، حرامى کرده باشم. مى خواهم که براى من استغفار نمایى. زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین.
پس شوهرش آمد و او را نمى شناخت و گفت:
من زنى داشتم در نهایت فضل و صلاح. و از شهر بیرون رفتم، و او راضى نبود به رفتن من. و سفارش او را به برادر خود کردم.
🔸چون برگشتم و از احوال او سؤال کردم برادرم گفت که: او زنا کرد و او را سنگسار کردیم. و مى ترسم که در حق آن زن تقصیر کرده باشم. از خدا بطلب که مرا بیامرزد.
زن گفت که: خدا تو را بیامرزد. بنشین. و او را در پهلوى پادشاه نشاند.
🔹پس قاضى پیش آمد و گفت که :
برادرم زنى داشت و عاشق او شدم و او را تکلیف به زنا کردم. قبول نکرد. نزد پادشاه او را متهم به زنا ساختم و به دروغ او را سنگسار کردم. از براى من استغفار کن. زن گفت: خدا تو را بیامرزد.
پس رو به شوهرش کرد که: بشنو. پس راهب آمد و قصه خود را نقل کرد و گفت:
🔸در شب آن زن را بیرون کردم و مى ترسم که درنده اى او را دریده باشد و کشته شده باشد به تقصیر من.
گفت: خدا تو را بیامرزد. بنشین.پس غلام آمد و قصه خود را نقل کرد. زن به راهب گفت که: بشنو. پس گفت: خدا تو را بیامرزد.
🔹پس آن مرد دار کشیده آمد و قصه خود را نقل کرد. زن گفت که: خدا تو را نیامرزد. چون او بى سبب در برابر نیکى بدى کرده بود.
پس آن زن عابده به شوهر خود رو کرد و گفت: من زن توام. و آنچه شنیدى همه قصه من بود.
و مرا دیگر احتیاجى به شوهر نیست.
🔸مى خواهم که این کشتى پرمال را متصرف شوى و مرا در این جزیره بگذارى که عبادت خدا کنم. مى بینى که از دست مردان چه کشیده ام.
پس شوهر او را گذاشت و کشتى را با مال متصرف شد و پادشاه و اهل مملکت همگى برگشتند.
📚منبع : عین الحیات مؤلف : علامه، ملا محمد باقر مجلسى رحمة الله
#داستانهای آموزنده
#نشرخوبیها
انتشارمطالب همراه باارسال لینک کانال شرعاجایزاست والاخیر
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@nashreborkhar
کانال نشرخوبیهادربرخوار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال شخصی عباس یشمی دستجردی
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🚨#پندگرفتنحتىاز_راهزن(فضیل بن عیاض )
✍فضیل بن عیاض، پیش از آن که با شنیدن آیه اى از آیات قرآن توبه کند راهزن بود.
وى در بیابان مرو خیمه زده بود و پلاسى پوشیده و کلاه پشمین بر سر و تسبیح در گردن افکنده و یاران بسیار داشت، همه دزد و راهزن.
🔸هر مال و جنس دزدیده شده اى که نزد او مى بردند، میان دوستان راهزن تقسیم مى کرد و بخشى هم خود برمى داشت.
روزى کاروانى بزرگ مى آمد، در مسیر حرکتش آواز دزد شنید.
ثروتمندى در میان کاروان، پولى قابل توجه داشت. برگرفت و گفت در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند.
🔹به بیابان رفت، خیمه اى دید در آن پلاس پوشى نشسته، پول به او سپرد.
فضیل گفت در خیمه رو و در گوشه اى بگذار،
خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت.
چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروان را به دزدى تصرف کرده بودند.
🔸آن مرد قصد خیمه پلاس پوش کرد.
چون آنجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مى کردند.
گفت آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم.
خواست باز گردد، فضیل او را بدید و آواز داد که بیا.
🔹چون نزد فضیل آمد، فضیل گفت چه کار دارى؟
گفت جهت امانت آمده ام.
گفت همان جا که نهاده اى بردار.
برفت و برداشت.
یاران فضیل را گفتند ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى دهى.
🔸فضیل گفت او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مى برم.
من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد.
