انتشارات شهید کاظمی
#خط_تماس رمانی جذاب بر اساس زندگی فرمانده شهید #حاج_احمد_کاظمی #فاتحان_خرمشهر #سالروز_آزادسازی_خر
«خط تماس»، روایت دو روز پایانی زندگی پرافتخار سردار شهید حاج احمد کاظمی است که بایرامی با ظرافتی قابل تامل از این دو روز که شاید اتفاق ویژهای در آن رخ نداده باشد داستانی 251 صفحهای ساخته که نه تنها خواننده را خسته نمیکند بلکه برای رسیدن به آخرین صفحه و حادثهای که وی از آن با خبر است مشتاقتر میشود.
این اشتیاق ریشه در نحوه و لحن بایرامی دارد، وی از حادثهای که فرجامش بر خواننده (در صورتی که خواننده با سرگذشت شهید کاظمی آشنا باشد) آشکار است اثری در خور توجه خلق کرده است.
وی در این رمان که زمان اصلی آن خطی است، رفت و آمدهای زمانی را ایجاد کرده و خواننده را به دل خاطرات شهید کاظمی برده و غیر مستقیم شخصیت شهید کاظمی و مسیری که این شهید والا مقام برای دستیابی به آن طی کرده را با استفاده از شکست در زمان اصلی برای مخاطب روایت میکند.
شاید از این جهت بتوان گفت که این کتاب یک تاریخ شفاهی یا زندگینامه صرف نیست زیرا بایرامی قدرت تخیل خود را در کنار قوت خیال مخاطب به کار بسته و با استفاده از آنها مطالبی را خلق کرده که برخی شاید در عالم واقع وجود نداشته و یا کسی از آنها با خبر نباشد(حدیث نفس شهید کاظمی با خودش یا خلوتهای وی از این دست است) ولی هیچکدام از متن اصلی که خاطرات راوی کتاب است بیرون نزده و موجب برهم خوردن یکپارچگی متن نشده است.
شخصیتهایی که در این اثر به خواننده معرفی میشود و شاید وی را مشتاق کند تا در ارتباط با آنها مطالعه داشته باشد از دیگر نقاط قوت «خط تماس» است. شهید خرازی، شهیدان مهدی و حمید باکری و … از جمله این شهدا است.
02537840844
Manvaketab.ir
#ارسالی_از_مخاطبین
#از_حاج_ابراهیم_تا_خان_طومان
مجموعه متفاوت از خاطرات شهدای مدافع حرم خان طومان
#من_و_کتاب #نشر_شهید_کاظمی
انتشارات شهید کاظمی
رمان «بهشت من کنار توست» توسط انتشارات شهید کاظمی به قلم مریم بصیری منتشر شده. https://www.tasnimn
رمان «بهشت من کنار توست»، داستان دختری است که زندگیاش با یک رزمندة دوران دفاع مقدس گره میخورد. راضیه در کشاکش زندگی بزرگ میشود و یاد میگیرد چطور در بحبوبة جنگ از خودش و خانوادهاش حمایت کند. راضیه در پی زندگی است و زندگی در پی نشان دادن عجایبش به راضیه.
برشی از متن کتاب:
«رحمان متوجه صداى پایی شد. شک کرد که صدای پای پیرزن را شنیده باشد، اما گفت: «سلام خانمجان!» راضیه هیچ نگفت دستش را گرفت به در و همانجا ایستاد و نگاهى به حیاط مسجد کرد تا ببیند کسى آنها را دیده است یا نه. رحمان مطمئن شد که صدا، صداى پاى خانمجان نیست.
- شمایین راضیه خانوم؟
راضیه تنها توانست جواب سلام رحمان را بدهد و دوباره خاموش بماند سر جایش. چشم دوخته بود به چشمان رحمان که دوخته شده بودند روى زمین. خواست برود که رحمان گفت: «راضیه خانوم ما رو هم حلال کنین ما قصدمون خیر بود ولى آقا ناصر آب پاکى رو ریخت رو دستمون.» راضیه آمد چیزى بگوید ولى نه حرفى براى گفتن داشت و نه زبانش مىچرخید تا چیزى بگوید.
رحمان آرام رفت، رحمان بدون عصا رفت و جای قدمهایش بزرگتر از همیشه بر روی برفها جا ماند. سوز سردى مىآمد ولى راضیه تکیه بر دیوار ایستاده بود و پردة جلوى در را پیچیده بود دورش و گریه مىکرد.»
مرکز پخش: 02537540844