از دو سه روز قبل خبر برف و بوران را اعلام کرده بودند و هشدار صادر شده بود.
از عصر منتظر بودیم.
گاهی دخترم پرده را کنار میزد و خیابان را نگاه میکرد، گاهی من به آسمان چشم میدوختم ولی خبری نبود.
هوا گرم تر از روزهای قبل بود و آسمان محله ی ما صاف صاف.
یکی دو ساعت از غروب که گذشت دخترم برای چندمین بار به خیابان نگاه کرد و پرده را انداخت، نیشخندی زد و گفت:« این هم از خبر الکی و پیش بینی دروغشون... شب شد و خبری از برف هم نشد.»
من هم خندیدم و گفتم :« تازه هوا هم سرد نشد.»
سرگرم کارهایمان شدیم.
همسرم که آمد پرسیدم :« اون طرفا برف نبود ؟»
بازهم جواب نه نبود. البته نشانه ای دیده بود و می گفت :« برف نه، اما باد شدید بود و سرما کم کم بیشتر شده .»
دخترم گفت :« دیدی دروغ بود، برفی در کار نیست.»
مشغول شام خوردن و حرف زدن بودیم که با ناامیدی پرده را کنار زدم.
«بچه ها اینجا رو ....برف...»
دخترم دوید کنار من، صورتش را پنجره چسباند و هیجان زده گفت :
«کی شروع شده که زمین کامل سفید شده ؟ به همین سرعت همه چیز تغییر کرد ؟»
به سفیدی زمین خیره شدم و یاد وعده ی حق افتادم. یاد یوم المعلوم.
روزی که ما دیر می بینیم آمدنش را و هشدار ها را به تمسخر گرفته ایم، اما یک روز به همین سرعت درست وقتی که ما مشغول سرگرمی های خودمان هستیم همهچیز تغییر می کند، در یک چشم بهم زدن درست در لحظه ای که حواسمان نیست دنیا تمام می شود و دیگر وقتی برای کار و جبران نداریم.
#قیامت
#هشدار
#غافلین