📚منابع:
1. تذکرة الاولیا، فریدالدین عطار نیشابوری
2. زیبایی های اخلاق، حسین انصاریان، صفحه 266
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
#داستانهای آموزنده
#نشرخوبیها
انتشارمطالب همراه باارسال لینک کانال شرعاجایزاست والاخیر
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@nashreborkhar
کانال نشرخوبیهادربرخوار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال شخصی عباس یشمی دستجردی
🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔹#یهودیوطلبفرزند از حضرتزینب (س)
✍نقل می کنند :
در بروجرد مردی یهودی بود به نام یوسف، معروف به دکتر.
او ثروت زیادی داشت ولی فرزند نداشت.
برای داشتن فرزند چند زن گرفت، دید از هیچ کدام فرزندی به دنیا نیامد.
🔹هر چه خود می دانست و هر چه گفتند عمل کرد، از دعا و دارو، اثر نبخشید.
روزی مأیوس نشسته بود، مرد مسلمانی نزد او آمد و پرسید: چرا افسرده ای؟
گفت، چرا نباشم، چند میلیون مال و ثروت برای دشمنان جمع کردم!
من که فرزندی ندارم که مالک شود. اوقاف وارث ثروت من می شود.
🔸مرد مسلمان گفت :
من راه خوبی بهتر از راه تو می دانم. اگر توفیق داشته باشی، ما مسلمانان یک بی بی داریم زهرای مرضیه(س)، اگر او را به جان دخترش زینب کبری(س) قسم بدهی، هر چه بخواهی، از خدا می خواهد.
تو هم بیا مخفیانه برو حرم زینب (س) و عرض حاجت کن تا فرزنددار شوی.
🔹می گوید : حرف این مرد مسلمان را شنیدم و به طور مخفی از زنها و همسایه هایم و مردم با قافله ای به دمشق حرکت کردم.
صبح زود رسیدیم، ولی به هتل نرفتم، اول غسل و وضو و بعد هم زیارت و گفتم:
آقا یا رسول الله! دشمن تو و دامادت در خانه فرزندت برای عرض حاجت آمده،
حاشا به شما بی بی جان! که مرا ناامید کنی.
🔸اگر خدا به من فرزندی دهد، نام او را از نام ائمه می گذارم و مسلمان می شوم. او با قافله برگشت. پس از سه ماه متوجه شد که زنش حامله است، چون فرزند به دنیا آمد و نام او را حسین نهادند و نام دخترش را زینب.
یهودیها فهمیدند و اعتراضها به من کردند که چرا اسم مسلمانها را برای فرزندت انتخاب کردی.
🔹هر چه دلیل آوردم نشد قصه را بازگو کردم ناگهان دیدم تمام یهودیهایی که در کنار من بودند با صدای بلند گفتند:
«أشْهَدُ أنْ لا الهَ الّا اللَّه و أشْهَدُ أنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّه و أشهَدُ أَنّ عَلیاً ولیَّالله»
و همه مسلمان شدند.
#داستانهای آموزنده
#نشرخوبیها
انتشارمطالب همراه باارسال لینک کانال شرعاجایزاست والاخیر
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@nashreborkhar
کانال نشرخوبیهادربرخوار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال شخصی عباس یشمی دستجردی
🍂🌺🍃🌸🍂🌺
📝#داستانکوتاه
🔸ضربالمثل دزد باش و مرد باش
✍در دوران قدیم اقامت مسافران در کاروانسراها بود، نوع ساخت کاروانسراها در هر شهر متفاوت بودند...
در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت
که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنیاش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری میکرد.
🔸سه دزد که آوازه این کاروانسرا را شنیده بودند تصمیم گرفتند هر طور شده وارد آن شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند.
این سه نفر هرچه فکر کردند دیدند تنها راه ورود به کاروانسرا از زیرزمین است
چون دیوارها خیلی بلند است و نمیتوان از آن بالا رفت، در ورودی هم که از جنس آهن است، شروع به کندن زمین کردند.
🔹پنهانی و دور از چشم مردم از زیرزمین تونلی را حفر کردند و از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند.
آن سه نفر از تونل زیرزمینی وارد کاروانسرا شدند و اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند...
صبح خبر سرقت از کاروانسرا به سرعت در بین مردم پیچید و به قصر حاکم رسید،
🔸حاکم شهر که بسیار تعجب کرده بود، خودش تصمیم گرفت این موضوع را پی گیری کند.
به همین دلیل راه افتاد و به کاروانسرا رفت و دستور داد تا مأمورانش همه جا را بگردند تا ردپایی از دزدها پیدا کنند...
مأموران هر چه گشتند نشانهای پیدا نکردند.
🔹حاکم گفت : چون هیچ نشانهای از دزد نیست پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است.
دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند تا ببینند اوضاع در چه حال است و هنگامی که دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شدهاند.
یکی از سه دزد گفت : این رسم جوانمردی نیست که چوب اعمال ما را نگهبانان بخورند.!
🔸پس رفت و گفت :
نزنید این دزدی کار من است.
من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، دیشب از آنجا وارد شدم.
حاکم خودش سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت :
شما دروغ میگویید!
دزد گفت : یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفرهای میانهی چاه را بتواند ببیند.
🔹هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج میشود، بیرون بیاید.
مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمیکند خودش جلوی چشم همه از دهانهی چاه وارد شد.
و از راه تونل فرار کرد...
مردم مدتی در کاروانسرا منتظر ماندند تا دزد از چاه بیرون بیاید.
🔸ولی هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته...
حاکم مجبور شد دستور دهد نگهبانان بیچاره را آزاد کنند.
در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت :
اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمهی نگهبان بیگناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد تا حق کسی ضایع نشود اموال دزدی نوش جانش.
🚨 از آن به بعد برای کسی که کار اشتباهی میکند ولی اصول انسانیت را رعایت میکند این ضربالمثل را به کار میبرند.
#داستانهای آموزنده
#نشرخوبیها
انتشارمطالب درفضای مجازی همراه باارسال لینک کانال شرعاجایزاست والاخیر
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@nashreborkhar
کانال نشرخوبیهادربرخوار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال شخصی عباس یشمی دستجردی
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📗#نمازاولوقت یه شخص کرواتی ورضاشاه
📝داستانی بسیاااار زیبا و تاثیر گذار👌
✍به عیادت دوستی رفته بودم، پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجاحضور داشت. چند دقیقه بعد از ورود ما #اذان مغرب گفتند
آقای پیرکراواتی، باشنیدن اذان ، درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نماز شد.!!
برای من جالب بود که یک پیرمرد صورت تراشیده کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد. از او دلیل نماز خواندن اول وقتش را پرسیدم؟
🔹در جوانی مدتی از طرف #رضا_شاه مسئول اجرای طرح تونل کندوان در جاده چالوس بودم.
ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!
روزی خانمم گفت که برای شفای بچه، مشهد🕌 برویم و دست به دامن امام رضا(علیه السلام) بشویم.
🔸آن موقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادر بچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم.
رسیدیم مشهد و بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی گریه میکرد.
گفت برویم داخل حرم که من امتناع کردم بچه را گرفت و گریه کنان داخل #حرم آقا رفت.
🔹پیرمردی توجه ام را به خودش جلب کرد که رو زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن بود.
هرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت و طرف خوشحال و خندان میرفت!
به خود گفتم عجب مردم ساده ای داریم پیرمرد چطور همه را دل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات!
🔸پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید :
حاضری باهم شرطی بگذاریم؟⁉️
گفتم:چه شرطی و برای چی؟
شیخ گفت : قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه را #سر_وقت اذان بخوانی.!
متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟ كمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد...
🔹خلاصه گفتم : باشه قبوله و با اینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم گفتم:باشه.!
همین که گفتم قبوله آقا، دیدم سر و صدای مردم بلند شد و در ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت بیرون دوید و مردم هم بدنبالش چون #شفاء گرفته وخوب شده بود.
من هم از آن موقع طبق قول و قرارم با مرحوم "شیخ حسنعلی نخودکی" نمازم را سر وقت میخوانم.
🔸روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند رضا شاه جهت بازدید آمده.
درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدید شاه نمازم را بخوانم.
چون به خودم قول داده بودم وضو گرفتم و ایستادم به نماز. رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم.
🔹نمازم که تمام شد بلند شدم دیدم درست پشت سرم ایستاده.
گفتم : قربان درخدمتگذاری حاضرم. رضاشاه هم پرسید :
مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟
گفتم : قربان از وقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم چون در حرم امام رضا(علیه السلام) شرط کردم.
رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد و با چوب تعلیمی محکم به یکی زد و گفت:
🔸مردیکه پدرسوخته، کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفا بده، و نماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.! اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد!
بعدها متوجه شدم، آن شخص زیر آب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند.
اما نمازخواندن من، نظرش را عوض کرده بود و جانم را خریده بود. از آن تاریخ دیگر هرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم
🔹و به روح مرحوم"شیخ حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم.
📚خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان
#داستانهای آموزنده
#نشرخوبیها
باسلام لطفامطالبیکه ازاین کانال برای دیگران ارسال میکنیدبه همراه لینک کانال باشد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@nashreborkhar
کانال نشرخوبیهادربرخوار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال شخصی عباس یشمی دستجردی
آیدی @Yashmi110
10.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞
🍂🍃 ماجرای شنیدنی از
سید مهدی قوام و زن گناهکار 🍂🍃
🎙 حجت السلام عالی
#داستانهای آموزنده
#نشرخوبیها
باسلام لطفامطالبیکه ازاین کانال برای دیگران ارسال میکنیدبه همراه لینک کانال باشد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@nashreborkhar
کانال نشرخوبیهادربرخوار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال شخصی شیخ عباس یشمی دستجردی
آیدی @Yashmi110
🚨#ششخواسته و #ششعمل!
✍شخصی محضر پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم آمد و عرض کرد:
یا رسول الله به من کاری بیاموز که هرگاه آن را انجام دادم، دارای شش خصلت باشم؛
🔘۱. خدا مرا دوست بدارد.
🔘۲. مردم به من محبت کنند.
🔘٣. ثروتم افزون گردد.
🔘۴. بدنم سالم باشد.
🔘۵. عمرم طولانی شود.
🔘۶. و در روز قیامت با شما محشور گردم.
🔹حضرت فرمودند:
اینها شش درخواست است که شش عمل جداگانه میطلبد و با یک عمل نمی شود به همه آنها رسید.
تو خواهان شش امتیاز هستی، برای به دست آوردن آنها باید شش کار انجام دهی؛
❶اگر خواستی خداوند تو را دوست بدارد، از او بترس و تقوا داشته باش.
❷اگر خواستی مردم تو را دوست بدارند، به آنان نیکی کن و در زندگیشان طمع نداشته باش.
❸اگر خواستی خداوند ثروتت را افزون کند، اموالت را پاک کن (از حرام و حقوق الهی).
❹اگر خواستی بدنت سالم باشد، بسیار صدقه بده.
❺اگر خواستی عمرت طولانی گردد، صله ارحام کن و به حال خویشان برس.
❻و اگر خواستی خداوند تو را با من محشور گرداند، سجده را در پیشگاه پروردگار یکتا و توانا طولانی کن و بسیار بجای آور.
📚بحارالانوار، ج ۸۵، ص ۱۶۴.
#داستانهای آموزنده
#نشرخوبیها
باسلام لطفامطالبیکه ازاین کانال برای دیگران ارسال میکنیدبه همراه لینک کانال باشد
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@nashreborkhar
کانال نشرخوبیهادربرخوار
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کانال شخصی شیخ عباس یشمی دستجردی
آیدی @Yashmi110
هدایت شده از نشرخوبیها(برخوار)
📚حکایت #ملکشاهسلجوقی و عابد را با هم می خوانیم.
✍سلطان سلجوقی بر عابدی گوشهنشین و عزلتگزین وارد شد.
حکیم سرگرم مطالعه بود.
و سر بر نداشت
و به ملکشاه تواضع نکرد،
بدان سان که سلطان به خشم اندر شد
و به او گفت :
آیا تو نمیدانی من کیستم؟
من آن سلطان مقتدری هستم
که فلان گردنکش را به خواری کشتم
و فلان یاغی را به غل و زنجیر کشیدم
و کشوری را به تصرف در آوردم.
🔻حکیم خندید و گفت:
من نیرومندتر از تو هستم.
زیرا من کسی را کشتهام که تو اسیر چنگال بیرحم او هستی.
شاه با تحیر پرسید:
او کیست؟
حکیم گفت:
آن نفس است.
من نفس خود را کشتهام
🔻و تو هنوز اسیر نفس اماره خود هستی
و اگر اسیر نبودی از من نمیخواستی
که پیش پای تو به خاک افتم
و عبادت خدا بشکنم و ستایش کسی
را کنم که چون من انسان است.
شاه از شنیدن این سخن شرمنده شد
و عذر خطای گذشته خود را خواست.
#داستانهای آموزنده
داستانهاومطالب #زیبا و#آموزنده
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
................................................
ازتشرفات محضرامام زمان علیه السلام
کرامات اهل البیت علیهم السلام
علما
اولیای خداوندمتعال
توبه لاطهای بزرگ
زیباییهای خلقت
معجزات
احکام بصورت تصویری ومکتوبی
سخنرانیهای آموزنده
و...
همه وهمه درکانال زیرقابل دسترسی میباشد👇👇
#نشرخوبیها
برای دیدن کلیپهای جذاب وآموزنده دیگر
☺️به کانال ماملحق شوید👇
#نشرخوبیها
...............................................
@nashreborkhar
...............................................
آیدی @Yashmi110
📚حکایت شنیدنی قاضی و همسر بازرگان
📌قسمت سوم
✍پسرى که روى چهارپايه نشسته بود پرسيد:
مگر سلطان محمود چه عملى دور از عدالت انجام داده است؟
آن پسر گفت : امروز بازرگانى از قاضى شهر به سلطان شکايت کرد که زنش را به قاضى سپرده و به سفر دور و درازى رفته و اکنون که از سفر برگشته و زن خود را خواسته ببرد،
قاضى از سپردن زن به شوهرش خوددارى نموده و شاهد و دليل آورده که زن بازرگان از خانهٔ بازرگان بىخبر رفته است.
غافل از اين که قاضى به ظاهر متدين،
آن شهود را به زور رشوه حاضر کرده تا شهادت دروغ بدهند.
سلطان محمود به شنيدن اين سخنان تکانى خورد و آهى کشيد و از آنجا دور شد و يکسر به قصر بازگشت.
صبح روز بعد يکى از مستخدمين محرم خود را به دنبال پسر بچه ديشبى که رأى سلطان را دور از عدالت دانسته بود فرستاد.
🔺وقتى که طفل را به سوى قصر سلطان مىبردند سخت پريشان حال بود و علت احضار خود را نمىدانست اما وقتى به حضور سلطان رسيد و لطف و مهربانى او را ديد دلش آرام گرفت.
سلطان با نرمى و لحن پدرانه گفت :
امروز تو بايد در کنار من ايستاده و وظيفهٔ مشاور را انجام دهى و در مورد شکاياتى که مىشود اظهار نظر نمائي.
سپس سلطان محمود يکى از محارم خود را به دنبال بازرگان فرستاد. و هنگامى که بازرگان حاضر شد،
سلطان فرمود :
بهتر است شکايت خود را مطرح کني.
بعد از آنکه بازرگان بيانات خود را تکرار کرد، شهود حاضر شدند و قاضى هم در کنار تالار ايستاده به سخنان آنها گوش مىداد.
ناگهان پسر بچه گفت :
آه جناب قاضي، چرا دور ايستادهاي؟
بهتر است نزديکتر تشريف بياوريد و کنار شهود قرار گيريد، چون اين جريان بيشتر مربوط به خودتان است.
🔺قاضى ناگزير پيشتر رفت و نزديک شهود نشست. پسرک يکى از شهود را مخاطب قرار داد و گفت :
به من بگو ببينم آن زنى را که ديدى چه علائم مشخصهاى داشت؟
شاهد متحير و سرگردان ماند و پس از لحظهاى گفت :
او روى پيشانى خال درشتى داشت
و يکى از دندانهايش نيز افتاده بود.
قدى بلند و هيکلى باريک داشت.
آن پسر پرسيد :
آن زن چه وقت روز از منزل قاضى بيرون آمد؟
شاهد جواب داد: صبح زود.
پسر گفت: بسيار خوب تو برو کنار بايست.
آنگاه شاهد دوم را پيش خواند و چون علائم زن را پرسيد چنين گفت :
او زنى کوتاه قد و کمى چاق، با گونههاى سرخ بود و خالى کنج لبش داشت و هنگام عصر از منزل قاضى خارج شد.
پسرک آن شاهد را نيز کنار زد و سومين نفر را طلبيد و آن شاهد گفت :
🔺او زنى بود به کوتاه و نه بلند نه زياد چاق و نه زياد لاغر، رنگش زرد و گونههايش فرورفته بود چشمانى به رنگ آبى داشت.
سلطان محمود در تمام مدت بازپرسى پسرک، فقط گوش مىداد و چيزى نمىگفت.
ناگهان پسرک فرياد کشيد و گفت :
اى بدبختهاى از خدا بىخبر،
چه چيزى شما را برآن داشت که شهادت دروغ بدهید؟
من از سلطان استدعا دارم دستور فرمائيد وسايل شکنجه را آماده کنند تا حقيقت آشکار گردد.
به محض آنکه کلمهٔ شکنجه از دهان آن طفل بيرون آمد، شهود اظهار داشتند که
رشوههاى قاضى آنها را وادار به دروغ گفتن کرده بود و تمام آنچه را که گفتهاند ابداً حقيقت ندارد.
پسرک رو به قاضى به ظاهر مقدس و متدين کرد و پرسيد اکنون نوبت جنابعالى است برخيزيد و به سئوالات من جواب دهيد.
قاضى که به شدت منقلب شده و مىلرزيد بلند شد.
🔺پسرک پرسيد :
آيا سخنان شهود را شنيديد؟
حال مىتوانيد از خود دفاع کنيد.
قاضى گفت :
حقيقت همان است که اول گفتم.
پسرک فرياد زد :
زود وسايل شکنجه را بياوريد،
زيرا اين مرد نمىخواهد از غرور و تکبرى که دارد حقيقت را با ميل خود ابراز دارد!
وقتى وسايل شکنجه را وارد تالار کردند قاضى بناى التماس را گذاشت و حاضر شد حقيقت مطلب را بيان کند.
سپس گفت : من زن بازرگان را بيهوش کردم و در سردابهٔ خانهٔ خود مخفى ساختهام اکنون مىتوانيد بفرستيد و او را از محلى که گفتم بيرون آوريد.
سلطان محمود که بىنهايت تحت تأثير هوش و ذکاوت آن پسر بچه قرار گرفته بود، دستور داد او را در قصر نگه دارند و مربيان کار آزموده تربيتش کنند تا در زمرهٔ مشاورين و خاصان سلطان قرار گيرد.
🔺اما در مورد قاضى...
سلطان محمود دستور داد تا او را بهدار زنند
و لوحهاى بر سينهاش بياويزند و جرمى که مرتکب شده روى آن با خط درشت بنويسند تا همگان اطلاع پيدا کنند که سزاى سوءاستفاده از اعتماد مردم مرگ مىباشد.
سپس به آن مرد بازرگان دستور داد تا به خانهٔ قاضى نقل مکان کرده و تمام اموال او را به نام زنش تصاحب کند.
✍پایان
#داستانهای آموزنده
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#نشرخوبیها
برای دیدن کلیپهای جذاب وآموزنده دیگر
☺️به کانال ماملحق شوید👇
اگرمطلب ؛عکس یاکلیپ ناخوشایند وغیرمفیدی دراین کانال دیدیدسریع خارج شوید
#نشرخوبیها
...............................................
@nashreborkhar
...............................................
آیدی @Yashmi110
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🌸
🚨حکایت بهترین شخص
✍در اسرارالتوحید ابوسعید آمده است که:
وحی آمد به موسی (ع) که بنی اسرائیل را بگوی که بهترین کس را اختیار کنند.
صد کس اختیار کردند.
وحی آمد کزین صد کس بهترین اختیار کنید؛ ده تن اختیار کردند.
وحی آمد کزین ده، بهترین اختیار کنید؛ سه کس اختیار کردند.
وحی آمد کزین سه تن، یک تن اختیار کنید؛ چنین کردند.
وحی آمد این یگانه را بگویید تا بدترین بنی اسرائیل را بیاورد.
🔺او چهار روز مهلت خواست و گرد عالم میگشت مگر کسی طلب کند.
روز چهارم به کویی فرو شد.
مردی بدید که به فساد و ناشایستگی شهره بود و انواع فسق و فجور در او موجود.
چنان که انگشت نمای خلق شده بود. خواست که او را ببرد اندیشهای به دلش افتاد که به ظاهر نباید حکم کرد.
روا بود که او را قدری و پایگاهی بود.
به قول مردمان او را حقیر و ناکس نتوان شمرد و این که خلق مرا برگزیدند، مغرور نتوان شد.
چون هرچه کنم به گمان خواهد بود این گمان در حق خویش برم بهتر.
🔺دستار در گردن خویش افکند و نزد موسی آمد و گفت: چندان که نگاه کردم هیچ کس را بدتر از خود ندیدم.
وحی آمد به موسی که این مرد برترین مردمان است نه به آن که طاعتش بیش است،
بلکه به آن که خویشتن را بدترین دانست.
#داستانهای آموزنده
◾️برای دوستانتان ارسال كنيد
اگردوست داشتیدبه کانال ماهم یه سری بزنید
#نشرخوبیها
برای دیدن کلیپهای جذاب وآموزنده
☺️به کانال ماملحق شوید👇
#نشرخوبیها
...............................................
@nashreborkhar
...............................................
آیدی @Yashmi110